جی پلاس/به مناسبت سالروز شهادت؛
روایت جالب پدر شهید همت از تشرف محمدابراهیم به کربلا پیش از تولدش
پدر شهید همت در خاطره ای به نقل سفر کربلایی پرداخته است که نزدیک بود، محمدابراهیم پیش از به دنیا آمدنش، از دنیا برود.
پدر شهید همت در خاطره ای به نقل سفر کربلایی پرداخته است که نزدیک بود، محمدابراهیم پیش از به دنیا آمدنش، از دنیا برود.
شهید مهدی خندان، فرمانده تیپ عمار لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) که در ۲۸ آذر ماه سال ۶۲ به شهادت رسید، عملیات و ساعت شهادت خود…
علی بین ماندن در جبهه و درس خواندن دچار تردید شده بود و می خواست بداند منظور امام از اینکه گفته است دفاع اوجب واجبات…
چهل شب نذر زیارت حرم امام خمینی را کرده بود تا از بانویش جواب بلی بگیرد و چهلمین شب مصادف شد با خواندن صیغه محرمیت…
به محمدرضا سفارش کرده بود که جلوی دوستانش او را بابا صدا نکند اما محمدرضا کودک بود و مشتاق پدر.
آمادگی نظامی نیروها موضوعی شد که دلخوری شهید وزوایی از حاج احمد متوسلیان را رقم زد.
علاقه قلبی که از زبان حاج احمد نسبت به محسن ابراز داشته شد: من وزوایی را مثل چشمانم دوست دارم.
شهید محسن وزوایی، فرمانده تیپ 10 سیدالشهدا سلام الله علیه درباره یاری الهی در عملیات بازی دراز و به اسارت گرفتن 300 تن…
محسن شهید شده بود و عباس می خواست این خبر را به خود حاج احمد برساند و هر چه شهید همت اصرار می کرد که خوب به من بگو،…
اگر توانستید جنازهام را به دست بیاورید آن را به روی مینهای دشمن بیندازید تا اقلاً جنازه من کمکی به حاکمیت اسلام…
وقتی که محسن نگاهش کرد و گفت که منم دیگر باید بروم دلش هری ریخت. آخر می دانست که پیش بینی های محسن در این مسائل ردخور ن…
محسن از اینکه به وسیله منافقان شناسایی شده بود بسیار ناراحت بود و می گفت خیلی دردآور است که در مقابل دشمن بایستی و آن…
محسن همه روزهایی را که در تهران بود، روزه می گرفت تا اینکه پدر از او دلیلش را پرسید و پاسخ گرفت که قضای روزه هایی است…
محسن از همان روزهای اول که سید محمد حسین را دید بدجوری رفته بود توی نخش و مدام می گفت این بچه سید مال این دنیا نیست.
وقتی محسن و بابا می خواستند با هم از در خانه خارج شوند، او کناری می ایستاد تا اول بابا از در بیرون برود و بعد او.
عباس لبخندی به خواهر می زد و می گفت: تیرهای صدام نتوانسته اند با من کاری کنند و منافقان هم این را می دانند و با من…
عباس که برای شناسایی منطقه به سرپل ذهاب رفته بود، در درگیری با دشمن به شدت مجروح شد و دست آخر بعثی ها به گمان اینکه…
علیرضا در بخشی از وصیتنامه اش نوشته است: الهی کفی بی عزا ان اکون لک عبدا و کفی بی فخر ان تکون لی.
کتفش مجروح شده بود و خون بسیاری از او می رفت و همین تشنگی چند روزه اش را شدت می بخشید اما آبی نبود که حتی لبان خشکیده…
با شهادت محمد حسین، رضا مدام شهادتش را از خدا می خواست.
تماس گرفت و گفت: حاج خانم دعای توسل بگیرید و مرا حلال کنید.
شهید دستواره فرمان امام را فرمان خدا دانسته و نوشته است: و اما امام ما؛ تمام شهدا دعاگویش هستند، چون به واسطه راهنمایی…
رگبار دشمن لحظه ای متوقف نمی شد اما محمد رضا بالای خاکریز ایستاده و دلاورانه فریاد می زد بچه ها جلو بزنید.
