شهید مزدستان و ورود به سنگر بعثی ها
تنها سه دقیقه از آغاز عملیات گذشته بود که صدای الله اکبر صادق فضا را پر کرد.
تنها سه دقیقه از آغاز عملیات گذشته بود که صدای الله اکبر صادق فضا را پر کرد.
ای امام: به فرمانت آنقدر در سنگر می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.
مقدمات عملیات کربلای چهار در حال انجام بود و علی باید برای شناسایی می رفت که ترکشی او را به آرزویش رساند و به خیل شهدا …
هنوز چند ساعتی به شهادتش مانده بود که مدام قدم می زد و می گفت چقدر سبک شده ام انگار میان ابرها قدم می زنم و ساعاتی بعد…
«می روم تا قلب خود را از عشق خدا پر کنم و با یاد او روحم را آرامش دهم»، جمله ای ساده ولی سراسر عشق از بخشی از…
هر چه احمد اصرار کرد که همراه گروه شناسایی بیاید، ناصر قبول نکرد که نکرد و گفت او تازه داماد است.
اول زیارت کربلا بعد زیارت خانه خدا را می خواهم.
نام کوثر که به گوشش خورد، حلقه ای از اشک دور چشمانش تشکیل شد اما طاقت نیاورد و به هق هق افتاد.
تلاشش به نتیجه نشست و بعد از دو شبانه روز اجازه دیدار امام نصیبش شد.
می گفت: دوست دارم عروسم لباسی را در مراسم بپوشد که بتواند در تشییع جنازه ام هم همان را بپوشد.
از سرما می لرزید که وارد خانه شد و از مادر به خاطر کاری که کرده بود، عذرخواهی کرد.
برای دیدار امام به جماران رفتند اما بدون کارت راهشان ندادند و علی اکبر موفق شد از دفتر، کارت خانواده شهدا را بگیرد.
خنده دیگران باعث شد تا علی اکبر یکی از خواهران را به کلاغ پر رفتن تنبیه کند و او کسی نبود مگر...
پدر تازه شهید شده بود که خانواده احمد برای عرض تسلیت و نیز خواستگاری به خانه آنها آمدند که با مخالفت های مادر روبرو شدن…
ناصر و بهروز فرمانده و معاون گردان حمزه بودند، یکی شهید شده بود و یکی جامانده...
برای محمدرضا فرمانده بودن معنی نداشت، لازم که بود هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد و این بهترین درسی بود که می…
فرمان امام که صادر شد، مهران باید آزاد شود، دیگر آرام و قرار نداشت و رفت.
حسین شهید شده بود و علی اکبر حال و احوال خوبی نداشت، با تمام شدن مراسم شب هفت، دوباره راهی جبهه شد.
نه از زخم هایش که از جا ماندن از دوستانش ناله و شکایت داشت.
محمدعلی را در آغوش گرفت و گفت: هر وقت دلت گرفت کنار مزارم بیا و با من نجوا کن.
درسخوان بود و باهوش اما اهل دعوا و مرافعه تا اینکه دم مسیحایی نجفعلی کلامی او را به راه بازخواند.
فرمانده گردان بود اما حالا با جابه جایی لشکرش، در قامت یک بسیجی آرپی جی زن و بی نام و نشان ایستاده بود و خدمت می کرد.
از خستگی روی نیمکت پارک خوابش برد که یکدفعه با صدای دختر کوچولو اش از خواب پرید و به طرفش رفت.
بعد از اتمام بازی قرار شد بچه ها جمع شوند تا فرمانده برایشان صحبت کند تازه آنجا فهمیدم که فرمانده چه کسی بوده است.
عادت همیشگی اش خلوت در گلزار شهدا و خوابیدن در قبری خالی و راز و نیاز با خدا بود.
به نماز که می ایستاد ترکش تیر و خمپاره هم نمی توانست او را از نماز بازدارد.
«بعد از مرگم در جلسه ها و تشییع جنازه ها هرگز گریه نکن»، بندی از نامه ای است که علی اکبر برای بانویش نوشته بود و چه…
علیرضا دفترچه های مختلفی داشت که هر کدام برای امری بود و دفترچه ای که کنجکاوی همه ما را برانگیخته کرده بود و آن…
انقلاب که پیروز شد، تازه جمله دوپهلوی «درستش می کنیم» آقای مهرزادی برایمان تفهمیم شد.
می گفت: پیر و خسته شده ام و باید استراحتی طولانی کنم و چند ساعت بعد، استراحت همیشگی اش آغاز شد.
«رفتن یا نرفتن به جهنم برایم مهم نیست، مهم این است که خدا از من راضی باشد. بهترین کار مؤمن در زندگی، رضایت خداوند…
ناراحت خانواده شهدا بود و از آنها خجالت می کشید و دیگر نمی توانست به آنها تبریک و تسلیت بگوید، هوای رفتن به سرش زده…
عید که می شد، لباس نو نمی پوشید تا خدای ناکرده دل هم محله ای محرومش نشکند.