فکر می کردم کره شمالی ثروتمندترین کشور جهان است!
وقتی در پیونگ یانگ زندگی میکردیم، فکر میکردم که کره شمالی ثروتمندترین کشور دنیا است.
"سونگجو لی" در دوران کودکی خود در پایتخت کره شمالی در اوج ناز پروردگی بزرگ شد اما به مجرد رسیدن به سنین نوجوانی، برای مبارزه با گرسنگی و بقا در دستههای خلافکاریِ خیابانی دست و پا میزد. دست تقدیر اما مسیری را در مقابلش قرار داد که او حالا در حال گذراندن تحصیلات تکمیلی در یک دانشگاه بریتانیایی است. جوانا جولی گزارش میدهد.
سونگجو لی در اوایل دهه 90 میلادی به همراه پدر و مادرش در یک آپارتمان سه خوابه در پیونگ یانگ زندگی میکرد. او به مدرسه میرفت و کلاسهای تکواندو را نیز دنبال میکرد. پارک و چرخ و فلکهای شهربازی نیز از جمله سرگرمیهایش بود. سونگجو با خود فکر میکرد که همچون پدرش به استخدام ارتش کره شمالی درخواهد آمد.
اما در سال 1994 میلادی همه معادلات با درگذشت کیم ایل سونگ، بنیانگذار کره شمالی، برهم خورد.
سونگجو لی آن روزها اطلاعی از ماجرا نداشت اما پدرش که به عنوان بادیگارد مشغول به کار بود، دیگر مشمول لطف دولت جدید کره شمالی نبود و آنها مجبور شدند به صورت خانوادگی از پایتخت بروند. والدین او اما برای اینکه فرزندشان متوجه خطر به وجود آمده نشوند، به او گفتند که قرار است به تعطیلات بروند. سونگجو تصمیم گرفت تا حرفهای پدرش را بپذیرد ولی به محض اینکه سوار یک قطار کثیف و داغان شدند، به صحت حرفهای آنها تردید پیدا کرد.
او میگوید: «چند گدا دیدم؛ بچههایی هم سن و سال خودم. شوکه شده بودم. از پدرم پرسیدم که آیا در کره شمالی هستیم؟ زیرا وقتی در پیونگ یانگ زندگی میکردیم، فکر میکردم که کره شمالی ثروتمندترین کشور دنیا است.»
مقصدشان شهر گئونگ – سئونگ در شمال غربی کره شمالی بود و قرار بود که در یک خانه کوچک و فاقد سیستم گرمایشی مستقر شویم. سونگجو در مدرسه متوجه شد که همکلاسیهایش اغلب سو تغذیه دارند و از تحصیل عقب افتادهاند.
مراسم درگذشت کیم ایل سونگ، بنیانگذار کره شمالی، در سال 1994 میلادی
اعدام در ملأ عام
یک روز صبح معلمان مدرسه دانشآموزان را به حیاط مدرسه بردند و به آنها گفتند که باید بنشینند. سه افسر پلیسِ اسلحه به دست آمدند و یک زن و یک مرد به دو تیر چوبی بسته شده بودند. شخصی خطاب به جمعیت گفت که آن مرد به جرم سرقت و آن زن نیز به جرم فرار از کره شمالی به سمت چین دستگیر شده و هر دو به جرم "خیانت بزرگ" محکوم شدهاند. مجازاتشان نیز چیزی نیست جز "اعدام در ملأ عام."
سونگجو میگوید: «هر افسر پلیس سه تیر به هر شخص شلیک کرد. بنگ، بنگ، بنگ. خون از بدنشان به بیرون فواره میزد. یک سوراخ بزرگ بر روی پیشانی و یک سوراخ بر روی پس کلهشان ظاهر شده بود. دیگر هیچ چیزی از آنها باقی نمانده بود.»
ترک تحصیل به خاطر شکار سنجاب و دزدی
او با گذشت چند ماه تلاش کرد تا با شرایط سخت جدید خو بگیرد. غذا به خاطر قحطی گسترده کره شمالی در آن سالها کمیاب شده بود و بسیاری از همکلاسیهایش به خاطر شکار سنجاب یا سرقت از بازارهای محلی ترک تحصیل کردند.
