با اینکه سختیهای بعد از شیمیایی شدن و زندگی در این شرایط حتی صدای او را هم خسته کرده اما خاطرات شیرین روزهای جبهه تلخیهای زندگی محمدرضا رضایی جانباز شیمیایی 70 درصد دوران دفاع مقدس را بعد از 34 سال از شیمایی شدن برایش قابل تحمل کرده است.
در عصر سرد یکی از روزهای زمستان مهمان کانون گرم خانواده این جانباز شیمیایی شدیم تا هم از روزهای شیرین جبهه برایمان بگوید و هم از سختیهایی که برای آرامش مردم کشورش به جان خریده است.
وارد اتاقش که شدیم با گرمی پذیرایمان شد، کمی خسته به نظر میرسید اما با کلام شیرینش سعی میکرد این خستگی را به مهمان خانهاش منتقل نکند، تلوزیون روشنی که شبکه خبر را نشان می داد، ذرهبین و روزنامه روی تختش نشان از اهل رسانه ای بودن اوست و از اتفاقات و خبرهای روز آگاه است.
از جمله جانبازانی است که سال 63 و بعد از مجروحیت برای مداوا به آلمان هم منتقل شده بود، همان کشوری که صدام با تجهیزات و سلاحهای آنها جوانان ایران اسلامی را به این روز انداخت. هنوز هم نگران بود و طوری حرف میزد که انگار حمله شیمیایی صدام اکنون اتفاق افتاده و میبایست به عنوان فرمانده گروهان اول همرزمانش را نجات دهد.
وقتی باب گفتوگو را با حاج محمدرضا رضایی در خصوص جبهه و جنگ و نحوه مجروحیتش باز کردیم، حس و حال عملیات بدر در وی زنده شد. انگار شهید باکری همین چند دقیقه پیش برایشان سخنرانی کرده است، او با اینکه میگفت حافظه درست و حسابی برایش باقی نمانده اما تمام جزئیات حرکتهای فرمانده دلها یعنی آقا مهدی را به یاد داشت که با لحنی آرام به رزمندگان میگفت: بچهها ما راه برگشتی نداریم، چهار لشگر منتظر اقدام ما هستند و باید کاری کنیم.
از روزهای نخست اعزامش به جبهه برایمان گفت که با تعدادی از دوستان صمیمیاش تصمیم میگیرند در قالب بسیج راهی جبهه شوند، هرچند که محمدرضا رضایی در زمان اعزام به جبهه متاهل بوده اما به دلیل سن پایین مخالفتهایی با اعزامش وجود داشت که با ترفندهایی خود را به جبهه رسانده بود و بعدها به عضویت سپاه پاسداران درآمده بود.
جبهه برای محمدرضا تجارب زیادی به همراه داشته، طوری که در اوایل حضورش در سردشت توانست در کنار یک پزشک برخی خدمات پزشکی را به صورت کامل فرابگیرد و بعدها به جای آن پزشک مسئول مرکز درمانی سردشت شود. او در حدود پنج عملیات دفاع مقدس حضور داشته و خاطرههای خوبی از آن دوران دارد.
وقتی خواستم تا از حال و هوای جبهه برایمان بگوید، آهی کشید و گفت: متاسفانه روحیه حاکم بر جبهه امروز کمرنگ شده و برخی فقط به فکر خودشان هستند. در جبهه فرمانده و زیردست معنا نداشت و همه یک هدف را دنبال میکردیم. این را هم بگویم در جبهه حلوا پخش نمیکردند باید خودت را جلوی گلوله قرار میدادی و میجنگیدی، چون کار خدایی بود، همه با جان و دل میجنگیدیم و من اصلا به کل خانوادهام را هم از یاد برده بودم.
در حالی داشت از حال و هوای جبهه برایمان میگفت نگران سرد شدن چای مهمانانش بود و اصرار داشت از میوه و شیرینی بخوریم، نگران کاردی که در دست داشت بودم، مبادا دستش را زخمی کند اما حاج محمدرضا با همان یک چشم سالمش مراقب همه چیز بود. از اینکه فرماندهان لشگر در کنار نیروهایشان غذا میخوردند و شبها پوتین رزمندگان را واکس میزدند حس خوبی گرفته بود و اعتقاد داشت که اینرفتار فرماندهان نه تنها باعث روحیه گرفتن بچهها میشد بلکه یک نوع درس انسانسازی بود.
پرسیدم، خوب میتوانید بگویید که در قبال این رفتار فرماندهتان حاضر بودید چه کار کنید؟ او در همین حین یاد شهید باکری افتاد و گفت: به وا... اگر آقا مهدی باکری به من میگفت باید بروی و کشته شوی، میرفتم. این بود فرهنگ جبهه، ما باید طوری حرکت کنیم که همه دلی کار کنند، آقا مهدی همیشه در سخنرانیهایش قرآنی به دست داشت و تمام سخنانش برپایه قرآن بود و هیچ گاه نگاه بالا به پایین نداشت یعنی تمام تلاشش انجام وظیفه بود نه ریاست کردن.
