جی پلاس/به مناسبت سالروز شهادت؛

فرمانده لشکری که راننده قایق نیروهایش شد

عملیات کربلای پنج بود و حاج حسین خرازی که مدت ها انتظار چنین روزی را می کشید، بارها در حسرت دیدار دوباره مصطفی ردانی پور و دیگر یارانش اشک ریخته بود اما آن روز هشتم اسفند قرار بود تا دیدارهایشان تازه شود.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: شهید حاج حسین خرازی در هشتم اسفند ماه سال ۶۵ در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. چند خاطره از این شهید والا مقام در ادامه آمده است:

 

روزی که شهید خرازی خراش برداشت

در طلائیه هر لحظه حملات دشمن شدیدتر می‌ شد. آتش توپ و خمپاره‌ های عراقی‌ها وجب به وجب زمین را سوزانده بود. ما همه جمع شده بودیم داخل یک سنگر تا از آسیب‌ ترکش‌ها در امان باشیم. آتش که سبک شد، آمدیم بیرون پنج، شش نفر از برادران شهید شده بودند. حاج حسین هم دستش قطع شده و خون تمام بدن او را گرفته بود.

به او گفتیم، حاجی چطور شده؟!

گفت: چیزی نیست، یک خراش کوچک برداشته.

همه بچه‌های گردان هاج‌ و واج مانده بودند. باور نمی‌ کردیم دست حاج حسین قطع شده باشد.

همه ناراحت بودند، حسین زیر آتش سنگین، توی خط چه کار داشت؟!

خودم را که با او مقایسه کردم احساس کوچکی کردم.

عراقی‌ها همچنان‌ آتش می‌ریختند و آمبولانس از میان دود و آتش به طرف اورژانس حرکت کرد.

 

 

فرمانده لشکری که زیر کولر می خوابید!!

یک روز قرار بود تعدادی از نیروهای لشکر امام حسین (ع) با قایق به آن سوی اروند بروند. حاج حسین به قصد بازدید از وضع نیروهای آن سوی آب، تنهایی و به طور ناشناس در میان یکی از قایق ها نشست و منتظر دیگران بود. چند نفر بسیجی جوان که او را نمی‌ شناختند سوار شده، به او گفتند: «برادر خدا خیرت بدهد ممکن است خواهش کنیم ما را زودتر به آن طرف آب برسانی که خیلی کار داریم.» حاج حسین بدون اینکه چیزی بگوید پشت سکان نشست، موتور را حرکت داد. کمی‌ جلوتر بدون اینکه صورتش را برگرداند سر صحبت را باز کرد و گفت: «الان که من و شما توی این قایق نشسته‌ ایم و عرق می‌ ریزیم، فکر نمی‌ کنید فرمانده لشکر کجاست و چه کار می‌ کند؟» با آنکه جوابی نشنید، ادامه داد: «من مطمئنم او با یک زیرپوش، راحت داخل دفترش جلوی کولر نشسته و مشغول نوشیدن یک نوشابه تگری است! فکر می‌ کنید غیر از این است؟» قیافه بسیجی بغل دستی او تغییر کرد و با نگاه اعتراض‌ آمیزی گفت: «اخوی حرف خودت را بزن». حاج حسین به این زودی‌ ها حاضر به عقب‌نشینی نبود و ادامه داد. بسیجی هم حرفش را تکرار کرد تا اینکه عصبانی شد و گفت: «اخوی به تو گفتم که حرف خودت را بزن، حواست جمع باشه که بیش از این پشت سر فرمانده لشکر ما صحبت نکنی اگر یک کلمه دیگر غیبت کنی، دست و پایت را می‌گیرم و از همین جا وسط آب پرتت می‌کنم.» و حاج حسین چیزی نگفت. او می‌ خواست در میان بسیجی باشد و از درد دلشان با خبر شود و اینچنین خود را به دست قضاوت سپرد.

 

آخرین دیدار شهید خرازی و پدر

در مدت جنگ من و پسرم دو همرزم بودیم. حسین فرمانده لشکر بود و من اغلب به امور تدارکاتی و امدادگری می‌ پرداختم. اول اسفند سال 1365 به بیمارستان شهید بقایی اهواز آمد و در حالی که با همان یک دست رانندگی می‌کرد در حین گشت داخل شهر، شروع به صحبت کرد: «بابا من از شما خیلی ممنونم چون همه از شما راضی هستند به خصوص رییس بیمارستان، مرحبا بابا، سرافرازم کردی.» من که سربازی در خدمت اسلام بودم گفتم: «هر چه انجام داده‌ ام وظیفه‌ ای در راه نظام مقدس جمهوری اسلامی بوده، کار من در مقابل این خدمت و فداکاری که تو انجام می‌ دهی، هیچ است و اصلاً قابل مقایسه نیست.» این آخرین دیدار ما بود و سال هاست که مشام جان من از عطر خوش صحبت های حسین در آن روز معطر است.

 

حاج حسین و روزی که آسمانی شد

حسین دو روز قبل از شهادتش گفت: «خودم را برای شهید شدن کاملاً آماده کرده‌ ام.» او که روحی متلاطم از عشق خدمت به سربازان اسلام داشت وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد و با بیسیم از مسئولین تدارکات خواست تا هر چه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند. پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد و حاج حسین در حالی که دشمن منطقه را گلوله باران می‌کرد برای بررسی وضعیت ماشین از سنگر خارج شد. یکی از تخریب‌چی‌ها در حال مصافحه با او می‌ خواست پیشانی‌اش را ببوسد که ناگهان قامت چون سرو حسین بر زمین افتاد. اصلاً باورم نمی‌ شد حتی متوجه خمپاره‌ ای که آنجا در کنارمان به زمین خورد، نشدم. بلافاصله سر را بلند کردم. ترکش های موثر و درشتی به سر و گردن او اصابت کرده بود. هشتم اسفند سال 1365 بود و حاج حسین از زمین به سوی آسمان پرکشید و پیشانی او جایگاه بوسه عرشیان گشت.

 

برشی از کتاب سیمای سرداران شهید

دیدگاه تان را بنویسید