ناگهان پدر سونگجو گفت که میخواهد از کره شمالی برود. او به پسرش گفته بود که برای پیدا کردن یک لقمه نان به چین میرود و چند هفته بعد با کیک برنجی بر خواهد گشت.
آن چند هفته سپری شد اما خبری از پدر سونگجو نشد.
کره شمالی در دهه 90 میلادی با قطحی شدیدی روبهرو شد
آب و نمک برای رفع گرسنگی
مدتی بعد نیز مادر سونگجو به او گفت که برای یافتن غذا به خانه خواهرش خواهد رفت. سونگجو از بیم عدم بازگشت مادر رضایت نداد. اما مادر سونگجو هنگام خوابیدن سونگجو او را ترک کرد. مادرش هنگام رفتن یک یادداشت برای سونگجو گذاشت که در آن نوشته بود: «اگر احساس گرسنگی داشتی، آب و نمک بخور.»
سونگجو دیگر مادرش را ندید. او میگوید: «از پدر و مادرم متنفر شده بودم. آنها خیلی بیمسئولیت بودند. آنها مرا ترک کردند و من دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم.»
سونگجو، سردسته باند خلافکاری!
سونگجو آن روزها به یک نتیجه رسید: اینکه تنها راه نجاتش این است که یک باند خلافکاری خیابانی را تاسیس کند. او به همراه 3 پسر دیگر یک باند خلافکاری را تاسیس کردند و تمرکزشان این بود که چگونه جیببری کنند یا اینکه چگونه حواس فروشندگان را پرت کنند که بتوانند از آنها دزدی کنند.
او میگوید: «ما به همدیگر اعتماد داشتیم. برای همدیگر جانمان را هم میدادیم. همه به یکدیگر وابسته بودیم و اینگونه بود که زنده ماندیم.»
هر چند ماه یکبار که فروشندگان باندشان را شناسایی میکردند، آنها مجبور میشدند به شهر یا محله دیگری بروند. انتقال به نقطه جدید بدان معنا بود که آنها باید با باند خلافکار مستقر در آنجا نیز میجنگیدند. سونگجو میگوید: «برادرانم مرا به عنوان سردسته انتخاب کردند چرا که من تکواندو کار بودم.؛ آنها فکر میکردند که من مبارزه کردن را خوب بلدم اما حقیقت این بود که نحوه مبارزه کردن من با مبارزه خیابانی تفاوت داشت. چند بار شکست خوردم اما برادرانم اعتمادشان به من را از دست ندادند. اعتمادشان مرا قویتر میکرد.»
قتل به خاطر سرقت یک سیب زمینی
گرچه با گذشت زمان سونگجو در مبارزههای داخل گروهی پیروز میشد، اما نباید فراموش کرد که اعضای باند همگی نوجوان بودند. به همین خاطر، زمانی که آنها با باندهای مسنتر وارد درگیری مسلحانه میشدند، مبارزه خیلی خطرناک میشد. مثلا در یک نمونه از همین درگیریها، یکی از اعضای باند خلافکاری به خاطر شلیک گلوله به سرش به زمین افتاد و جان داد. پس از آن نیز نزدیکترین دوست سونگجو به خاطر سرقت یک سیب زمینی از مزرعه توسط نگهبان کشته شد.
مصرف تریاک برای التیام
حال سونگجو به شدت خراب شده بود. پس از سه سال مبارزه برای بقا، باند خلافکاری سونگجو به تدریج از هم پاشیده شد و او برای التیام بخشیدن به خودش روی به مصرف تریاک آورد. وقتی آنها گزینههای کمی در مقابل خود دیدند، تصمیم به بازگشت به گئونگ – سئونگ را گرفتند.
همان روزها بود که سونگجو با یک پیرمرد ارتباط گرفت؛ مشخص شد که آن شخص پدربزرگ سونگجو است. پس از آنکه خانواده سونگجو پیونگ یانگ را ترک کردند، پدربزرگ و مادربزرگ سونگجو هرگز تسلیم نشدند و به جستجو برای آنها ادامه دادند. آنها در نهایت به مزرعهای رفتند که تا گئونگ – سئونگ به اندازه تنها چند ساعت پیاده روی فاصله داشت. آن پیرمرد، هر یکشنبه به شهر سفر میکرد تا بلکه نوهاش را بیابد.