سوالم را با عملیات بدر و نحوه مجروحیتش ادامه دادم که در این هنگام چشمش به عکس دوران جبههاش افتاد که روی یک موتور سیکلت در میان نیزارها گرفته بود. تصویر روی دیوار خود به تنهایی حرفهای زیادی برای گفتن داشت و ثابت میکرد که محمدرضا مرد جنگ بوده است. با اینکه اهل تعریف از خود نبود اما با سوالهای مکرر ما مجبور میشد بخشهایی از رشادتهایش را بازگو کند.
او در مورد عملیات بدر و نحوه مجروحیتش اینطور ادامه داد: آقا مهدی در مورد شرایط عملیات مواردی را برایمان گفت و تاکید داشت که باید 250 تانک و نفربر دشمن را نابود کرده در منطقه مورد نظر بعد از عبور از پلها در هوای گرگ و میش آنها را منفجر کنیم.
با این سخنان آقا مهدی همه پای کار آمدند، آنقدر با آر پی جی تانکهای دشمن را زدیم که قابل شمردن نبود.
طوری این صحنهها را برایمان تعریف میکرد که انگار این عملیات 34 سال پیش نبود چون هنوز هم لحظه شهادت همرزمانش از جلوی چشمانش پاک نشده بود. در همین حین یاد رزمندگانی افتاد که توسط تک تیراندازهای رژیم بعث عراق به شهادت رسیده بودند اما او با توجه به قدرت بالای تیراندازیش توانسته بود در همانجا انتقامشان را گرفته و سه بعثی را با قناصه به درک واصل کند.
میگفت دقت تیراندازیم طوری بود که وقتی میگفتم چشمش را میزنم دقیقا به همانجا میخورد.
پرسیدم خب پس چطور شد مورد حمله شیمیایی دشمن قرار گرفتید، مگر تا اینجای عملیات موفق پیش نرفته بودید؟ پاسخ داد: در منطقه دشمن در حال استراحت بودیم حتی در این لحظات دو نیروی بعثی را به هلاکت رسانده و یکی را به اسارت گرفتیم اما دشمن وحشیانه بمبهای شیمیایی بر سر بچههای ما ریخت.
میشد از صحبتهایش فهمید که در آن لحظه چه حس و حالی داشته اما خودش قضیه را بیشتر برایمان باز کرد و گفت: پنج روز بعد از عملیات گرسنه و تشنه بودیم و خستگی عملیات هم بر تنمان بود. وقتی حمله شیمیایی در جزیره مجنون انجام شد من با توجه به دورههایی که گذرانده بودم فهمیدم که حمله شیمیایی شده و به خاطر این بچهها را برگشت دادم، یکی از بمبها نزدیک ما افتاد.
گفتم:' مختار بکش کنار و جهانگیر رو هم بگیر. با همین وضعیت دستم را بر دوش جهانگیر زدم و او را کنار کشیدم، تاثیر انفجار بمب شیمایی در ابتدای انفجار بسیار مخرب و آسیب زننده ست، متاسفانه مختار و جهانگیر هر دو شهید شدند.'
آلودگی این حمله شیمایی یک طرف بدنش را به صورت کامل دربرگرفته بود که این را میشد از تصاویر آن زمانش به خوبی مشاهده کرد، رضایی میگفت: 'بعد از حمله و بی هوش شدن چشمانم که را باز کردم دیدم در دنیای دیگری هستم، گیج بودم که اینجا کجاست چون اصلا شبیه کشور ما نبود. در این حین شخصی بالای سرم آمد و خود را سفیر ایران معرفی کرد و توضیح داد که ما را به خاطر چه به آلمان انتقال دادهاند'.
در مورد روند درمانش در آلمان و نحوه برخورد آلمانیها سوال کردم که اینطور توضیح داد: 'به دلیل واگیردار بودن مورد بیماری، ما را در آن بیمارستان بستری نمیکردند که یک پزشک ایرانی مقیم آلمان با برعهده گرفتن تماممسئولیتها باعث شد تا سه ایرانی را در آن بیمارستان بستری کنند، آلمانیها به آن صورت نمیخواستند ما را درمان کنند.'
حاج محمدرضا در شهر کلن آلمان هم یاد هم رزمانش بوده و از پزشک ایرانیاش خواسته تا برای مداوای تعداد کثیری از هم سنگرانش به ایران سفر کند که این پزشک هم چند سالی برای مداوای بیماران به ایران سفر میکند اما داشتن خانواده آلمانی مانع این بوده که برای همیشه در ایران اقامت داشته باشد.
برای ما مهم نیست که با بمب شیمیایی کشته شویم یا گلوله
او میگفت: بعد از هشت ماه از شیمایی شدن دو متریم را به زور میدیدم که بعدها درست شد اما اکنون روشنایی یک چشمم از دست رفته است. وضعم به شدت خراب بود و این شیمیایی شدن تمام پوست وگوشت و استخوانم را درگیر کرده بود.
