به گزارش ایرنا، خبرنگار که باشی و تصمیم به نوشتن بگیری کلمه ها از چند روز قبل درون سر انگشتانت بی محابا می آیند و می روند تا بهترین جمله شوند و لایق نوشتن ... ؛ این بار مناسبتی در تقویم حس نوشتن را در من برمی انگیزد، روز جهانی عصای سفید و روشن دلانی حافظ قرآن کریم... .
از روی آدرسی که گرفته ام راهی خانه اشان می شوم، در صندوقچه ذهنم به دنبال جفت و جور کردن جمله هایی برای مقدمه گزارشم هستم؛ عصای سفیدشان را که میبینی باید بایستی حتی اگر پشت فرمان باشی نه بخاطر ناتوانی شان بلکه به احترام روشنی درونشان، بخاطر چشم دلشان که می تواند چیزهایی ببیند که من و تو با چشمان بینا نمی بینیم. نه اینکه طبیعت با او نامهربان بوده بلکه خدا دوستش داشته و چشمانش را از دیدن زشتی ها فرو بسته... .
با این افکار مسیر نسبتا طولانی را طی میکنم، دستانم شصتی زنگ را میفشارد و ... در که باز میشود خشکم می زند بهت زده می ایستم ... خانه ای کوچک روبرویم ظاهرمی شود با دیوارهایی کوتاه و سست که فقر از سر و رویش می ریزد.
اما لباس های تمیز و اتو کشیده‌ای به تن کرده و عطر مطبوعی همراهشان به مشام می‌رسد، سریع‌تر از هر بینایی صدایم را تشخیص می‌دهند و احوالپرسی گرمی با من می‌کنند.
نه عصای سفیدی راهنمای چشمان سیاهشان است و نه عینک‌ سیاهی که سفیدی چشمانشان را پشت آن پنهان کنند.
فرهاد، احمد و مجتبی برادران روشندل امیدی ساده و صمیمی با حرمت و ادب من را کنارشان می پذیرند. چشمان فرهاد باریکه ای از نور دارد و عصای دست برادران نابینایش است که از خودش کوچکتر هستند هر جا که می‌روند، همراهشان است. گاهی هم نکاتی را به آنها یادآوری می‌کند.
می دانند خبرنگارم. بی آنکه سوالی بپرسم دنیا را برایم روایت می‌کنند؛ از هر چیزی که صحبت می‌کنند، تصویر آن را آن‌چنان برایم ترسیم می‌کنند که حس می‌کنم من نمی‌بینم و آنها سراپا چشم شده اند تا من بیشتر از حال و روزشان بدانم.
فرهاد که 33 سال دارد تا پایان دوره سوم راهنمایی در مدرسه عادی درس خوانده، آنهم با هزار زحمت؛ اما برادرهایش بی سواد هستند و هرگز سرانگشتانشان خط بریل را لمس نکرده.
احمد 28 ساله است. اگر چه خواندن و نوشتن نمی داند اما دلش به نور الهی روشن است و طی پنج سال توانسته با گوش‌دادن به نوار کاست، 24 جزء قرآن را با ترجمه حفظ کند؛ کاری که امروزه برای بینایان دشوار است.
بیکاری و نداشتن سرگرمی و تفریح درد مشترک برادران امیدی است که طاقتشان را طاق کرده و از بی تابی روزی چندین بار طول حیاط کوچکشان را قدم می زنند تا آرام بگیرند.
صحبت‌هایشان گاه شکل دوستانه دارد و گاه رنگ گلایه و شکایت می گیرد؛ از کم و کاستی های بهزیستی و نبود امکانات شهری برای همنوعانشان و من هم از یاد می‌برم که آنها نمی‌بیند، سر تکان می‌دهم و حرف‌هایشان را تایید می‌کنم.