سونگجو دیگر از خیابانها جمع شده و چند ماهی است که در مزرعه پدربزرگش مشغول به کار شده است. او هفتهای یک مرتبه با کولهای پر از خوراکیها به بازار میرود تا آنها را بین اعضای باند قدیمیاش تقسیم کند. دوستانش نیز حالا در زمینه کمک به فروشندگان و تاجران مشغول به کار شدهاند.
فقط میخواستم با مشت به صورت پدرم بکوبم!
سپس سر و کله یک غریبه که حامل پیام مهمی بود، پیدا شد. سونگجو میگوید: «آن غریبه یک نامه به من داد که در آن نوشته شده بود: پسرم، من در چین زندگی میکنم. به اینجا بیا تا مرا ببینی.»
آن غریبه در واقع یک دلال بود؛ مرد قاچاقچی که به مردم کره شمالی کمک میکرد از مرز به چین فرار کنند. او به سراغ سونگجو رفته بود تا او را قاچاقی به چین ببرد.
سونگجو میگوید: «اولش دو دل بودم. از یک سو حس عصبانیت داشتم و فقط میخواستم با مشت به صورت پدرم بکوبم. اما از طرف دیگر خیلی دلم برایش تنگ شده بود. به پدربزرگ و مادربزرگم گفتم که میخواهم به چین بروم تا پدرم را ببینم و با مشت به صورتش بکوبم و بعد برگردم.»
سونگجو پیاده و با کمک آن قاچاقچی به چین رفت. سپس با مدارک جعلی که به او داده شد، توانست به کره جنوبی سفر کند. آنجا بود که سرانجام با پدرش ملاقات کرد.
کره جنوبی برای سونگجو کاملا عجیب بود
او میگوید: «پدرم مرا به آغوش کشید و با هم گریه کردیم. آن لحظه هزاران سوال در سرم بود اما گفتم: دلم خیلی برایت تنگ شده. او هم جواب داد "مادرت کجا است؟" سپس من زدم زیر گریه زیرا پاسخ سوالش را نمیدانستم.»
جستجو برای مادر سونگجو
سونگجو و پدرش پس از سالها جستجو هنوز نمیدانند که مادر سونگجو کجا رفته است. یک دلال قاچاقچی در سال 2009 به آنها گفت که زنی را در چین میشناسد که از نظر ظاهر و بیشینه به مادر سونگجو شباهت دارد. سرانجام مشخص شد که آن زن مادر سونگجو نیست، اما پدر سونگجو به هر ترتیب به آن زن غریبه کمک کرد تا از چین برود.
او همچنین ارتباطش با بچههای باند خلافکاری را از دست داده بود و حتی علیرغم پول دادن به آن قاچاقچی موفق نشده بود که آنها را پیدا کند. سونگجو شک کرده بود که مبادا آنها به استخدام ارتش کره شمالی درآمده باشند. او البته برای مدتی کوتاه با هویت کره جنوبیاش مشکل داشت. وقتی تازه به کره جنوبی رفته بود، احساس انزوا و تنهایی داشت. لهجهاش نیز حاوی این پیام بود که اهل کره شمالی است و بسیاری از مردم کره جنوبی معتقد هستند که آنها به شدت شستشوی مغزی داده شدهاند.
او میگوید: «مردم کره جنوبی مرتب میگویند که اهالی کره شمالی مانند برادر و خواهرشان هستند اما گاهی اوقات مانند غریبهها با من رفتار کردند و بعضی وقتها حتی بدتر.»
درک مفهوم آزادی از روی برند خودکار!
او همچنین با درک مفهوم آزادی مشکل داشت. سونگجو میگوید که مرتب همه به او میگفتند که دیگر آزاد است اما او دقیقا معنایی آزادی را نمیتوانست درک کند. او زمانی به مفهوم آزادی پی برد که برای خرید خودکار وارد مغازه شد و چند انتخاب از چند برند مختلف پیش روی خود دید!
او میگوید: «تمام خودکارها را امتحان کردم. دو ساعت طول کشید. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم که احتمالا معنای آزادی همین است، زیرا خودکاری را انتخاب کردم که خودم دوست داشتم.»