وقتی از مصاحبه رسانههای خارجی با جانبازان شیمیایی پرسیدم به خاطره خوبی با رسانههای آمریکایی اشاره کرد و گفت: از یک شبکه آمریکا با من مصاحبهای گرفتند، خبرنگار پرسید که شما با چه چیزی میجنگید که در جوابم گفتم: سلاحهای ما بسیار پیشرفته است، خبرنگار با تعجب پرسید مگر چه سلاحی دارید که در جواب گفتم سلاح ما ا... اکبر است. یعنی برای ما مهم نیست که با بمب شیمایی کشته شویم یا گلوله و من برای دفاع از کشورم از هیچ سلاحی نمیترسم.
تجربه یک و نیم ساله حضور در آلمان شناخت دقیقی از خوی غربیها یافته بود، وقتی پرسیدم که آیا از جانبازان شیمایی کسی پناهنده آلمان هم شد؟ سری تکان داد و افزود: یک سرباز بود که پناهنده شد، گفتم پسر این کار را نکن، اینها از تو خوششان نیامده و فقط میخواهند یکبار فیلمت را بگیرند و به دنیا القا کنند که ایران نمیتواند به جانبازانش رسیدگی کند که همین طور هم شد و بعد از فیلم گرفتن به وی گفته شد که تو به درد ما نمیخوری و باید در خانه سالمندان اینجا بمانی اما بعد از پشیمانی ایران دوباره این فرد را درآغوش خود گرفت.
در حال تعریف کردن خاطرات دوران بستریش در آلمان بود که به یکباره عرق پیشانیاش را فرا گرفت و از من خواست تا درب پنجره اتاقش را کمی باز کنم، ترسیدم حالش مساعد نباشد که وقتی حالش را جوایا شدم، اطمینان داد چیزی نشده و این عرق کردن برایش عادی شده است. این شرایطش ایجاب میکرد که از سختیهای 34 سال زندگی با این شرایط سوال کنم.
آنقدر بیمارستان رفته بودیم که پرسنل از ما روی گردان شده بودن!
این جانباز شیمایی 70 درصد در جواب سوالم در مورد اینکه در این سالها چه دردهایی کشیدهای، گفت: گاهی به مدت 6 یا هفت ماه به صورت مستمر در بیمارستان بستری میشدم. این اتفاق چهار پنج سالی جریان داشت و مرا از کار و زندگی انداخته بود. اوایل همسرم کپسول اکسیژن را از این بیمارستان به آن بیمارستان میبرد چون هرشب یک کپسول تمام می کردم، یکبار دستگاه اکسیژن افتاد و سه انگشت پای همسرم شکست، آنقدر بیمارستان رفته بودیم که پرسنل از ما روی گردان شده بودن!
وقتی داشت از آن روزهای سختش برایمان میگفت اخم کل صورتش را فراگرفته بود، چون برخی بیمهریها و عدم توجهها باعث شده بود تا نامههایی را در باب گلایه به مقام معظم رهبری، رئیس جمهور وقت و فرماندهان ارشد نظامی بنویسد که اتفاقا باعث شده بود تا مسئولان برای جویا شدن حالش به دیدارش بیایند.
قبل از مجروحیتم دخترم به دنیا آمده بود
یک دختر و دو پسر دارد، میگفت که قبل از مجروحیتم دخترم به دنیا آمده بود و بعد از برگشت از آلمان صاحب دو پسر نیز شدم. وقتی پرسیدم که آیا فرزندانت از امتیاز جانبازی شما استفاده کردهاند؟ جواب خوبی داد: برخی فکر میکنند که دنیا را به ما میدهند اما چیزی که من میگیرم اصلا کفاف خرج و مخارج را هم نمیدهد.
تا حالا از بابت جانبازیم برای بچههایم چیزی را نخواستهام یکی از پسرانم مامور نیروی انتظامی است و دیگری با تلاش خود و بدون استفاده از سهمیه، فارغالتحصیل رشته حقوق شده و وکیلدادگستری است.
20 سال در تهران و کرج سکونت داشتم
به خاطر وضعیتش مجبور شده 20 سال در تهران و کرج سکونت داشته باشد و بارها پزشکان درخواست کردهاند که باید برای مداوا به این شهر و آن شهر برود، از دست برخی پزشکان و مسئولان حسابی شاکی بود و اعتقاد داشت: وقتی کسی به یک جانباز شیمیایی میگوید که باید به شمال یا جنوب کشور بروی فکر این را نمیکند که این شخص در وضعیت ایدهآل نیست و از طرف دیگر زن و بچه هم دارد، حقوقم اصلا کفاف مخارج را نمیداد.
10 برابر آدم عادی مشکل دارم
وقتی دیدم با این شرایط نمیشود ساخت، دوباره مجبور شدم به زنجان بیایم. شما فرض کنید که یک آدم عادی در زندگی چه مشکلاتی دارد من به عنوان جانباز علاوه بر این مشکلات 10 برابر نیز مشکل اضافی دارم و برای یک بیرون رفتن باید اکسیژن را روی دوشم بکشم.
