جی پلاس؛
پیام تسلیت خانواده حاج قاسم به مناسبت درگذشت مادر شهید علی شفیعی+تصویر و فیلم دیدار حاج قاسم با بی بی سکینه
خانواده حاج قاسم سلیمانی به مناسبت رحلت مادر شهید علی شفیعی پیام تسلیتی صادر کردند.
خانواده حاج قاسم سلیمانی به مناسبت رحلت مادر شهید علی شفیعی پیام تسلیتی صادر کردند.
مهدی کازرونی همین که کتاب های درسی اش را تحویل می گرفت، به خانه می آمد و عکس شاه و فرح را می کند و پاره می کرد.
مهدی کازرونی 23 ساله بود و معاون طرح و عملیات لشکر که در عملیات والفجر 4 به شهادت رسید.
حاج قاسم خطاب به فاطمه زنگی آبادی اینگونه نوشته است: «دیدنتان به قدر یک زیارت معصوم بر من اثر معنوی دارد و این را دلیل…
حاج یونس زنگی آبادی همیشه دلش می خواست که بی سر به شهادت برسد و حالا این آرزوی او تحقق پیدا کرده بود و پیکر پاکش بی سر…
خون زیادی از حاج یونس زنگی آبادی رفته بود و رنگش به زردی می زد که بچه ها متوجه دست زخمی اش شدند و او را به بیمارستان…
یونس ـ زنگی آبادی ـ آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب…
سرش را روی زانوی حاج قاسم گذاشت و از فرط خستگی به خواب رفت اما هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که...
یونس اصرار داشت که تا بازگشتش استاد بنا کار گچکاری را نیمه رها کند و برود تا او بتواند با خیالی راحت به جبهه برگردد.
آنقدر درد داشت که از زیر پتو صدای ناله اش می آمد اما فقط سه روز بعد که برای عیادتش رفتم در خانه نبود و به جبهه رفته بود.
سوله ای به واحد تربیت بدنی لشکر ثارالله اختصاص داده شده بود که فرصت را غنیمت شمردند و آن را تبدیل به گود زورخانه کردند.
با اینکه کارفرمایش نبود و یونس می توانست کسری کارش را از چشم او پنهان کند اما خدا را در همه احوال ناظر بر رفتار و…
برای همه معما شده بود که حاج یونس با آنهمه مسئولیتی که بر دوشش هست چگونه فرصت درس خواندن پیدا می کند.
اولین روز بهار سال 40 به دنیا آمد و 25 سال فرصت پیدا کرد تا همه شایستگی های یک انسان را به نمایش بگذارد و سرانجام در…
مادر اطلاعی از شماره اتاق محمدحسین نداشت و او با اینکه چشمانش بسته بود مادر را به سوی خود فرا خواند.
در قسمتی از دلنوشته حاج قاسم برای یاران شهیدش آمده است: من همه امیدم در قیامت به آخرین نگاه آشنا و بوسه وداع است که…
محمد حسین گفت: حاج قاسم میگوید چون بچهها لباس غواصی داشتهاند، احتمال اسارتشان زیاد است. ما باید زود قرارگاه مرکزی…
اورکتش را که روی دوشش بود به تن کرد و گفت: خب حسین برویم اما محمدحسین مکثی کرد و خواست که برگردند.
دوستش از محمد حسین خواست که در آلمان بماند و دیگر به جبهه و ایران برنگردد اما او... .
حسین از عرفای جبهه بود و زیباترین نماز شب را میخواند، ولی کسی او را نمی دید، رفیق خدا بود و پردههای حجاب را کنار زده …
در بخشی از وصیتنامه شهید آمده است: هیچ چیزی را به دل راه ندهید به حدی که الله شود و جای الله اصلی را بگیرد که حضرت حق…
بیسیمهای لشکر ثارالله تا پایان جنگ، دیگر صدای دلنشین و ارزشمند و پرمعرفت میرحسینی را نشنیدند. آن صدایی که برای همه…
خدا را شاهد می گیرم که هیچ وقت در چهره شهید میرحسینی در سخت ترین شرایط من هراسی ندیدم. انگار در وجود این مرد چیزی به…
هنوز ساعتی به اذان صبح مانده بود که چشمانم را باز کردم و دیدم که میرقاسم مشغول عبادت است و آنقدر خوابم می آمد که…
عملیات والفجر 3 در پیش بود و باز هم علی اجازه شرکت در عملیات را نداشت و این بار تصمیم گرفت خودش برود و با حاج قاسم…
تا گوشه ای نشستیم گفت: می شود خواهش کنم برایم روضه حضرت زهرا(س) را بخوانی.
با اینکه از شدت گرما و آفتاب و روزه داری لب هایش خشکیده بود اما چند دقیقه ای بعد از رسیدنم با قاچی از هندوانه از من…
از آنجایی که مسئول تقسیم نیروها علی را نمی شناخت او را که دیگر توانایی رزم نداشت به آشپزخانه لشکر فرستاد...
قدری صبر می کنم تا ماشینی سر برسد برای چه بنزین اضافی مصرف شود.
علی به عنوان رزمنده نمونه انتخاب شده بود و حاج قاسم به رسم تقدیر هدیه ای به رزمندگان نمونه داد.
