سیزدهم فروردین دو سال پیش،جمعه بود. آن روز ابوذر به خانه زنگ زد، پای تلفن به بچهها قول داد که اگر خدا خواست و برگشت، آنها را به یک تفریح جانانه ببرد.
آن روز صبح غسل کرده بود و تمام وقت ذکر میگفت. داعش به خان طومان حمله کرده بود، حمله سنگین بود و برای آنکه بتوانند دشمن را پس برانند، تصمیم گرفتند از دوطرف به آنها حمله کنند. فرمانده به ابوذر گفت در سنگر بماند و او با دیگر مدافعان حرم جلو میروند. دل در دل ابوذر نبود، چطور فرمانده و همرزمانش را تنها میگذاشت؟ طولی نکشید که تصمیم گرفت برود.
وقتی به فرمانده رسید، آنها توانسته بودند تعداد زیادی از تکفیریها را به هلاکت برسانند، با دیدن ابوذر فرمانده اسلحه کلاش او را میگیرد و به او تیربار میدهد، سخت مشغول راندن دشمن بودند که دست ابوذر مجروح شد، در همین حین فرمانده دستور بازگشت به مقر را میدهد.
ابوذر رفت؛ اما در راه بازگشت خمپارهای در کنارش منفجر شد، همرزمانش او را از چفیهاش شناختند، از پلاکش. ترکشها تنش را تکهتکه کرده بودند؛ اما قلبش را، روحش را؟ هیچکس باور نمیکند که ابوذر رفته باشد و نباشد و دیگر صدایش در خانه و وقت بازی با سه پسر قد و نیمقدش به گوش نرسد.
ابوذر، دو برادر و یک خواهر داشت. پدرش جانباز جنگ بود و در سال 68 از دنیا رفت. آن زمان ابوذر تنها هشت سال داشت و دو برادرش سلمان و احسان هفتساله و پنجساله بودند. ابوذر و سلمان بعضی وقتها برای کمک به مادرشان چغندر قندهای مردم را برای ارسال به کارخانه تمیز میکردند، بعدها ابوذر که دبیرستانی شد، درس و مدرسه را رها کرد و آرماتوربند شد، شده بود استاد این کار و از همین راه کسب درآمد میکرد. در صحرارود فسا مغازه داشت و دستش به دهانش میرسید.
قصه ابوذر با یک رؤیا معنای دیگری مییابد، رؤیایی در کربلا، در روزهای خدمتش در موکب علیبن موسیالرضا (ع)، پیامبر (ص) آمده بود، در باغی سرسبز و زیبا، در دستش شربتی بود که به ابوذر نوشاند.
خواب بود، رؤیا یا تجسم بیداری؟ این را تنها ابوذر دانست و درک کرد.
سه کودک قد و نیم قد داشت و بسیجی بود، رفتنش دشوار بود؛ اما بعد از این الهام، چنان شیفته شد که میخواست از کربلا به شام برود. آخر رسول خدا به او بشارت داده بود، نشانه از این واضح تر؟
نشانهها، تنها آن روز نبود که سرنوشت را به او نشان میدادند، از ده سال پیش، وقتی راه خودسازی را آغاز کرد، خود را به او نشان میدادند.
سلمان میگفت: ده سال با آیتالله حیدری فسایی، استادش در قم مشق خودسازی میکرد و به گفته مرادش، هر بار پانصد قدم از آنچه باید میبود، جلوتر رفته بود.
عشق که گام و قدم نمیشناسد، بال و پر میدهد و آدمی را میبرد به اوج. همین بود که دلبستگی نداشت.
مسلم از نمازهای بگاه و بیگاه ابوذر یاد میکند، از آن هنگام که برای رفتن به مسجد از خادم کلیدی خواسته بود و خادم مسجد از آن روز انگشتری ابوذر را بهرسم هدیه میپذیرد و تا امروز که سه سال از شهادتش میگذرد آن را به یاد از شهید از دست در نمیآورد.
مادرش به خبرنگار ایرنا میگوید: ابوذر تعلقی نداشت، من او را به بانویم زینب (س) سپردم، من با دستهای خودم او را بدرقه کردم، پسری را که به رهبرش عشق داشت و دلداده امامش بود.
این زن صبور ادامه میدهد: ابوذر میگفت مدافع حرم نامی است که ما گذاشتهایم وگرنه مدافع حریم اهل بیت را چه نیازی به من و امثال من؟ اهل بیت بر ما منت گذاشتهاند که با دفاع از حرم خودمان را بسنجیم و بسازیم.
مادر از دوستان پسرش میگوید که همراه با ابوذر به گلزار شهدای گمنام میرفتند، آنجا شهید برایشان خطبه همام نهجالبلاغه را تفسیر میکرد و یک ماه پیش از اعزامش وقتی پیکر نخستین شهید صحرارود، شهید عبدالله قربانی را به روستا آوردند، به مزار پایین دست شهید اشاره کرد و روی خاک نوشت، پیکرم را اینجا دفن کنید که کردند، در جوار همین شهید، همین رفیق، همین الگو.