روی میز کنار تخت خوابش پر از داروهایی بود که هر روز باید آنها را مصرف کند و علاوه بر آن برای درمان مجبور است هر ماه سه یا چهار باری را به تهران برود در شرایطی که اکنون هتلی هم در اختیارشان قرار نمیگیرد و مجبور است سرگردان خیابانهای پایتخت باشد.
با اینکه مشکلات زیادی داشت اما میگفت: مشکل دارم اما جامعه را درک می کنم تورم و مشکلات اقتصادی در کشور وجود دارد 80 میلیون مردم همه حق دارند. وقتی آمپول و دارویی تحریم شده من هم این چیزها را میدانم و سعی میکنم با این شرایط بسازم اما گاهی حالم خیلی خراب میشود.
برای اینکه کمی فضا را عوض کنم، گفتم اما حاج آقا معلومه حاجخانوم خوب هوای شمارو داره، خندهای کرد و گفت: خانواده به شرایط من عادت کردند. جانبازی را در آلمان میشناختم که همسرش به خاطر همین وضعیتش طلاق گرفت، اما شکر خدا همسر من تا به امروز در کنارم مانده است.
انصافا همسرم با سرد و گرم زندگی من ساخته است
حتی بعد از برگشت از آلمان به همسرم گفتم که شرایط من چنین است و برای ادامه زندگی با من مختار به تصمیم گیری است یعنی دوست نداشتم زندگی اجباری را به کسی تحمیل کنم. اما همسرم تاکید کرد که علاقهمند به ادامه زندگی است، انصافا همسرم با سرد و گرم زندگی من ساخته است.
از آنجایی که شنیده بودم که یک جانباز شیمیایی به خاطر مشکلاتی که دارد ممکن است کم حوصله باشد و یا زود از کوره دربرود اما آرامش نگاه این یادگار دفاع مقدس چنین چیزی را نشان نمیداد، هرچند که حاج محمدرضا رضایی خود معتقد بود که گاهی بی حوصله می شود و آن هم دست خودش نیست، اما اجازه نمیدهد این وضع به حالت پرخاشگرانه برسد.
از دست مسئولان بیاعتنا به مشکلات مردم عصبانی بود و به خاطر پاره مسائلی که در جامعه دیده بود دائم به امام زمان(عج) پناه میبرد، وقتی از پیشنهاد پیرزنی که حاضر بود حلقه طلای خودش را بدهد تا فرزندش یک شب به خانه او بیاید اشک در چشمانش حلقه میبست.
در جریان ریز مشکلات جامعه بود و با لحنی دوستداشنی و از روی صداقت میگفت: برادر من، خواهر من، کاسب من، کارگر من، مدیر من وقتی مسئولیتی را در این کشور پذیرفتهاید کارتان را درست انجام دهید. در جامعه ما نه دیکتاتوری حاکم است و نه پای بندی به قانون به درستی انجام میشود، یکی اینجا اختلاس کرد و دیگری آنجا. افراد به ظاهر مسلمان آتشی به این نظام زدند که بیشتر مردم را بدبین کردهاند.
برگشت به آرمانهای انقلاب تنها راه نجات کشور است
تحلیل خوبی نسبت به مسائل کشور داشت و معتقد بود که مشکلات زمانی ایجاد شدند که انحراف از آرمانهای انقلاب و نظام در عدهای پدیدار شد و خیانت در امانت در مسئولیتها به دنبال آن آمدند و اشرافی گری در بین مسئولان رواج یافت. یک نفر از طریق رانت وام میلیاردی گرفت اما برای وام 10 میلیونی هزاران مانع بر سر راه مردم گذاشتند.
تاکید داشت که باید دنبال راه چاره بود که آن هم برگشت به آرمانهای انقلاب و نظام و تبعیت امر ولی فقیه است. امید دارم که در این صورت وضعیت بهتر خواهد شد. پیشنهاد میکرد که نظارتها در کار مسئولان باید بیشتر شود چرا که مدیر و بازرس کارها را رها کردهاند.
در پایان مصاحبه بودیم که آقا سعید فرزندش به جمع ما پیوست، او نیز مانند پدرش خوش برخورد و مهمان نواز بود و گاهی در بحثها مشارکت میکرد و میگفت: پدرم بدحال ترین جانباز شیمیایی شمالغرب کشور است و این روزها حالش خوب نیست و فقط با اکسیژن سرمیکند و هیچ شرایطی هم برای اعزام به خارج فراهم نشده است.
رضایی وقتی دید که پسرش باب گلایه را باز کرده بحث را عوض کرد و از ظرفیتهای کشور برای پیشرفت و آبادانی گفت. او معتقد بود که با برنامهریزی درست میتوان این کشور را ساخت.
دیدار با مقام معظم رهبری را از بهترین خاطرات زندگیاش عنوان میکرد و معتقد بود که دیگر مسئولان هم مانند ایشان نباید ارتباطشان را با خانواده شهدا و جانبازان قطع کنند. او در پایان توصیهای به مسئولان استان داشت که قدر شهدا و جانبازان را بدانند چرا که این شرایط به راحتی به دست نیامده است. ابراز امیدواری میکرد که مسئولان دوستانه به دیدار جانبازان رفته حرف دلشان را بشنوند.