گاهی وقت ها موقع خواندن نماز بلند بلند گریه می کرد.
جمله امام پس از عقد مانند گوشواره ای به گوش بانو آویزان شده بود و هر بار به هنگام اختلاف با حاجی، یاد جمله امام می افتا…
از حج برگشته بودند و بچه ها دیگر به آنها می گفتند حاج احمد و حاج همت.
مهدی که خود سراپا نور بود، زیر نور مهتاب جلوه دیگری پیدا کرده بود تا ساعتی بعد که نظر کرد به وجه الله.
فرمانده تیپ عمار شهید شده بود و فقط مهدی مانده بود و حاجی نگران که نکند مهدی را هم از دست بدهد.
آیه وجعلنا کار خود را کرد و ستون بی آنکه آسیبی ببیند توانست کمین دشمن را طی کند.
مادر که بی تابی مهدی را دید برایش دعا کرد و او هم تسلیم شد و لباسش را پوشید تا همه اعضای خانواده ببینند.
بانو را سوار ماشین کرد و 10 بار دور میدان چرخاند و با لبخندی گفت: بیا این هم دور زدنی که می خواستی.
یکی در حال شلیک آرپی جی و آن یکی در حال تیراندازی و نمی توانستی درک کنی که یکی فرمانده لشکر و دیگری مسئول اطلاعات…
با اینکه اجاره کردن خانه برایش سخت بود اما می خواست هر طور شده من راحت باشم ولی دست آخر...
ساعاتی دیگر قرار بود که سمانه به دنیا بیاید اما دیگر ناصر نبود تا این شادی را با من شریک باشد و چه سخت می گذشت همه این…
تلویزیون اعلام کرد که 300 شهید فردا مهمان معراج می شوند، دلم هری ریخت و دیگر نتوانستم غذا بخورم.
مشخص نبود چند روز می ماند اما می گفت: بگذار از یک ساعت با هم بودنمان خوب استفاده کنیم.
از شدت علاقه به ناصر تنها به بافتن فکر می کردم نه سایز و اندازه جوراب...
به دلم افتاده بود که ناصر شهید شده است... بله قرار بود خبر شهادتش را بیاورند.
نگاهم ناصر را تا ته کوچه بدرقه کرد، به سمیه گفتم: برای آخرین بار بابا را نگاه کن.
به یک شرط به شهادتت رضایت می دهم، که وقتی به آن بالا بالاها رسیدی، دست مرا هم بگیری.
ترکش از سمت چپ صورتش وارد شده و در سمت راست جا خوش کرده بود. با اینکه کوچک بود اما یک ماهی ناصر را بیمارستان نشین کرده …
زیرچشمی نگاهی به حلقه ام انداخت تا آن را هم بگیرد و میان وسایلی بگذارد که برای فقرا جمع کرده بود که گفتم: نه این را…
برای خرید حلقه رفتیم که پاشنه کفشم شکست و ناصر بی آنکه به روی خود بیاورد مرا تا نزدیکی خانه با همان پاشنه شکسته و…
سه پارچه ارزان قیمت برای پیراهن عروس، چادر عروس و چادر مشکی و حلقه ای معمولی و انگشتری عقیق برای ناصر همه آن چیزی بود…
بی هیچ ملاحظه ای بغلش کردم و بوسیدمش، آخر او همه زندگیم بود که بعد از مدت ها آمده بود.
بسم الله را که گفت، قلبش لرزید و ندایی از درونش گفت که او ناصر توست و دیگر گوش هایش نشنید...
عروس دو روزه را گذاشته بود و نامه ای برایش نوشته و به آینه زده و رفته بود.
در بخشی از وصیتنامه شهید ورامینی آمده است: «این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند تا ظهور امام زمان (ع) که خط مبارزاتی…
شهید همت درباره عباس می گفت: در دنیای دیگری سیر می کرد. توی خودش نبود. گوشه ای خلوت می کرد و به نماز شب می ایستاد و با…
خانواده حاج همت در اندیمشک تنها مانده بودند و بانو و میثم هم راهی منطقه شدند تا روزهای سخت جنگ را در کنار آنها بگذرانند.