7375 /1876
آن روز صبح غسل کرده بود و تمام وقت ذکر میگفت. داعش به خان طومان حمله کرده بود، حمله سنگین بود و برای آنکه بتوانند دشمن را پس برانند، تصمیم گرفتند از دوطرف به آنها حمله کنند. فرمانده به ابوذر گفت در سنگر بماند و او با دیگر مدافعان حرم جلو میروند. دل در دل ابوذر نبود، چطور فرمانده و همرزمانش را تنها میگذاشت؟ طولی نکشید که تصمیم گرفت برود.
وقتی به فرمانده رسید، آنها توانسته بودند تعداد زیادی از تکفیریها را به هلاکت برسانند، با دیدن ابوذر فرمانده اسلحه کلاش او را میگیرد و به او تیربار میدهد، سخت مشغول راندن دشمن بودند که دست ابوذر مجروح شد، در همین حین فرمانده دستور بازگشت به مقر را میدهد.
ابوذر رفت؛ اما در راه بازگشت خمپارهای در کنارش منفجر شد، همرزمانش او را از چفیهاش شناختند، از پلاکش. ترکشها تنش را تکهتکه کرده بودند؛ اما قلبش را، روحش را؟ هیچکس باور نمیکند که ابوذر رفته باشد و نباشد و دیگر صدایش در خانه و وقت بازی با سه پسر قد و نیمقدش به گوش نرسد.
ابوذر، دو برادر و یک خواهر داشت. پدرش جانباز جنگ بود و در سال 68 از دنیا رفت. آن زمان ابوذر تنها هشت سال داشت و دو برادرش سلمان و احسان هفتساله و پنجساله بودند. ابوذر و سلمان بعضی وقتها برای کمک به مادرشان چغندر قندهای مردم را برای ارسال به کارخانه تمیز میکردند، بعدها ابوذر که دبیرستانی شد، درس و مدرسه را رها کرد و آرماتوربند شد، شده بود استاد این کار و از همین راه کسب درآمد میکرد. در صحرارود فسا مغازه داشت و دستش به دهانش میرسید.
قصه ابوذر با یک رؤیا معنای دیگری مییابد، رؤیایی در کربلا، در روزهای خدمتش در موکب علیبن موسیالرضا (ع)، پیامبر (ص) آمده بود، در باغی سرسبز و زیبا، در دستش شربتی بود که به ابوذر نوشاند.
خواب بود، رؤیا یا تجسم بیداری؟ این را تنها ابوذر دانست و درک کرد.
سه کودک قد و نیم قد داشت و بسیجی بود، رفتنش دشوار بود؛ اما بعد از این الهام، چنان شیفته شد که میخواست از کربلا به شام برود. آخر رسول خدا به او بشارت داده بود، نشانه از این واضح تر؟
نشانهها، تنها آن روز نبود که سرنوشت را به او نشان میدادند، از ده سال پیش، وقتی راه خودسازی را آغاز کرد، خود را به او نشان میدادند.
سلمان میگفت: ده سال با آیتالله حیدری فسایی، استادش در قم مشق خودسازی میکرد و به گفته مرادش، هر بار پانصد قدم از آنچه باید میبود، جلوتر رفته بود.
عشق که گام و قدم نمیشناسد، بال و پر میدهد و آدمی را میبرد به اوج. همین بود که دلبستگی نداشت.
مسلم از نمازهای بگاه و بیگاه ابوذر یاد میکند، از آن هنگام که برای رفتن به مسجد از خادم کلیدی خواسته بود و خادم مسجد از آن روز انگشتری ابوذر را بهرسم هدیه میپذیرد و تا امروز که سه سال از شهادتش میگذرد آن را به یاد از شهید از دست در نمیآورد.
مادرش به خبرنگار ایرنا میگوید: ابوذر تعلقی نداشت، من او را به بانویم زینب (س) سپردم، من با دستهای خودم او را بدرقه کردم، پسری را که به رهبرش عشق داشت و دلداده امامش بود.
این زن صبور ادامه میدهد: ابوذر میگفت مدافع حرم نامی است که ما گذاشتهایم وگرنه مدافع حریم اهل بیت را چه نیازی به من و امثال من؟ اهل بیت بر ما منت گذاشتهاند که با دفاع از حرم خودمان را بسنجیم و بسازیم.
مادر از دوستان پسرش میگوید که همراه با ابوذر به گلزار شهدای گمنام میرفتند، آنجا شهید برایشان خطبه همام نهجالبلاغه را تفسیر میکرد و یک ماه پیش از اعزامش وقتی پیکر نخستین شهید صحرارود، شهید عبدالله قربانی را به روستا آوردند، به مزار پایین دست شهید اشاره کرد و روی خاک نوشت، پیکرم را اینجا دفن کنید که کردند، در جوار همین شهید، همین رفیق، همین الگو.
7375 /1876
کپی شد