* ماهنامه رویداد آذربایجان، علی الماسی، شماره چهارم.
3088/6085
در عصر سرد یکی از روزهای زمستان مهمان کانون گرم خانواده این جانباز شیمیایی شدیم تا هم از روزهای شیرین جبهه برایمان بگوید و هم از سختیهایی که برای آرامش مردم کشورش به جان خریده است.
وارد اتاقش که شدیم با گرمی پذیرایمان شد، کمی خسته به نظر میرسید اما با کلام شیرینش سعی میکرد این خستگی را به مهمان خانهاش منتقل نکند، تلوزیون روشنی که شبکه خبر را نشان می داد، ذرهبین و روزنامه روی تختش نشان از اهل رسانه ای بودن اوست و از اتفاقات و خبرهای روز آگاه است.
از جمله جانبازانی است که سال 63 و بعد از مجروحیت برای مداوا به آلمان هم منتقل شده بود، همان کشوری که صدام با تجهیزات و سلاحهای آنها جوانان ایران اسلامی را به این روز انداخت. هنوز هم نگران بود و طوری حرف میزد که انگار حمله شیمیایی صدام اکنون اتفاق افتاده و میبایست به عنوان فرمانده گروهان اول همرزمانش را نجات دهد.
وقتی باب گفتوگو را با حاج محمدرضا رضایی در خصوص جبهه و جنگ و نحوه مجروحیتش باز کردیم، حس و حال عملیات بدر در وی زنده شد. انگار شهید باکری همین چند دقیقه پیش برایشان سخنرانی کرده است، او با اینکه میگفت حافظه درست و حسابی برایش باقی نمانده اما تمام جزئیات حرکتهای فرمانده دلها یعنی آقا مهدی را به یاد داشت که با لحنی آرام به رزمندگان میگفت: بچهها ما راه برگشتی نداریم، چهار لشگر منتظر اقدام ما هستند و باید کاری کنیم.
از روزهای نخست اعزامش به جبهه برایمان گفت که با تعدادی از دوستان صمیمیاش تصمیم میگیرند در قالب بسیج راهی جبهه شوند، هرچند که محمدرضا رضایی در زمان اعزام به جبهه متاهل بوده اما به دلیل سن پایین مخالفتهایی با اعزامش وجود داشت که با ترفندهایی خود را به جبهه رسانده بود و بعدها به عضویت سپاه پاسداران درآمده بود.
جبهه برای محمدرضا تجارب زیادی به همراه داشته، طوری که در اوایل حضورش در سردشت توانست در کنار یک پزشک برخی خدمات پزشکی را به صورت کامل فرابگیرد و بعدها به جای آن پزشک مسئول مرکز درمانی سردشت شود. او در حدود پنج عملیات دفاع مقدس حضور داشته و خاطرههای خوبی از آن دوران دارد.
وقتی خواستم تا از حال و هوای جبهه برایمان بگوید، آهی کشید و گفت: متاسفانه روحیه حاکم بر جبهه امروز کمرنگ شده و برخی فقط به فکر خودشان هستند. در جبهه فرمانده و زیردست معنا نداشت و همه یک هدف را دنبال میکردیم. این را هم بگویم در جبهه حلوا پخش نمیکردند باید خودت را جلوی گلوله قرار میدادی و میجنگیدی، چون کار خدایی بود، همه با جان و دل میجنگیدیم و من اصلا به کل خانوادهام را هم از یاد برده بودم.
در حالی داشت از حال و هوای جبهه برایمان میگفت نگران سرد شدن چای مهمانانش بود و اصرار داشت از میوه و شیرینی بخوریم، نگران کاردی که در دست داشت بودم، مبادا دستش را زخمی کند اما حاج محمدرضا با همان یک چشم سالمش مراقب همه چیز بود. از اینکه فرماندهان لشگر در کنار نیروهایشان غذا میخوردند و شبها پوتین رزمندگان را واکس میزدند حس خوبی گرفته بود و اعتقاد داشت که اینرفتار فرماندهان نه تنها باعث روحیه گرفتن بچهها میشد بلکه یک نوع درس انسانسازی بود.
پرسیدم، خوب میتوانید بگویید که در قبال این رفتار فرماندهتان حاضر بودید چه کار کنید؟ او در همین حین یاد شهید باکری افتاد و گفت: به وا... اگر آقا مهدی باکری به من میگفت باید بروی و کشته شوی، میرفتم. این بود فرهنگ جبهه، ما باید طوری حرکت کنیم که همه دلی کار کنند، آقا مهدی همیشه در سخنرانیهایش قرآنی به دست داشت و تمام سخنانش برپایه قرآن بود و هیچ گاه نگاه بالا به پایین نداشت یعنی تمام تلاشش انجام وظیفه بود نه ریاست کردن.
