تهرانی مقدم؛ آشپزی که نه شور میکرد نه بینمک
همه می خواستند بدانند ترکش چیست اما او می خواست بداند خمپاره چیست. مهندسی معکوس می کرد و پیش می رفت. پله ها را یکی یکی…
همه می خواستند بدانند ترکش چیست اما او می خواست بداند خمپاره چیست. مهندسی معکوس می کرد و پیش می رفت. پله ها را یکی یکی…
شهید سیف الله صبور به همراه جمعی دیگر از رزمندگان برای انجام عملیات چریکی راهی شدند و بعد از گذشت چند ساعت پیروزمندانه …
حاج عباس کریمی، چهارمین فرمانده لشکر ۲۷ حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم در بیست و چهارم اسفند و در حالی که…
لحظات خداحافظی مادر و عبدالرضا دیدنی بود، از مادر انکار و از عبدالرضا اصرار به رفتن، و او قول داد که تا هجده روز دیگر…
آن روز مصادف با روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام بود و بچه های تفحص رمز عملیاتشان را "یا ابوالفضل" گذاشته…
شهید مهدی کازرونی یک نوار قران خریده بود و در اوقات فراغتش در گوشه ای از حیاط می نشست و به آن گوش می داد.
می گفت: هول نکن، نترس، من به مادرم فاطمه زهرا (س) توسل کرده ام. ان شاءالله بازرسی نمی کنند.
حاج یونس زنگی آبادی همیشه دلش می خواست که بی سر به شهادت برسد و حالا این آرزوی او تحقق پیدا کرده بود و پیکر پاکش بی سر…
هر چه ماشین داشتند با چراغ روشن از سمت چاه نفت به سمت دشمن روانه کردند... .
یونس ـ زنگی آبادی ـ آن شــب آمد در حالی که یک کاغذ بزرگ هم در دســتش بود. چیزی حدود بیست مورد از شــرایطش را به ترتیب…
سرش را روی زانوی حاج قاسم گذاشت و از فرط خستگی به خواب رفت اما هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که...
سوله ای به واحد تربیت بدنی لشکر ثارالله اختصاص داده شده بود که فرصت را غنیمت شمردند و آن را تبدیل به گود زورخانه کردند.
برخورد مدرسه با مقوله جبهه رفتن بچه ها بسیار سرد بود و بچه های رزمنده مدرسه که از پشت قصه این برخوردهای سرد بی خبر…
مادر اطلاعی از شماره اتاق محمدحسین نداشت و او با اینکه چشمانش بسته بود مادر را به سوی خود فرا خواند.
اورکتش را که روی دوشش بود به تن کرد و گفت: خب حسین برویم اما محمدحسین مکثی کرد و خواست که برگردند.
مهران که اهل دروغ نبود بی هیچ تکلفی به معلمش گفت که از خستگی خوابش رفته و نتوانسته تکالیفش را انجام دهد اما همین رفتار…
قول داده بود که 20 روز دیگر برمی گردد، قول داده بود که هیچ گاه انگشتری را که زهره برایش خریده از انگشتش خارج نکند و به…
هر بار که از مقابل حجله شهیدی عبور می کردند، بانو از امیر می خواست که مسیرشان را تغییر دهند اما امیر می گفت که باید…
مجلس عقد با همه سادگی اش در مسجد محل برگزار شد و ساعتی پس از آن داماد راهی جبهه شد.
چشمان مهربان و لحن دوست داشتنی و حرف های منطقی امیرحسین به دل بانو نشست و نتوانست به این همه خوبی که در او جمع شده بود…
خبر رسید که پیکر غلامعلی از بین رفته است اما امیر باور نکرد و خود راهی بازی دراز شد.
همه کارهای غذا را خودش انجام می داد؛ از سفره پهن کردن و تقسیم غذا تا شستن ظرف ها؛ غلامعلی را می گویم.
دستی به شانه اش خورد و به خود آمد که کسی می گوید: اخوی ما رفتیم اگر ما را ندیدی عینک بزن فعلا عزت زیاد، حلالمان کن.
آن روز روز آخری بود که غلامعلی در خانه قدم بر می داشت و انگار عطر وجودش را میان فضای خانه می پراکند، مادر از صبح با…
تنها خبری که از غلامعلی داشتند این بود که او به شدت زخمی شده است اما دیگر نمی دانستند که هنوز زنده است یا به شهادت…
خبر شهادت سعید که رسید، محمدرضا بسیار بی تابی می کرد و می گفت: مامان دیدی خدا دوباره مرا یتیم کرد.
غلامعلی در تهران به دنیا آمد، در غرب کشور بسیار خوش درخشید و در ارتفاعات «برآفتاب» اوج گرفت.
محمدرضا اسم محمد را دوست داشت و سعید هم صادق را به آن اضافه کرد و نام پسر دوممان شد محمدصادق.
باقرزاده حکمش را امضا نکرد و گفت: با همسر شهید ازدواج کردی و من نمی توانم حکمت را امضا کنم، سعید هم پاسخ داد: همسر…
علاقه قلبی که از زبان حاج احمد نسبت به محسن ابراز داشته شد: من وزوایی را مثل چشمانم دوست دارم.
محسن همه روزهایی را که در تهران بود، روزه می گرفت تا اینکه پدر از او دلیلش را پرسید و پاسخ گرفت که قضای روزه هایی است…
وقتی محسن و بابا می خواستند با هم از در خانه خارج شوند، او کناری می ایستاد تا اول بابا از در بیرون برود و بعد او.
مادر می گفت ناصر هر بار که به سمنان می آید روزه می گیرد.
ناصر گفت: دیروز شما منزل تشریف نداشتین و نتونستم ازتون اجازه بگیرم اما مجبور شدم برای شستن قالی از آب طبقه بالا…
ناصر تازه برای بورسیه انگلستان قبول شده بود که جنگ آغاز شد و... .