مجتبی برادر کوچک، تنها سرگرمی اش موج های رادیوست. آنقدر پیچ های رادیو را بالا و پایین می کند تا شبکه دلخواهش را پیداکند. می گوید ببین خانم هرچقدر هم من را بخاطر گوش شنوا و شامه‌ تیزم تحسین کنی، وقتی نتوانم بدون همراه و به تنهایی به خرید یا داخل شهر بروم، یعنی زندگی مستقل و برابری با دیگران ندارم و این مشکل همه آنهایی است که عصای سفید به دست دارند.
مادر روشندلان با کاسه ای میوه به جمع مان اضافه می شود. فرهاد دستش را به سمت سبزی خیارها و کشیدگی‌شان می‌ برد. لبخندی می‌زند و تردی خیار انگار که در میان انگشتانش یک تصویر سبز خوشرنگ برایش نقش می‌زند.
بفرما روله جان و اینبار قرمزی و درشتی سیب زیر دست‌های احمد و مجتبی ... دانه های انگور را لمس می کنند؛ به نظر شیرین می‌رسند.
به راستی رنگها را چگونه برای خود معنا کرده اند و یا زلالی آب را، باورش سخت است.
در روزمرگی‌های برادران امیدی نه خبری از گروه های تلگرامی هست و نه گوشی مدرنی که به برنامه های اندروید متصل باشد. دخل و خرجشان طوری نیست که توان خرید این فناوری ها را داشته باشند. تنها نان آور این خانه پدر پیرشان است که در بازار روز بساط دستفروشی پهن می کند تا شرمنده خانواده اش نباشد.
تنها مونس بچه هایم همین قرآن است که احمد حفظ می کند و مجتبی و فرهاد گوش می دهند و حض می برند. اینها را عمه گلزار می گوید. از بازی و شیطنت کودکانه پسرها هم تعریف می کند تا حالا که برای خودشان مردی شده اند، طوری که شک می‌کنم فرزندانش در کودکی نابینا شده اند. اما آنها واقعا مادرزاد نابینا بوده اند؟ یعنی بازی‌های کودکی‌اشان هم در دنیایی از سپیدی و سیاهی گذشته است؟
کنجکاوی از جانم کنده نمی شود؛ لحن صحبتم را کمی مهربانانه تر میکنم، عمه گلی آرزویت چیست؟ انگار سوالم سنگ ریزه ای می شود درون چشمهایش و پلکهایش می لرزد و قطره هایی که سر می خورند بر گونه هایش و تمام نمی شوند.
آرزو دارم، آرزوی سفر مشهد در دل بچه هایم نماند. امام رضا(ع) می داند چطور دلشان را شاد کند! در گوشم نجوا می کند دلم می خواهد اینها را زن بدهم و سروسامان بگیرند آن وقت بمیرم.
نمی‌دانم ترحم است یا ترس اما هرچه هست دیگر چیزی نمی پرسم تا غرور این مادر از داشتن چنین فرزندانی دستخوش غم روزگار نشود. به‌ سختی از آن دنیای کوچک و صمیمی دل‌ می کنم و قاری روشندل و برادرانش به‌ رسم مهمان‌نوازی بدرقه ام می کنند. پرده ی نازکی از اشک چشمانم را پر می کند از آنها دور می شوم اما آنها همچنان دم در ایستاده اند... .
و اینبار من چشم هایم را می بندم تا لایه لایه دردهای نابینایان را قدم بزنم و روایتی کنم از بی مهری مردمان؛ اما مردد مانده ام آیا مقدمه ی گزارشم جملاتی زیبا ولی تکراری باشد از عصای سفید؟ یا از فقر و مشکلات روشندلان شهر و دیارم؟
نمی دانم کدامشان بود با صدای بلند می پرسد خانم خبرنگار گزارشمان کی چاپ میشه؟ عکسمان را هم بزن!
و من پاسخ می دهم روز عصای سفید!
7527/2090
گزارش از: زهرا زارعی** انتشار دهنده: سعید زارع کندجانی
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.