سوالم را با عملیات بدر و نحوه مجروحیتش ادامه دادم که در این هنگام چشمش به عکس دوران جبههاش افتاد که روی یک موتور سیکلت در میان نیزارها گرفته بود. تصویر روی دیوار خود به تنهایی حرفهای زیادی برای گفتن داشت و ثابت میکرد که محمدرضا مرد جنگ بوده است. با اینکه اهل تعریف از خود نبود اما با سوالهای مکرر ما مجبور میشد بخشهایی از رشادتهایش را بازگو کند.
او در مورد عملیات بدر و نحوه مجروحیتش اینطور ادامه داد: آقا مهدی در مورد شرایط عملیات مواردی را برایمان گفت و تاکید داشت که باید 250 تانک و نفربر دشمن را نابود کرده در منطقه مورد نظر بعد از عبور از پلها در هوای گرگ و میش آنها را منفجر کنیم.
با این سخنان آقا مهدی همه پای کار آمدند، آنقدر با آر پی جی تانکهای دشمن را زدیم که قابل شمردن نبود.
طوری این صحنهها را برایمان تعریف میکرد که انگار این عملیات 34 سال پیش نبود چون هنوز هم لحظه شهادت همرزمانش از جلوی چشمانش پاک نشده بود. در همین حین یاد رزمندگانی افتاد که توسط تک تیراندازهای رژیم بعث عراق به شهادت رسیده بودند اما او با توجه به قدرت بالای تیراندازیش توانسته بود در همانجا انتقامشان را گرفته و سه بعثی را با قناصه به درک واصل کند.
میگفت دقت تیراندازیم طوری بود که وقتی میگفتم چشمش را میزنم دقیقا به همانجا میخورد.
پرسیدم خب پس چطور شد مورد حمله شیمیایی دشمن قرار گرفتید، مگر تا اینجای عملیات موفق پیش نرفته بودید؟ پاسخ داد: در منطقه دشمن در حال استراحت بودیم حتی در این لحظات دو نیروی بعثی را به هلاکت رسانده و یکی را به اسارت گرفتیم اما دشمن وحشیانه بمبهای شیمیایی بر سر بچههای ما ریخت.
میشد از صحبتهایش فهمید که در آن لحظه چه حس و حالی داشته اما خودش قضیه را بیشتر برایمان باز کرد و گفت: پنج روز بعد از عملیات گرسنه و تشنه بودیم و خستگی عملیات هم بر تنمان بود. وقتی حمله شیمیایی در جزیره مجنون انجام شد من با توجه به دورههایی که گذرانده بودم فهمیدم که حمله شیمیایی شده و به خاطر این بچهها را برگشت دادم، یکی از بمبها نزدیک ما افتاد.
گفتم:' مختار بکش کنار و جهانگیر رو هم بگیر. با همین وضعیت دستم را بر دوش جهانگیر زدم و او را کنار کشیدم، تاثیر انفجار بمب شیمایی در ابتدای انفجار بسیار مخرب و آسیب زننده ست، متاسفانه مختار و جهانگیر هر دو شهید شدند.'
آلودگی این حمله شیمایی یک طرف بدنش را به صورت کامل دربرگرفته بود که این را میشد از تصاویر آن زمانش به خوبی مشاهده کرد، رضایی میگفت: 'بعد از حمله و بی هوش شدن چشمانم که را باز کردم دیدم در دنیای دیگری هستم، گیج بودم که اینجا کجاست چون اصلا شبیه کشور ما نبود. در این حین شخصی بالای سرم آمد و خود را سفیر ایران معرفی کرد و توضیح داد که ما را به خاطر چه به آلمان انتقال دادهاند'.
در مورد روند درمانش در آلمان و نحوه برخورد آلمانیها سوال کردم که اینطور توضیح داد: 'به دلیل واگیردار بودن مورد بیماری، ما را در آن بیمارستان بستری نمیکردند که یک پزشک ایرانی مقیم آلمان با برعهده گرفتن تماممسئولیتها باعث شد تا سه ایرانی را در آن بیمارستان بستری کنند، آلمانیها به آن صورت نمیخواستند ما را درمان کنند.'
حاج محمدرضا در شهر کلن آلمان هم یاد هم رزمانش بوده و از پزشک ایرانیاش خواسته تا برای مداوای تعداد کثیری از هم سنگرانش به ایران سفر کند که این پزشک هم چند سالی برای مداوای بیماران به ایران سفر میکند اما داشتن خانواده آلمانی مانع این بوده که برای همیشه در ایران اقامت داشته باشد.
برای ما مهم نیست که با بمب شیمیایی کشته شویم یا گلوله
او میگفت: بعد از هشت ماه از شیمایی شدن دو متریم را به زور میدیدم که بعدها درست شد اما اکنون روشنایی یک چشمم از دست رفته است. وضعم به شدت خراب بود و این شیمیایی شدن تمام پوست وگوشت و استخوانم را درگیر کرده بود.