شهید ماهانی در بخشی از وصیتنامه اش آورده است: اگر معنویت می خواهید دست به دامن امام حسین (ع) بشوید، نماز شب را…
موقع نماز که می شد علی خود را طوری به دیوار سنگر می چسباند که حتی یک نفر هم نمی توانست در پشتش قرار بگیرد.
با زدن چوب به پیت حلبی می گفتند: شیخ علی آمد، شیخ علی آمد اما علی انگار نه انگار که این رفتارها را با او می کردند.
یکی از روزهایی که مشغول دعا و نیایش بود، از راهروهای زندان صدای همهمه به گوشش رسید، و ناگهان درهای زندان بود که یکی…
احمد دلش می خواست که آن شب قسمتی از بدنش را در راه خدا بدهد و چون امام حسین(ع) سر فدای دوست کند.
برادر شهید شده بود و مادر می خواست که احمد بماند اما مگر مادر می توانست با این دلتنگی های مادرانه جلوی احمد را بگیرد.
احمد و محمود کم کم بزرگ می شدند و سعی داشتند تا در جمع بزرگترها وارد شوند اذان که می شد هر دو سریع برای نماز آماده می…
قایق گشتی عراقی آنقدر نزدیک شده بود که لبه آن به دست احمد گرفت و بی آنکه متوجه او شود راهش را گرفت و رفت. وجعلنا کار…
در بخشی از وصیتنامه حاج احمد آمده است: توسل جستن به ائمه اطهار علیهم السلام توصیه ای است که من به تمام کسانی که خواهان…
پدر بی تاب به دنیا آمدنشان در اتاق قدم می زد که صدای اولی به گوش رسید و مژده دادند پسر است و دقایقی بعد ونگ ونگ دومی…
از مهدی جنازه ای هم بر نگشته بود تا احمد دلتنگی هایش را بر سر مزارش فریاد بکشد؛ بر سر سجاده می نشست و آرام آرام اشک می…
فرمانده اش را که نیمه شب در حال شستن دستشویی دید، از خود خجالت کشید اما احمد او را مدیون کرد که به کسی چیزی نگوید.
توصیه شهید عابدینی به خانواده اش: پس از شهادتم هرگز دور بنیاد شهید قدم نگذارید و طلبکار انقلاب نباشید و به خاطر این که…
علی دست دکتر را گرفت و گفت: دکتر جان کافیست اینقدر خودت را به خاطر این سر اذیت نکن همین که 10-12 روزی کار کند بس است.
از عادت های علی این بود که همیشه پیشاپیش نیروهایش حرکت می کرد تا مبادا در ذهن یکی از آنها سوالی پیش بیاید.
علی رو کرد به حاج قاسم و گفت: آیا وقتی فرمانده لشکر وارد چادر می شود من نشستهام؟!
وقتی خبرنگار گفت که می خواهد به عنوان فرمانده گردان خط شکن با او مصاحبه کند، علی با نگاهی اشک آلود گفت: بروید سراغ خط…
با هم می نشستند، با هم غذا می خوردند و با هم برای رزم آماده می شدند و تو نمی توانستی بفهمی کدام یک فرمانده است و کدام…
برادر سعید شهید شده بود و نفرتی عجیب از عراقی ها همه وجود سعید را فرا گرفته بود...
مدت ها بود که این سوال که چه کسی لباس های حاج احمد و علی را می شوید، ذهن محمد را درگیر کرده بود تا اینکه...
حضور علی در جبهه، جوانان روستا را تشویق می کرد که یکی پس از دیگری راهی مبارزه و جنگ با دشمن بعثی شوند تا جایی که 45 تن…
بخشدار شهر، مسئول تبلیغات لشکر، از دانشجویان ممتاز دانشگاه،... برایش هیچ کدام فرقی نداشت، در هر لباسی تنها به خدمت به…
کیسه های سیمان را روی پشتش می گذاشت و آنها را از کامیون خالی می کرد، انگار نه انگار که او بخشدار است...
هر کسی ممکن است ته مانده غذای روزانه اش را یک طوری مصرف کند، یکی به پرنده ها بدهد، یکی به سنگ و گربه ها، یکی بریزد…
شب ها که همه می خوابیدند، فرصت را غنیمت شمرده و برای شستن دستشویی ها می رفت.
سه روز از شهادت حمیدرضا می گذشت که از مقابل مغازه پیرمرد رد شدم و خبر را به او دادم. نیم ساعتی به پهنای صورتش اشک ریخت.
در مسجد خوابم رفته بود که حمیدرضا مرا از خواب بیدار کرد و گفت که بهتر است برای خواب به خانه بروی.
مادر ماشین مال بیت المال بود، چگونه راضی می شوی من در آن دنیا جوابگوی خون شهدا و مردم باشم؟!
تازه وقتی فهمیدم که حمیدرضا جانشین واحد تخریب لشکر است که می خواستم کاری انجام بدهم و باید حتماً با اجازه او انجام می …
پشت پیراهنش نوشته بود: «او خواهد آمد، باید رفت.»؛ جمله ای که با همه پیراهن نوشته ها متفاوت بود و تعجب اهالی رزم و سنگر…
خانه داشتن یا نداشتن برایش فرقی نمی کرد، مهم نماز و روزه اش بود که حمید همه را یکجا داشت.
تنبیهم کرد و گفت: شاید اگر برادرم نبودی کمی آسانتر می گرفتم.
خدا بهش دوقلو داد، اسم یکی را گذاشت بشیر و دیگری را نذیر.