سونگجو همچنین خودش را اینگونه آرام کرد که شخصی اهل شبهجزیره کره است و از آن پس، تمام هم و غم خود را صرف اتحاد دوباره دو کره کرد. او باور دارد که این اتفاق با روی کار آمدن نسل آینده رخ خواهد داد. او میگوید: «متولدین دهه 90 میلادی به بعد هیچ احترامی برای حاکمین کره شمالی قائل نیستند. آنها فقط به زندگی خصوصیشان اهمیت میدهند.»
به اعتقاد سونگجو، نخستین تغییرات از همان بازارهایی جرقه خواهد خورد که او خود روزی از آنها سرقت میکرد. دلیل سونگجو نیز این است که مردم متوجه شدهاند که میتوانند بدون دخالت حکومت به خرید و فروش کالا در آن بازارها بپردازند: «وقتش که برسد، همین افراد به هسته اصلی قدرت در کره شمالی بدل خواهند گشت. دولت سقوط نخواهد کرد اما تکامل خواهد یافت و بازار-محور خواهد شد.»
تحصیل در آمریکا و بریتانیا
تصمیم سونگجو مبنی بر ادامه تحصیل باعث شد تا او از کره جنوبی به ایالات متحده و بریتانیا برود. او حالا امیدوار است که بتواند دکتری خود در موضوع "اتحاد دو کره" را تکمیل کند.
او در ابتدا علاقهای نداشت تا در مورد سفر دردناک و دشوارش از پیونگ یانگ به گئونگ – سئونگ و سپس فرار به چین و کره جنوبی و غرب صحبت کند. اما سرانجام به این نتیجه رسید که شاید با این کار بتواند بر ترومای شخصی خودش غلبه کند و در عین حال بتواند به دیگران نسبت به مشکلات غالب مردم کره شمالی اطلاعات دهد.
سونگجو داستان زندگیاش را حالا در قالب یک کتاب به نام "هر ستاره ثاقب" درآورده که در ماه سپتامبر منتشر شد. او میگوید: «از خوانندگان کتابم خیلی تشکر میکنم زیرا به من بسیار قوت قلب دادند.»
سونگجو لی در اوایل دهه 90 میلادی به همراه پدر و مادرش در یک آپارتمان سه خوابه در پیونگ یانگ زندگی میکرد. او به مدرسه میرفت و کلاسهای تکواندو را نیز دنبال میکرد. پارک و چرخ و فلکهای شهربازی نیز از جمله سرگرمیهایش بود. سونگجو با خود فکر میکرد که همچون پدرش به استخدام ارتش کره شمالی درخواهد آمد.
اما در سال 1994 میلادی همه معادلات با درگذشت کیم ایل سونگ، بنیانگذار کره شمالی، برهم خورد.
سونگجو لی آن روزها اطلاعی از ماجرا نداشت اما پدرش که به عنوان بادیگارد مشغول به کار بود، دیگر مشمول لطف دولت جدید کره شمالی نبود و آنها مجبور شدند به صورت خانوادگی از پایتخت بروند. والدین او اما برای اینکه فرزندشان متوجه خطر به وجود آمده نشوند، به او گفتند که قرار است به تعطیلات بروند. سونگجو تصمیم گرفت تا حرفهای پدرش را بپذیرد ولی به محض اینکه سوار یک قطار کثیف و داغان شدند، به صحت حرفهای آنها تردید پیدا کرد.
او میگوید: «چند گدا دیدم؛ بچههایی هم سن و سال خودم. شوکه شده بودم. از پدرم پرسیدم که آیا در کره شمالی هستیم؟ زیرا وقتی در پیونگ یانگ زندگی میکردیم، فکر میکردم که کره شمالی ثروتمندترین کشور دنیا است.»
مقصدشان شهر گئونگ – سئونگ در شمال غربی کره شمالی بود و قرار بود که در یک خانه کوچک و فاقد سیستم گرمایشی مستقر شویم. سونگجو در مدرسه متوجه شد که همکلاسیهایش اغلب سو تغذیه دارند و از تحصیل عقب افتادهاند.