وقتی از مصاحبه رسانههای خارجی با جانبازان شیمیایی پرسیدم به خاطره خوبی با رسانههای آمریکایی اشاره کرد و گفت: از یک شبکه آمریکا با من مصاحبهای گرفتند، خبرنگار پرسید که شما با چه چیزی میجنگید که در جوابم گفتم: سلاحهای ما بسیار پیشرفته است، خبرنگار با تعجب پرسید مگر چه سلاحی دارید که در جواب گفتم سلاح ما ا... اکبر است. یعنی برای ما مهم نیست که با بمب شیمایی کشته شویم یا گلوله و من برای دفاع از کشورم از هیچ سلاحی نمیترسم.
تجربه یک و نیم ساله حضور در آلمان شناخت دقیقی از خوی غربیها یافته بود، وقتی پرسیدم که آیا از جانبازان شیمایی کسی پناهنده آلمان هم شد؟ سری تکان داد و افزود: یک سرباز بود که پناهنده شد، گفتم پسر این کار را نکن، اینها از تو خوششان نیامده و فقط میخواهند یکبار فیلمت را بگیرند و به دنیا القا کنند که ایران نمیتواند به جانبازانش رسیدگی کند که همین طور هم شد و بعد از فیلم گرفتن به وی گفته شد که تو به درد ما نمیخوری و باید در خانه سالمندان اینجا بمانی اما بعد از پشیمانی ایران دوباره این فرد را درآغوش خود گرفت.
در حال تعریف کردن خاطرات دوران بستریش در آلمان بود که به یکباره عرق پیشانیاش را فرا گرفت و از من خواست تا درب پنجره اتاقش را کمی باز کنم، ترسیدم حالش مساعد نباشد که وقتی حالش را جوایا شدم، اطمینان داد چیزی نشده و این عرق کردن برایش عادی شده است. این شرایطش ایجاب میکرد که از سختیهای 34 سال زندگی با این شرایط سوال کنم.
آنقدر بیمارستان رفته بودیم که پرسنل از ما روی گردان شده بودن!
این جانباز شیمایی 70 درصد در جواب سوالم در مورد اینکه در این سالها چه دردهایی کشیدهای، گفت: گاهی به مدت 6 یا هفت ماه به صورت مستمر در بیمارستان بستری میشدم. این اتفاق چهار پنج سالی جریان داشت و مرا از کار و زندگی انداخته بود. اوایل همسرم کپسول اکسیژن را از این بیمارستان به آن بیمارستان میبرد چون هرشب یک کپسول تمام می کردم، یکبار دستگاه اکسیژن افتاد و سه انگشت پای همسرم شکست، آنقدر بیمارستان رفته بودیم که پرسنل از ما روی گردان شده بودن!
وقتی داشت از آن روزهای سختش برایمان میگفت اخم کل صورتش را فراگرفته بود، چون برخی بیمهریها و عدم توجهها باعث شده بود تا نامههایی را در باب گلایه به مقام معظم رهبری، رئیس جمهور وقت و فرماندهان ارشد نظامی بنویسد که اتفاقا باعث شده بود تا مسئولان برای جویا شدن حالش به دیدارش بیایند.
قبل از مجروحیتم دخترم به دنیا آمده بود
یک دختر و دو پسر دارد، میگفت که قبل از مجروحیتم دخترم به دنیا آمده بود و بعد از برگشت از آلمان صاحب دو پسر نیز شدم. وقتی پرسیدم که آیا فرزندانت از امتیاز جانبازی شما استفاده کردهاند؟ جواب خوبی داد: برخی فکر میکنند که دنیا را به ما میدهند اما چیزی که من میگیرم اصلا کفاف خرج و مخارج را هم نمیدهد.
تا حالا از بابت جانبازیم برای بچههایم چیزی را نخواستهام یکی از پسرانم مامور نیروی انتظامی است و دیگری با تلاش خود و بدون استفاده از سهمیه، فارغالتحصیل رشته حقوق شده و وکیلدادگستری است.
20 سال در تهران و کرج سکونت داشتم
به خاطر وضعیتش مجبور شده 20 سال در تهران و کرج سکونت داشته باشد و بارها پزشکان درخواست کردهاند که باید برای مداوا به این شهر و آن شهر برود، از دست برخی پزشکان و مسئولان حسابی شاکی بود و اعتقاد داشت: وقتی کسی به یک جانباز شیمیایی میگوید که باید به شمال یا جنوب کشور بروی فکر این را نمیکند که این شخص در وضعیت ایدهآل نیست و از طرف دیگر زن و بچه هم دارد، حقوقم اصلا کفاف مخارج را نمیداد.
10 برابر آدم عادی مشکل دارم
وقتی دیدم با این شرایط نمیشود ساخت، دوباره مجبور شدم به زنجان بیایم. شما فرض کنید که یک آدم عادی در زندگی چه مشکلاتی دارد من به عنوان جانباز علاوه بر این مشکلات 10 برابر نیز مشکل اضافی دارم و برای یک بیرون رفتن باید اکسیژن را روی دوشم بکشم.
روی میز کنار تخت خوابش پر از داروهایی بود که هر روز باید آنها را مصرف کند و علاوه بر آن برای درمان مجبور است هر ماه سه یا چهار باری را به تهران برود در شرایطی که اکنون هتلی هم در اختیارشان قرار نمیگیرد و مجبور است سرگردان خیابانهای پایتخت باشد.
