سه روز از شهادت حمیدرضا می گذشت که از مقابل مغازه پیرمرد رد شدم و خبر را به او دادم. نیم ساعتی به پهنای صورتش اشک ریخت.

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: جمعه بود که حمیدرضا[1] را در بازار دیدم که برای نماز جمعه به سمت مسجد جامع می رفت. با هم راهی شدیم و میانه راه از هم جدا و او به سمت مغازه خواروبار فروشی رفت.

کنجکاو شده بودم تا ببینم چه می کند، دقایقی صاحب مغازه را جلوی در نگه داشته بود و با او صحبت می کرد و من چون متوجه آنچه بینشان  می گذشت نمی شدم، جلوتر رفتم. دیدم قدری پول از جیبش درآورده و جلوی مغازه دار گرفته و می گوید: حاج آقا، در دوران کودکی وقتی از جلوی مغازه شما رد می شدم، یک دانه نخود برداشته و خوردم و حالا شما هر چه صلاح می دانید از این پول بردارید و حلالم کنید.

پیرمرد، حمید رضا را در آغوش گرفت و بوسه ای بر او زد و گفت: برو پسرم نوش جانت باشد.

... سومین روز شهادت حمیدرضا بود و حدود دو هفته ای از دیدار پیرمرد و او می گذشت که از مقابل مغازه خواروبار فروشی رد شدم، جلو رفتم و خبر شهادتش را به صاحب مغازه دادم، به قدری منقلب شد که حدود نیم ساعتی به پهنای صورتش اشک می ریخت و می گفت: آخر من چه کسی هستم که بخواهم او را حلال کنم، او باید مرا ببخشد و شفیعمان در آن دنیا باشد.[2]

 

 

 

 

 

 

 
  1. شهید حمیدرضا جعفرزاده، جانشین واحد تخریب لشکر 41 ثارالله (این لشکر رزمندگان استان های هرمزگان، کرمان و سیستان و بلوچستان را تحت پوشش خود داشت) که در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
  2. برگرفته از خاطره یکی از دوستان شهید.

 

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
4 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.