مراسم درگذشت کیم ایل سونگ، بنیانگذار کره شمالی، در سال 1994 میلادی
یک روز صبح معلمان مدرسه دانشآموزان را به حیاط مدرسه بردند و به آنها گفتند که باید بنشینند. سه افسر پلیسِ اسلحه به دست آمدند و یک زن و یک مرد به دو تیر چوبی بسته شده بودند. شخصی خطاب به جمعیت گفت که آن مرد به جرم سرقت و آن زن نیز به جرم فرار از کره شمالی به سمت چین دستگیر شده و هر دو به جرم "خیانت بزرگ" محکوم شدهاند. مجازاتشان نیز چیزی نیست جز "اعدام در ملأ عام."
سونگجو میگوید: «هر افسر پلیس سه تیر به هر شخص شلیک کرد. بنگ، بنگ، بنگ. خون از بدنشان به بیرون فواره میزد. یک سوراخ بزرگ بر روی پیشانی و یک سوراخ بر روی پس کلهشان ظاهر شده بود. دیگر هیچ چیزی از آنها باقی نمانده بود.»
ترک تحصیل به خاطر شکار سنجاب و دزدی
او با گذشت چند ماه تلاش کرد تا با شرایط سخت جدید خو بگیرد. غذا به خاطر قحطی گسترده کره شمالی در آن سالها کمیاب شده بود و بسیاری از همکلاسیهایش به خاطر شکار سنجاب یا سرقت از بازارهای محلی ترک تحصیل کردند.
ناگهان پدر سونگجو گفت که میخواهد از کره شمالی برود. او به پسرش گفته بود که برای پیدا کردن یک لقمه نان به چین میرود و چند هفته بعد با کیک برنجی بر خواهد گشت.
آن چند هفته سپری شد اما خبری از پدر سونگجو نشد.
کره شمالی در دهه 90 میلادی با قطحی شدیدی روبهرو شد
مدتی بعد نیز مادر سونگجو به او گفت که برای یافتن غذا به خانه خواهرش خواهد رفت. سونگجو از بیم عدم بازگشت مادر رضایت نداد. اما مادر سونگجو هنگام خوابیدن سونگجو او را ترک کرد. مادرش هنگام رفتن یک یادداشت برای سونگجو گذاشت که در آن نوشته بود: «اگر احساس گرسنگی داشتی، آب و نمک بخور.»
سونگجو دیگر مادرش را ندید. او میگوید: «از پدر و مادرم متنفر شده بودم. آنها خیلی بیمسئولیت بودند. آنها مرا ترک کردند و من دیگر هیچ چیزی برای از دست دادن نداشتم.»
سونگجو، سردسته باند خلافکاری!
سونگجو آن روزها به یک نتیجه رسید: اینکه تنها راه نجاتش این است که یک باند خلافکاری خیابانی را تاسیس کند. او به همراه 3 پسر دیگر یک باند خلافکاری را تاسیس کردند و تمرکزشان این بود که چگونه جیببری کنند یا اینکه چگونه حواس فروشندگان را پرت کنند که بتوانند از آنها دزدی کنند.
او میگوید: «ما به همدیگر اعتماد داشتیم. برای همدیگر جانمان را هم میدادیم. همه به یکدیگر وابسته بودیم و اینگونه بود که زنده ماندیم.»
هر چند ماه یکبار که فروشندگان باندشان را شناسایی میکردند، آنها مجبور میشدند به شهر یا محله دیگری بروند. انتقال به نقطه جدید بدان معنا بود که آنها باید با باند خلافکار مستقر در آنجا نیز میجنگیدند. سونگجو میگوید: «برادرانم مرا به عنوان سردسته انتخاب کردند چرا که من تکواندو کار بودم.؛ آنها فکر میکردند که من مبارزه کردن را خوب بلدم اما حقیقت این بود که نحوه مبارزه کردن من با مبارزه خیابانی تفاوت داشت. چند بار شکست خوردم اما برادرانم اعتمادشان به من را از دست ندادند. اعتمادشان مرا قویتر میکرد.»
