عملیات فتح المبین بود که خبر شهادت علیرضا به گوش حمیدرضا رسید اما او تنها به دادن پیامی اکتفا کرد و در سنگر خود برای دفاع باقی ماند.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: پدر که شغل آهنگری پیشه و حرفه اش بود، دچار مشکل مالی شد و همه سرمایه زندگی از کفش رفت و دست روزگار او را برای امرار معاش خود و خانواده به اهواز و سپس به تهران کشاند.
هشتم خرداد ماه سال 38 بود که حمیدرضا به دنیا آمد و هنوز از پدر خبری نبود تا پس از چند روز به خانه پدربزرگ که آن روزها مادر و فرزند در آن سکونت داشتند، آمد. مشتاقانه او را بغل گرفت و سیر بوسید.
حضور در خانه پدربزرگ، حال و هوای تربیت او را جور دیگری کرده بود و حمیدرضا با کودکانی هم سن و سال خود رشد می کرد و بزرگ می شد و کودکانه هایش را با خاطراتی از خانه و محله پدربزرگ پر می کرد.
دبستان مهر، روز اول مهر سال 45 شد محفلی برای علم آموزی اش و از آنجایی که باز پدر کمتر حضور داشت، مادر جای خالی پدر را در تمام این روزها برایش پر می کرد و خرداد 50 طعم اولین فارغ التحصیلی را بر جانش نشاند.
روزگار به همین منوال می گذشت و حمیدرضا بزرگ و بزرگتر می شد و در همه چیز با دقت رفتار می کرد حتی در انتخاب دوستانش و آنها از میان افراد مذهبی بودند.
هجدهم فروردین سال 57 بود که باید خود را برای خدمت سربازی معرفی می کرد اما با صدور فرمان امام مبنی برای ترک پادگان ها با تشویق برادرش[1] از پادگان گریخت و به جمع مردم انقلابی پیوست. بعد از مدتی خود را به بابلسر رساند و مردم آن سامان را به تظاهرات علیه رژیم تشویق کرد.
تلاش مردم به ثمر نشست و انقلاب پیروز شد و او دوباره راهی خدمت سربازی شد تا در هجدهم فروردین 59 توانست این دوره را به پایان برساند.
علاقه حمیدرضا به مطالعه، او را به سمت خواندن کتابهای تفسیر و اخلاق کشاند.
حمیدرضا، علیرضا[2] و علی قصابیان[3] به این فکر افتادند تا بسیج ملی جوانان را در بابلسر سازماندهی کنند و نوجوانان و جوانان را در گروه های فرهنگی، نظامی و ورزشی گرد آورند و بعدها از همین نیروها برای پایان دادن به اشغال دانشگاه بابلسر به وسیله گروه های ضد انقلاب استفاده کردند.
اول تیرماه سال 59 بود که حمید رضا وارد سپاه بابلسر شد. اوضاع بسیار نابسامان بود. انجمن حجتیه، گروه های چپ، منافقان، همه و همه کار را برای بچه ها سخت کرده بود. آن زمان ها بسیج محمودآباد زیر نظر قصابیان اداره می شد اما حضور برخی نیروهای نفوذی، اختلاف را به این مرکز کشاند و حمیدرضا مأمور پایان دادن به این مشکلات شد.
... غرب کشور او را به خود فراخواند و با تنی مجروح او را به شهر و دیار خود بازگرداند و این فرصتی شد تا حمیدرضا به زندگی اش سر و سامانی بدهد و بانو سیما گرجیان افتخار همسری با او را یافت.
عملیات فتح المبین بود که خبر شهادت علیرضا به گوش حمیدرضا رسید اما او تنها به دادن پیامی اکتفا کرد و در سنگر خود برای دفاع باقی ماند.
سال های جنگ یکی پس از دیگری می گذشت و عملیات های مختلفی همچون قدس یک، قدس دو، والفجر هشت، کربلای یک، کربلای چهار، کربلای پنج و کربلای هشت شاهد حضور رشادتمندانه حمیدرضا بودند.
انگار قرار بود تا کربلای هشت خودش را برساند و داغ دوست، برادر، فامیل و نیروهای تحت امرش را تحمل کند و دست آخر به آنها بپیوندد.[4] [5]
- شهید علیرضا نوبخت که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.
- برادر شهید.
- از دوستان شهید.
- شهید حمیدرضا نوبخت، فرمانده گردان مالک اشتر که در 18 فروردین سال 66 در حالی که در عملیات کربلای هشت فرماندهی تیپ سه و محور عملیاتی را بر عهده داشت مفقودالاثر شد و در دوازدهم آبان ماه سال 74 بقایای پیکرش در تفحص شهدا به دست آمد و در گلزار شهدای بابلسر به خاک سپرده شد.
- برگرفته از کتاب فرهنگ جاودانه های تاریخ.