با اینکه مشکلات زیادی داشت اما میگفت: مشکل دارم اما جامعه را درک می کنم تورم و مشکلات اقتصادی در کشور وجود دارد 80 میلیون مردم همه حق دارند. وقتی آمپول و دارویی تحریم شده من هم این چیزها را میدانم و سعی میکنم با این شرایط بسازم اما گاهی حالم خیلی خراب میشود.
برای اینکه کمی فضا را عوض کنم، گفتم اما حاج آقا معلومه حاجخانوم خوب هوای شمارو داره، خندهای کرد و گفت: خانواده به شرایط من عادت کردند. جانبازی را در آلمان میشناختم که همسرش به خاطر همین وضعیتش طلاق گرفت، اما شکر خدا همسر من تا به امروز در کنارم مانده است.
انصافا همسرم با سرد و گرم زندگی من ساخته است
حتی بعد از برگشت از آلمان به همسرم گفتم که شرایط من چنین است و برای ادامه زندگی با من مختار به تصمیم گیری است یعنی دوست نداشتم زندگی اجباری را به کسی تحمیل کنم. اما همسرم تاکید کرد که علاقهمند به ادامه زندگی است، انصافا همسرم با سرد و گرم زندگی من ساخته است.
از آنجایی که شنیده بودم که یک جانباز شیمیایی به خاطر مشکلاتی که دارد ممکن است کم حوصله باشد و یا زود از کوره دربرود اما آرامش نگاه این یادگار دفاع مقدس چنین چیزی را نشان نمیداد، هرچند که حاج محمدرضا رضایی خود معتقد بود که گاهی بی حوصله می شود و آن هم دست خودش نیست، اما اجازه نمیدهد این وضع به حالت پرخاشگرانه برسد.
از دست مسئولان بیاعتنا به مشکلات مردم عصبانی بود و به خاطر پاره مسائلی که در جامعه دیده بود دائم به امام زمان(عج) پناه میبرد، وقتی از پیشنهاد پیرزنی که حاضر بود حلقه طلای خودش را بدهد تا فرزندش یک شب به خانه او بیاید اشک در چشمانش حلقه میبست.
در جریان ریز مشکلات جامعه بود و با لحنی دوستداشنی و از روی صداقت میگفت: برادر من، خواهر من، کاسب من، کارگر من، مدیر من وقتی مسئولیتی را در این کشور پذیرفتهاید کارتان را درست انجام دهید. در جامعه ما نه دیکتاتوری حاکم است و نه پای بندی به قانون به درستی انجام میشود، یکی اینجا اختلاس کرد و دیگری آنجا. افراد به ظاهر مسلمان آتشی به این نظام زدند که بیشتر مردم را بدبین کردهاند.
برگشت به آرمانهای انقلاب تنها راه نجات کشور است
تحلیل خوبی نسبت به مسائل کشور داشت و معتقد بود که مشکلات زمانی ایجاد شدند که انحراف از آرمانهای انقلاب و نظام در عدهای پدیدار شد و خیانت در امانت در مسئولیتها به دنبال آن آمدند و اشرافی گری در بین مسئولان رواج یافت. یک نفر از طریق رانت وام میلیاردی گرفت اما برای وام 10 میلیونی هزاران مانع بر سر راه مردم گذاشتند.
تاکید داشت که باید دنبال راه چاره بود که آن هم برگشت به آرمانهای انقلاب و نظام و تبعیت امر ولی فقیه است. امید دارم که در این صورت وضعیت بهتر خواهد شد. پیشنهاد میکرد که نظارتها در کار مسئولان باید بیشتر شود چرا که مدیر و بازرس کارها را رها کردهاند.
در پایان مصاحبه بودیم که آقا سعید فرزندش به جمع ما پیوست، او نیز مانند پدرش خوش برخورد و مهمان نواز بود و گاهی در بحثها مشارکت میکرد و میگفت: پدرم بدحال ترین جانباز شیمیایی شمالغرب کشور است و این روزها حالش خوب نیست و فقط با اکسیژن سرمیکند و هیچ شرایطی هم برای اعزام به خارج فراهم نشده است.
رضایی وقتی دید که پسرش باب گلایه را باز کرده بحث را عوض کرد و از ظرفیتهای کشور برای پیشرفت و آبادانی گفت. او معتقد بود که با برنامهریزی درست میتوان این کشور را ساخت.
دیدار با مقام معظم رهبری را از بهترین خاطرات زندگیاش عنوان میکرد و معتقد بود که دیگر مسئولان هم مانند ایشان نباید ارتباطشان را با خانواده شهدا و جانبازان قطع کنند. او در پایان توصیهای به مسئولان استان داشت که قدر شهدا و جانبازان را بدانند چرا که این شرایط به راحتی به دست نیامده است. ابراز امیدواری میکرد که مسئولان دوستانه به دیدار جانبازان رفته حرف دلشان را بشنوند.
* ماهنامه رویداد آذربایجان، علی الماسی، شماره چهارم.
3088/6085
کپی شد