خاطره شیرین و خواندنی است از جانباز تخریب چی مهدی صالحی و بلایی که بر سر رفیق شفیقاش منصور احمدلو آوردند
به گزارش جماران، روزنامه ایران نوشت: زندگی در جنگ با همه ابعادش جریان داشت. شوخی و مطایبه و خوش باشی و سر به سر گذاشتن بچهها بخشی از زندگی در جبهه بود. کثیری از بچههای بسیجی نوجوانان و جوانانی بودند که در عین پاکی و بیغل و غش بودن، شیطنتهای نوجوانی را با خود داشتند و با آنها زندگی میکردند. بچهها به غایت همدیگر را دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را برای یکدیگر فدا کنند. آن جا که وقت رزم بود و عملیات رقابت بر سر شرکت در عملیات بود و جایی که خطر بیشتر بود جانفشانی و فداکاری هم بیشتر میشد. چه بهانهها و دلایلی که میآوردند تا دیگری جانش کمتر در خطر بیفتد، از اینکه تو تازه ازدواج کردهای، تا اینکه تکفرزند هستی و برادرت شهید شده است و تازه زخمی شدهای و چند ماهی نیست که رسیدهای و هزار و یک دلیل دیگر که خودشان به جای دیگری بروند و او امنتر باشد. اما در غیر وقت عملیات، حتی در هنگام عملیات، از شوخی و خنده و دست انداختن همدیگر هم ابا نمیکردند. شوخی هایشان با مزه بودند و با حفظ احترام و دوستی و در عین علاقه و محبت همراه بود. روایت امروز خاطره شیرین و خواندنی است از جانباز تخریب چی مهدی صالحی و بلایی که بر سر رفیق شفیقاش منصور احمدلو آوردند. صمیمیت مهدی و منصور هنوز پابرجاست و نقل این خاطره اسباب خنده و انبساط خاطرشان میشود.
سال 1361 بود و در دشت هویزه بودیم. امیر اسدی مشغول آموزش گروه جدیدی از بچههای تخریب بود. امیر چند سالی بود که یک پایش را از دست داده بود. مسئول تدارکات مقر آموزشی منصور احمد لو بود که با موتور تریل ١٢٥ بین مقر و سوسنگرد تردد میکرد و مایحتاج بچهها را مهیا میکرد. من و رضا دوست و بچه محلمان در آن واویلای جنگ دو سه مرتبهای سر همدیگر را اصلاح کرده بودیم و دیگر دستمان آمده بود چطور موهای سرمان را بزنیم که خیلی بد به چشم نیاید. خیلی سعی میکردیم منصور را هم راضی کنیم بگذارد سرش را بزنیم اما او قبول نمیکرد، میترسید بلایی سرش بیاوریم. ما هم البته از رو نمیرفتیم و هر چند روز یک بار یادآوریش میکردیم. منصور موهایش حسابی بلند شده بود و تنها سلمانی هم سلمانی صلواتی در سوسنگرد بود که هم راهش نسبتاً دور بود و هم معمولاً شلوغ بود. انگار دیگر از دست ما کلافه شده بود که روزی رضا را کنار کشید و از او خواست موهایش را اصلاح کند. البته کلی رضا را قسم و آیه داده بود که او را اذیت نکند و ادا و اطوار در نیاورد و تر و تمیز موهایش را بزند. انگار به رضا اعتماد بیشتری داشت تا به من که از او خواسته بود. رضا ظاهراً موقرتر بود اما فی الواقع همه آتشها از زیر سر او بلند میشد. به او اطمینان میدهد که نگران نباشد و همان روز بعد از ناهار سرش را اصلاح میکند. رضا ر ا دیدم که دوان دوان به سمت من میآید و با شیطنتی که از چشمهایش میبارید گفت: «مهدی، منصور با پای خودش اومد تو تله.»
