محمدرضا می گفت: مامان چرا شما بابا داری و من ندارم...
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: درد زایمان به سراغ بانو[1] آمد در حالی که دیگر رضا[2] نبود که فرزندشان را ببیند، این موضوع درد را بسیار برایش زجرآورتر کرده بود و هنوز که هنوز است یادآوری آن روزهای تلخ جانش را آزار می دهد.
راهی بیمارستان نجمیه می شود تا محمدرضا[3] به دنیا بیاید. ساعاتی بعد که پسر به دنیا می آید، پدر نیست؛ همه برای دیدار مادر و فرزند می آیند اما رضا در میانشان نیست؛ جایی خالی که با هیچ چیز و هیچ کس پر شدنی نبود و نیست.
کم کم محمدرضا بزرگ شد و یاد گرفت بگوید بابا، پدر بانو را بابا خطاب می کرد. گاهی به مادر می گفت چرا بابای من اینقدر پیر است و وقتی مادر برایش توضیح می داد که او پدر من است و پدربزرگ تو، در جواب مادر می گفت: پس چرا شما بابا داری و من ندارم و وقتی مادر می گفت که پدرت به جنگ رفته و شهید شده است، نمی توانست حرف های مادر را بفهمد و این سختی بزرگ شدنش را بیشتر و بیشتر می کرد تا اینکه سعید[4] آمد و تازه محمدرضای کوچک برای دو ـ سه سالی بود که طعم پدر داشتن را می چشید که سعید هم به رضا پیوست و رفت.[5]
- محبوبه خاکپور، همسر شهیدان رضا مؤمنی و سعید شاهدی.
- شهید رضا مؤمنی، فرمانده تسلیحات لشکر 27 حضرت رسول (ص) که در بیست و سوم فروردین سال 66 به شهادت رسید.
- محمدرضا مؤمنی، فرزند شهید.
- شهید سعید شاهدی که در دوم دی ماه سال 74 به هنگام تفحص شهدا در ارتفاعات 112 فکه به شهادت رسید.
- برگرفته از گفت و گوی همسر شهید.