چند روزی همقدم با شهید ناصر کاملی-14
آخرین برگ از خاطرات ناصر از زبان بانو
با اینکه اجاره کردن خانه برایش سخت بود اما می خواست هر طور شده من راحت باشم ولی دست آخر...
با اینکه اجاره کردن خانه برایش سخت بود اما می خواست هر طور شده من راحت باشم ولی دست آخر...
ساعاتی دیگر قرار بود که سمانه به دنیا بیاید اما دیگر ناصر نبود تا این شادی را با من شریک باشد و چه سخت می گذشت همه این…
تلویزیون اعلام کرد که 300 شهید فردا مهمان معراج می شوند، دلم هری ریخت و دیگر نتوانستم غذا بخورم.
مشخص نبود چند روز می ماند اما می گفت: بگذار از یک ساعت با هم بودنمان خوب استفاده کنیم.
از شدت علاقه به ناصر تنها به بافتن فکر می کردم نه سایز و اندازه جوراب...
به دلم افتاده بود که ناصر شهید شده است... بله قرار بود خبر شهادتش را بیاورند.
نگاهم ناصر را تا ته کوچه بدرقه کرد، به سمیه گفتم: برای آخرین بار بابا را نگاه کن.
به یک شرط به شهادتت رضایت می دهم، که وقتی به آن بالا بالاها رسیدی، دست مرا هم بگیری.
ترکش از سمت چپ صورتش وارد شده و در سمت راست جا خوش کرده بود. با اینکه کوچک بود اما یک ماهی ناصر را بیمارستان نشین کرده …
زیرچشمی نگاهی به حلقه ام انداخت تا آن را هم بگیرد و میان وسایلی بگذارد که برای فقرا جمع کرده بود که گفتم: نه این را…
برای خرید حلقه رفتیم که پاشنه کفشم شکست و ناصر بی آنکه به روی خود بیاورد مرا تا نزدیکی خانه با همان پاشنه شکسته و…
سه پارچه ارزان قیمت برای پیراهن عروس، چادر عروس و چادر مشکی و حلقه ای معمولی و انگشتری عقیق برای ناصر همه آن چیزی بود…
بی هیچ ملاحظه ای بغلش کردم و بوسیدمش، آخر او همه زندگیم بود که بعد از مدت ها آمده بود.
بسم الله را که گفت، قلبش لرزید و ندایی از درونش گفت که او ناصر توست و دیگر گوش هایش نشنید...