ناهار را خوردیم و یکی دو ساعتی استراحتی کردیم و آماده عملیات شدیم. یکی از آن ماشینهای سلمانی دستی داشتیم که با قیچی و شانه و زیرانداز برداشتیم و سراغ منصور رفتیم. منصور به محض اینکه مهدی را دید و خندههای موذیانه ما را ، نگران شد و شروع کرد به عذر و بهانه آوردن که منصرف شده است. به زحمت راضیاش کردیم که قصد بدی نداریم و واقعاً میخواهیم موهایش را اصلاح کنیم و اذیتش نمیکنیم. با والذاریاتی او را دو سه تا تپه رملی دورتر از چادرهایمان بردیم. بنده خدا شک و تردیدش بیشتر شده بود و هی میپرسید چرا باید آن قدر دور برویم، چه نقشهای دارید و چرا دو نفری و از این سؤالها. میگفت من نباید بیایم و او فقط از رضا خواسته موهایش را بزند. رضا هم مظلومانه میگفت که تنهایی نمیتواند و مهدی حتماً باید باشد و اگر مهدی نیاید او هم نخواهد بود. خلاصه قبول کرد و رفتیم و شروع کردیم.
اول کار رضا با آن ماشین کذایی دستی دوتا خط سراسری روی سرش انداخت که دیگر نتواند از دستمان فرار کند. وسط روز بود و آفتاب و گرما و عرق ریزان منصور زیر دست ما. من و رضا از خنده روده بر شده بودیم. منصور بنده خدا دیگرهیچ کاری نمیتوانست بکند، فقط فهمیده بود بدجور فریب ما را خورده است. رضا کمی که موهایش را زد گفت خسته شده و ماشین را به من داد ادامه بدهم. منصور میخواست ما موهایش را اصلاح کنیم ولی ما بد جنسها میخواستیم کچلش کنیم. قرارمان این بود که پشت موهایش را تا وسط سرش از بیخ بزنیم و بعد در آینه نشانش بدهیم تا مجبور بشود رضایت بدهد همه سرش را از ته بزنیم. مقداری از موهایش را که زدیم ماشین سلمانی خراب شد و لای موهایش گیر کرد و از کار افتاد. ما از خنده روی زمین افتاده بودیم و منصور بیچاره عرق ریزان التماس میکرد مثل بچه آدم سرش را بزنیم. گفتیم خدا وکیلی ماشین خراب شده و کار نمیکند. نصف سرش مانده بود. پرسید پس چکار کنیم؟ گفتیم نگران نباش مابقی را با قیچی کوتاه میکنیم.
تصور کنید نصف سر با ماشین نمره چهار از ته زده شده بود، بقیه را هم با قیچی به جانش افتادیم. شد آنچه نباید میشد. سر منصور مثل بدن گوسفندهایی شده بود که پشمهایشان را با قیچی میزنند. افتضاحی شده بود. کارمان که مثلاً تمام شد آینه را به دستش دادیم نگاه کند. سر خودش را که در آینه دید نزدیک بود سکته کند. هم از خنده روده بر شده بودیم و هم دلمان برایش میسوخت. رضا با آن زبان چرب و نرمش شروع به دلداری دادن کرد که تو آمدهای جانت را فدا کنی، چهارتا مو چه ارزشی دارد و از این حرفها. کار را البته خرابتر کرده بود. خداوکیلی منصور مردانگی کرد که ما را نکشت. گفت میرود سوسنگرد و پیش آن سلمانی صلواتی که موهایش را درست کند. کلاه بافتنی را در آن گرما به سرش کشید و موتورش را سوار شد و رفت. از این به بعد از زبان منصور است.
«وارد سلمانی شدم و در نوبت نشستم. در گرمای آنجا شرشر عرق از سر و رویم سرازیر بود اما کلاهم را برنمی داشتم. مرد سلمانی فکر میکرد کلهام عیب و علتی دارد که در آن گرما کلاهم را از سرم برنمی دارم. نوبتم که شد صدایم کرد و روی صندلی نشستم. کلاهم را که برداشتم بنده خدا آرایشگر فریادی کشید و دو متر به عقب پرید. بعد هم گفت: برادر بلند شو برو همانجا که موهایت را این طوری کرده بقیهاش را هم بزند. کلی التماس کردم که دوتا از دوستانم شیطنت کردند و بعد هم ماشین اصلاحشان خراب شد و با قیچی این بلا را سرم آوردند. زیر بار نمیرفت و میگفت هیچ کاری نمیتواند بکند و سرم مثل کله گوسفند شده است. خلاصه کلی که التماس کردم قبول کرد و کمی سرم را صاف و صوف کرد.» القصه در آن گرمای جنوب منصور یکی دو ماه تمام مدت شب و روز آن کلاه بافتنی سرش بود تا قدری موهایش بلند شدند!