آنها بر روی زمین چمن نشسته و مشغول صحبت بودند که یکی از خانم ها به اشتباه گمان کرد که عباس با نامحرمی مشغول گفت و گوست.…
امام به دانشجویان پیرو خط امام قول داده بود تا خطبه عقدشان را بخواند و برای روز مبعث قرار بود که بانو و عباس برای…
نه بانو از عباس نشانه ای داشت و نه عباس از او و با اینکه قرار از قبل تعیین شده و هر کدام سر قرار حاضر شدند ولی بی آنکه…
شنیدن صدایش برایم از هزاران ماه عسل، شیرین تر بود.
دو ترکش بودند که باید مأموریتی را به اتمام می رساندند، یکی بر سر علیرضا اصابت کرد و آن دیگری پهلوی راستش را شکافت و…
آنقدر خون از علیرضا رفته بود که هیچ علائم حیاتی در او دیده نمی شد، به سردخانه بیمارستان منتقل شد اما...
خوابش که برد، یکی از دوستان شهیدش را دید که به او گفت تو که همیشه دلت می خواست شهید بشوی، حالا چرا فرار کردی؟!
لرزشی که بر دستانش نشست، حکایت از رفتن علیرضا داشت که دقایقی بعد از رادیو عراق پخش شد.
از همان روزهای ابتدای آشنایی شان، مهرشان در دل یکدیگر نشسته بود و حالا وقت آن رسیده بود تا این مهر را با خطبه ای،…
حالا که او از رفتنش مرا مطمئن کرد، من نیز باید از خودم و بچه ها به او اطمینان خاطر می دادم.
نگاهش علیرضا را تا جایی که برایش توان داشت، دنبال کرد و او رفت و دیگر برگشتی در کار نبود.
شهید چراغی خطاب به همسر: باور کن وقتی آخرین نامه تو را میخواندم، با گوش دل صدایت را میشنیدم که میگفتی... انگاری…
محمدرضا می گفت: مامان چرا شما بابا داری و من ندارم...
در طول دوران نامزدی هدیه های زیادی برایم خریدند و اولین هدیه شان گردنبند طلایی بود که با زحمت زیاد آن را تهیه کرده بودن…
وقتی رضا نبود، همه دلخوشی های محبوبه به گاه و بیگاه زنگ زدن، نامه نوشتن و تلگراف هایش ختم می شد.
نمی خواستم باور کنم که رضا شهید شده است، با خود می گفتم: نه خدا خیلی مهربان است و من چون مادر نداشته ام و سختی بسیار…
آبان ماه 65 بود که زندگی مشترک رضا و محبوبه آغاز شد و بیست و سوم فروردین 66 بود که دیگر رضا در میان آسمانیان جای گرفته …
محبوبه به همه اطرافیانش گفته بود که هرکس خبر آمدن رضا را به من بدهد، یک پانصد تومانی به او هدیه خواهم داد.
مهربانی اش همه بچه های تحت فرماندهی اش را در بر می گرفت و برایش فرقی نمی کرد که او کادر باشد یا نیروی بسیجی، خواهر…
حسین شهید شده بود و بانو گمان نمی کرد که حالا حالاها نوبت به حاج رضا برسد اما تنها دو روز از شهادت حسین می گذشت که…
رمقی برای پاهایش نمانده بود، هر سه پسرش جبهه بودند اما چند روزی بود که از علی اصغر هیچ خبری نداشت و انگار که او...
سوز و گداز اصغر کاتب، او را دغدغه مند کرده بود؛ دغدغه ای که با شرافت و نجابت، صداقت و انسانیت موجود در ذات انقلابی و…
موقع خداحافظی دستش را بوسید و گفت: شاید این جزء اولین دست هایی باشد که به ضریح امام حسین (ع) می خورد، من می خواهم قبل…
در حال پیشروی بود که خبر شهادت برادرش را به او دادند نه تنها خم به ابرو نیاورد که عملیات را ادامه داد و نیروهایش را به…