دراین مطلب آمده است: عقربه های ساعت یک بعد از ظهر را نشان می دهد، آفتاب تن هر عابر پیاده ای را می رنجاند و بسیاری برای استراحت کردن در حال رفتن به خانه هستند اما انگار کار زباله گردها تازه شروع شده است. دو پسر نوجوان کیسه پر از پلاستیک و بطری های خالی نوشابه را روی دوش خود گذاشته اند و کنار سطل بزرگ زباله ایستاده اند. تا دستاورد بیشتری از میان زباله ها داشته باشند. سرشان را تا کمر در سطل زباله خم می کنند و می خواهند تا پلاستیک و بطری های بیشتری بیابند و توشه کیسه همراه خود را بیشتر کنند. هر چند دقیقه نیم نگاهی به اطراف خیابان می اندازند و دوباره مشغول به کار می شوند. یکی از آن دو پلاستیک حاوی زباله را در کنار سطل آشغال و روی آسفالت خیابان خالی می کند و با خوشحالی آن را در کیسه همراهش جای می دهد. دیگری چند لحظه بعد بطری نوشابه ای می یابد. که اندکی نوشابه داخل آن است سرش را باز می کند و باقی مانده نوشابه درون بطری را می نوشد! از تغییر چهره اش می توان متوجه شد از نوشابه ای که خورده، خوشش نیامده است. بطری را در کیسه اش می اندازد و دوباره تا کمر در سطل زباله خم می شود. در همان حال و هوا هستند که به سمتشان می روم و به آن ها سلام می کنم. یکی از آن ها سرش را از سطل خارج می کند، ترس در چهره اش مشخص است تردید دارد که جواب سلامم را بدهد یا نه. دوستش به سرعت از ما فاصله می گیرد و علاقه ندارد با ما صحبت کند. به او که مردد است اطمینان می دهم تنها چند سوال کوتاه می پرسم، اگر خواست به آن ها جواب دهد و بعد از پاسخ به سوال ها نزد دوستش برود. پسر نوجوان با شک و تردید به نشانه رضایت سرش را تکان می دهد. نامش را از او می پرسم که می گوید: اسمم محمود است و 15 سال دارم. دستی بر موهای پریشان خود می کشد تا آن ها را اندکی مرتب کند، اما تاثیری ندارد. کیسه های پلاستیکی را بر دوش خود می گذارد تا حرکت کند. در همان حال پا به پای او راه می روم و به سوال هایم ادامه می دهم. از خانواده اش می پرسم و او خود را این گونه معرفی می کند: پدر و مادرم زنده هستند اما مدت هاست که خبری از آن ها ندارم. دو خواهر و سه برادر دارم و در خانه پدرم زندگی می کردم.
به شیشه نه نگفتم
کوچکتر که بودم به همراه دوستانم با مواد مخدر آشنا شدم. آن روزها مدرسه می رفتم و دلم می خواست موفق شوم، اما احساس کرده بودم که نمی توانم به خوبی درس بخوانم تا این که یکی از همکلاسی هایم به من پیشنهاد کرد برای بهتر درس خواندن، مواد مخدر استفاده کنم! به گفته او با مصرف مواد هم قوی تر و سرحال تر می شدم و هم می توانستم بهتر درس بخوانم. من هم در دورهمی های دوستانه به آن ها پیوستم و مواد مخدر مصرف کردم. اوایل تریاک می کشیدیم و احساس می کردم می توانم از این طریق موفق شوم و ساعات بیشتری درس بخوانم اما کم کم نیازم به تریاک بیشتر شد، این در حالی بود که در خانه امکان استعمال آن وجود نداشت. وقتی این موضوع را با دوستانم مطرح کردم یکی از آن ها که اندکی از ما بزرگتر بود و در آن جمع به تازگی وارد شده بود پیشنهاد داد شیشه بکشم، من هم که دیگر به مواد مخدر وابسته شده بودم به شیشه، نه نگفتم. شیشه می کشیدم و هر روز هم به آن وابسته تر می شدم.
گل هم می زنم
گل هم می زنم؛ این را می گوید و پس از خنده، ادامه می دهد: البته نه از آن گل های فوتبالی. برای من که شیشه و تریاک می کشم گل زدن هم عادی است. الان دیگر تریاک کمتر می کشم زیرا دوای دردم نیست، شیشه می کشم و گل می زنم. وقتی به شیشه و گل اعتیاد پیدا کردم دیگر نمی توانستم وابستگی ام را پنهان کنم. هر روز استرس تامین مواد را داشتم و می ترسیدم خانواده ام به موضوع پی ببرند تا این که برادر بزرگترم در میان وسایل مدرسه ام آن ها را یافت. هنگامی که خانواده ام از اعتیادم مطلع شدند من را برای ترک مواد مخدر تحت فشار قرار دادند، اما دیگر انگیزه ای برای ترک مواد نداشتم. می خواستم مواد مصرف کنم و در همان حالت نشئگی ناشی از مصرف بمانم. یک بار به مرکز ترک اعتیاد رفتم ولی پس از بازگشت دوباره مواد مصرف کردم. مدرسه را هم رها کرده بودم و دوست نداشتم درس بخوانم، من که روزی برای بهتر درس خواندن موادمخدر می کشیدم حالا برای همان مواد، درس خواندن را رها کردم.
طرد از خانه
تلاش های پدر، مادر و برادرهایم برای ترک اعتیادم فایده ای نداشت تا این که یک بار پدرم از فرط عصبانیت من را نفرین و از خانه طرد کرد. من هم دیگر نمی خواستم بیشتر از این موجب آزار و اذیت آن ها شوم، از خانه رفتم و دیگر بازنگشتم. مدت هاست که خانواده ام را نمی بینم. دوستانم پس از آن که متوجه شدند از خانه طرد شدم رهایم کردند و من ماندم و اعتیاد و خرج عمل آن. نمی دانستم چگونه هزینه موادمخدر را تامین کنم تا این که به زباله گردی روی آوردم. الان به دلیل اعتیاد این کار را انجام می دهم تا از فروش پلاستیک ها و بطری ها پولی عایدم شود و بتوانم مواد بخرم. «محمود» در حالی که تلاش می کرد سنگی را از کف دمپایی کهنه اش خارج کند می گوید: دلم برای پدر و مادرم تنگ شده است اما نمی خواهم با این وضع نزد آن ها بروم بهتر است گمان کنند مرده ام تا کمتر اذیت شوند. دست و پایش سیاه است و روی لباس تیره رنگش هم آثاری از تمیزی به چشم نمی خورد. گویی مدت هاست به حمام نرفته است و تمایلی هم برای رسیدگی به خود ندارد.
آرزویی ندارم
در حالی که به گذشته خود می اندیشد و خاطراتش را مرور می کند در جواب من که چه آرزویی دارد؟ می گوید: هیچ آرزویی ندارم. روزگاری آرزوهای زیادی داشتم و می خواستم در آینده فرد موفقی شوم، اما اکنون هیچ آرزویی ندارم. هر روز تلاشم این است که در میان زباله ها پلاستیک بیشتری بیابم تا بتوانم مواد مخدر مورد نیازم را بخرم، شاید شب را با درد کمتری به صبح برسانم. این را می گوید، کیسه زباله ها را روی دوشش جابه جا می کند و ادامه می دهد: باید بروم بطری بیشتری پیدا کنم چون امروز روز خوبی نبود و هنوز چیزی برای خوردن پیدا نکردم و پولی هم ندارم...!
8006**6081 دریافت کننده: نرگس تیموری**انتشار دهنده: حیدر سرایانی
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.