قتل به خاطر سرقت یک سیب زمینی
گرچه با گذشت زمان سونگجو در مبارزههای داخل گروهی پیروز میشد، اما نباید فراموش کرد که اعضای باند همگی نوجوان بودند. به همین خاطر، زمانی که آنها با باندهای مسنتر وارد درگیری مسلحانه میشدند، مبارزه خیلی خطرناک میشد. مثلا در یک نمونه از همین درگیریها، یکی از اعضای باند خلافکاری به خاطر شلیک گلوله به سرش به زمین افتاد و جان داد. پس از آن نیز نزدیکترین دوست سونگجو به خاطر سرقت یک سیب زمینی از مزرعه توسط نگهبان کشته شد.
حال سونگجو به شدت خراب شده بود. پس از سه سال مبارزه برای بقا، باند خلافکاری سونگجو به تدریج از هم پاشیده شد و او برای التیام بخشیدن به خودش روی به مصرف تریاک آورد. وقتی آنها گزینههای کمی در مقابل خود دیدند، تصمیم به بازگشت به گئونگ – سئونگ را گرفتند.
همان روزها بود که سونگجو با یک پیرمرد ارتباط گرفت؛ مشخص شد که آن شخص پدربزرگ سونگجو است. پس از آنکه خانواده سونگجو پیونگ یانگ را ترک کردند، پدربزرگ و مادربزرگ سونگجو هرگز تسلیم نشدند و به جستجو برای آنها ادامه دادند. آنها در نهایت به مزرعهای رفتند که تا گئونگ – سئونگ به اندازه تنها چند ساعت پیاده روی فاصله داشت. آن پیرمرد، هر یکشنبه به شهر سفر میکرد تا بلکه نوهاش را بیابد.
سونگجو دیگر از خیابانها جمع شده و چند ماهی است که در مزرعه پدربزرگش مشغول به کار شده است. او هفتهای یک مرتبه با کولهای پر از خوراکیها به بازار میرود تا آنها را بین اعضای باند قدیمیاش تقسیم کند. دوستانش نیز حالا در زمینه کمک به فروشندگان و تاجران مشغول به کار شدهاند.
فقط میخواستم با مشت به صورت پدرم بکوبم!
سپس سر و کله یک غریبه که حامل پیام مهمی بود، پیدا شد. سونگجو میگوید: «آن غریبه یک نامه به من داد که در آن نوشته شده بود: پسرم، من در چین زندگی میکنم. به اینجا بیا تا مرا ببینی.»
آن غریبه در واقع یک دلال بود؛ مرد قاچاقچی که به مردم کره شمالی کمک میکرد از مرز به چین فرار کنند. او به سراغ سونگجو رفته بود تا او را قاچاقی به چین ببرد.
سونگجو میگوید: «اولش دو دل بودم. از یک سو حس عصبانیت داشتم و فقط میخواستم با مشت به صورت پدرم بکوبم. اما از طرف دیگر خیلی دلم برایش تنگ شده بود. به پدربزرگ و مادربزرگم گفتم که میخواهم به چین بروم تا پدرم را ببینم و با مشت به صورتش بکوبم و بعد برگردم.»
سونگجو پیاده و با کمک آن قاچاقچی به چین رفت. سپس با مدارک جعلی که به او داده شد، توانست به کره جنوبی سفر کند. آنجا بود که سرانجام با پدرش ملاقات کرد.
کره جنوبی برای سونگجو کاملا عجیب بود
او میگوید: «پدرم مرا به آغوش کشید و با هم گریه کردیم. آن لحظه هزاران سوال در سرم بود اما گفتم: دلم خیلی برایت تنگ شده. او هم جواب داد "مادرت کجا است؟" سپس من زدم زیر گریه زیرا پاسخ سوالش را نمیدانستم.»
جستجو برای مادر سونگجو
سونگجو و پدرش پس از سالها جستجو هنوز نمیدانند که مادر سونگجو کجا رفته است. یک دلال قاچاقچی در سال 2009 به آنها گفت که زنی را در چین میشناسد که از نظر ظاهر و بیشینه به مادر سونگجو شباهت دارد. سرانجام مشخص شد که آن زن مادر سونگجو نیست، اما پدر سونگجو به هر ترتیب به آن زن غریبه کمک کرد تا از چین برود.
او همچنین ارتباطش با بچههای باند خلافکاری را از دست داده بود و حتی علیرغم پول دادن به آن قاچاقچی موفق نشده بود که آنها را پیدا کند. سونگجو شک کرده بود که مبادا آنها به استخدام ارتش کره شمالی درآمده باشند. او البته برای مدتی کوتاه با هویت کره جنوبیاش مشکل داشت. وقتی تازه به کره جنوبی رفته بود، احساس انزوا و تنهایی داشت. لهجهاش نیز حاوی این پیام بود که اهل کره شمالی است و بسیاری از مردم کره جنوبی معتقد هستند که آنها به شدت شستشوی مغزی داده شدهاند.
او میگوید: «مردم کره جنوبی مرتب میگویند که اهالی کره شمالی مانند برادر و خواهرشان هستند اما گاهی اوقات مانند غریبهها با من رفتار کردند و بعضی وقتها حتی بدتر.»
درک مفهوم آزادی از روی برند خودکار!
او همچنین با درک مفهوم آزادی مشکل داشت. سونگجو میگوید که مرتب همه به او میگفتند که دیگر آزاد است اما او دقیقا معنایی آزادی را نمیتوانست درک کند. او زمانی به مفهوم آزادی پی برد که برای خرید خودکار وارد مغازه شد و چند انتخاب از چند برند مختلف پیش روی خود دید!
او میگوید: «تمام خودکارها را امتحان کردم. دو ساعت طول کشید. یک لحظه به خودم آمدم و گفتم که احتمالا معنای آزادی همین است، زیرا خودکاری را انتخاب کردم که خودم دوست داشتم.»
سونگجو همچنین خودش را اینگونه آرام کرد که شخصی اهل شبهجزیره کره است و از آن پس، تمام هم و غم خود را صرف اتحاد دوباره دو کره کرد. او باور دارد که این اتفاق با روی کار آمدن نسل آینده رخ خواهد داد. او میگوید: «متولدین دهه 90 میلادی به بعد هیچ احترامی برای حاکمین کره شمالی قائل نیستند. آنها فقط به زندگی خصوصیشان اهمیت میدهند.»
به اعتقاد سونگجو، نخستین تغییرات از همان بازارهایی جرقه خواهد خورد که او خود روزی از آنها سرقت میکرد. دلیل سونگجو نیز این است که مردم متوجه شدهاند که میتوانند بدون دخالت حکومت به خرید و فروش کالا در آن بازارها بپردازند: «وقتش که برسد، همین افراد به هسته اصلی قدرت در کره شمالی بدل خواهند گشت. دولت سقوط نخواهد کرد اما تکامل خواهد یافت و بازار-محور خواهد شد.»
تحصیل در آمریکا و بریتانیا
تصمیم سونگجو مبنی بر ادامه تحصیل باعث شد تا او از کره جنوبی به ایالات متحده و بریتانیا برود. او حالا امیدوار است که بتواند دکتری خود در موضوع "اتحاد دو کره" را تکمیل کند.
او در ابتدا علاقهای نداشت تا در مورد سفر دردناک و دشوارش از پیونگ یانگ به گئونگ – سئونگ و سپس فرار به چین و کره جنوبی و غرب صحبت کند. اما سرانجام به این نتیجه رسید که شاید با این کار بتواند بر ترومای شخصی خودش غلبه کند و در عین حال بتواند به دیگران نسبت به مشکلات غالب مردم کره شمالی اطلاعات دهد.
سونگجو داستان زندگیاش را حالا در قالب یک کتاب به نام "هر ستاره ثاقب" درآورده که در ماه سپتامبر منتشر شد. او میگوید: «از خوانندگان کتابم خیلی تشکر میکنم زیرا به من بسیار قوت قلب دادند.»
او آرزو دارد که یک روز دوباره به کره شمالیِ دوران کودکیاش سفر کند تا مجدد بتواند چرخ و فلکها و پارکهای پیونگ یانگ را ببیند و البته دوستانش را پیدا کند؛ دوستانی که روزگاری به او کمک کردند تا از سیاهترین روزهای زندگیاش جان سالم بدر برد.
سونگجو میگوید: «خواب برادرانم را میبینم. در رویاهایم، گاهی اوقات مشغول شنا کردن در رودخانه و ماهیگیری هستیم و یا میخندیم و از سر و کله هم بالا میرویم؛ بازگشت به خانه یعنی دیدن افرادی که دوستشان دارم.»
منبع: فرادید
دیدگاه تان را بنویسید