به ما التماس میکرد او را به شهرش برنگردانیم. بعد از اینکه این خانم را به بهزیستی فرستادیم به مادرش زنگ زدم. باورم نمیشد، اما مادرش به خاطر فقر اقتصادی راضی بود دخترش همین جا بماند.
رویا کلانتری: گروه هدف ما شامل دختران فرار، افراد بیخانمان، کودکان کار و معتادان است. ما چهار مددکاریم که در شیفتهای کاریمان که 8 تا 3 بعد از ظهر و 3 تا 10 شب است، 3 بار در محوطه پایانه غرب، سالنها و نمازخانه گشت میزنیم و موارد را شناسایی میکنیم.
برخی هم خودمعرفند و خودشان به ما مراجعه میکنند تا به کمپ یا مراکز مناسب معرفیشان کنیم. تعدادی از موارد را هم رانندهها، تعاونیها یا گشت انتظامات سالن، شناسایی میکنند.
مددکاران از تجربههای کاملاً متفاوت در پایانه غرب میگویند؛ مثلا فرار دختری که خانواده بسیار مرفهی داشته. او در مسیر مدرسه با یک کارگر جوشکار آشنا میشود و باهم تصمیم به فرار میگیرند.
پدر و مادر تحصیلکرده دختر برای پیگیری به مرکز مداخله بحران مراجعه میکنند و کمک میخواهند. آنها به مددکاران میگویند که دخترشان به یکی از روستاهای همدان گریخته. مددکاران میگویند دلیل این فرار نداشتن ارتباط موثر عاطفی والدین بوده.
«رشت، انزلی، اردبیل، آستارا...» خانم انزلی؟ تبریز؟ کجا انشاءالله؟ اتوبوسهای اسکانیا مدل جدید، قدیم و ولوو به صف شدهاند. بوی دود، روغن سوخته، فلافل سرخ شده، تخم مرغ پخته؛ همان بوی آشنای ترمینال، همه جا پیچیده. رانندهها در انتظارمسافر. رویال هم داریم... صندلی خالی هم هست.... خانم...
بعضی مسافرها با ساک و چمدان دوان دوان به سمت اتوبوسشان میروند، اینجا در پایانه غرب، نزدیک میدان آزادی در میانه هفته هم بازار سفر، حسابی داغ است.
اما مقصد همه مشخص نیست؛ دختر نوجوان گریه کنان به سمت اتوبوس میرود، اتوبوسی به مقصد یکی از شهرهای شمالی. زنی جوان هم با چادر مشکی و دمپایی دنبال او:«این بار نرو، تو رو خدا نرو، میری یه بلایی سرت میآد... هر چی باشه، اینجا خونته... نه پولداری نه هیچی آخه...»
پای اتوبوس این حرفها را با هم میزنند. هر دو اشک میریزند. راننده اتوبوس کلافه میخواهد کمی آن سوتر بایستند. سرش را تکان میدهد: «ای بابا موقع حرکت اعصاب ما رو هم خرد کردند.
ماهی چند تا از اینا میبینم، معلوم نیست چه بلایی سرشون میآد. بعضیها هم هستند توی ترمینال، تو دستشویی و نمازخونه میخوابن. گشت اینجا پیداشون میکنه، میبره بهزیستی یا نمیدونم کجا؟
هیچ جا که خونه خود آدم نمیشه.»
راننده دو دختر جوان را که معلوم میشود، خواهرند صدا میزند. اولی 16 ساله است و در جنوب تهران زندگی میکند. دختر هر روز از برادر بزرگترش کتک میخورد. بازویش را نشانم میدهد؛ کبود کبود است.
با صدایی پر از بغض میگوید: «خسته شدم از این زندگی، میخوام برم یه جای دور زندگی کنم. برای خودم کاری دست و پا کنم.هر روز کتک، هرروز دعوا. دیگه تحمل ندارم.»خواهر 30 ساله، اما تنهایش نگذاشته و با دمپایی تا ترمینال دنبالش دویده. میداند اگر برود، سرنوشت نامعلومی دارد: «حرف توی گوشش نمیره، برادرم مریضه دست خودش نیست، یک جور مشکل اعصاب و روان داره. همهاش میافته به جون مادرم و این دختر اما آخه رفتن چاره نیست که. خونه ما چند تا کوچه پایینتراز خونه مامانمه. شوهر منم کارگره، دو تا بچه دارم، نمیتونم طولانی نگهش دارم.»
یکی از رانندهها کنار اتوبوساش ایستاده و گفتوگوی ما را میشنود: «من دختر جوون ببینم ساک نداشته باشه، اصلاً سوار نمیکنم اما همین همکارهای خودم، خیلیهاشون سوار میکنن. دیگه نمیگن آخر وعاقبت این دخترای طفل معصوم چی میشه؟
تازه بعضیها دسته جمعی فرار میکنن؛ 5 نفر 6 نفر. دیگه عقلشون نمیرسه چه بلاهایی سرشون میاد.»
دو دختر جوان راهی خانه سبز میشوند؛ مرکز مداخله در بحران شهرداری تهران در پایانه غرب. مددکارهای مرکز چند وقت بعد میگویند که دختر جوان پذیرفت به بهزیستی برود و نه خانه.
دختران زیر 18 سال را خانههای امن بهزیستی میپذیرند اما اگر دختری بالای 18 سال باشد و به آنها مراجعه کند به مددسراهای شهرداری معرفی میشود. در پایانه غرب و جنوب این پایگاهها فعالند.
در خانه سبز چه میگذرد؟
چند مددکار در دفتر کارشان نشستهاند؛ در خانه سبز یا همان پایگاه خدمات اجتماعی شهرداری تهران، مکانی برای مداخله در بحران در پایانه غرب.
رویا کلانتری، یکی از مددکاران این مرکز درباره فعالیتشان میگوید: «گروه هدف ما شامل دختران فراری، افراد بیخانمان، کودکان کار و معتادان است. البته عدهای هم برای مشاوره فردی میآیند.
مثل ازدواج و کار و... ما چهار مددکاریم که در شیفتهای کاریمان که 8 تا 3 بعد از ظهر و 3 تا 10 شب است، 3 بار در محوطه پایانه غرب، سالنها و نمازخانه گشت میزنیم و برخی موارد را شناسایی میکنیم.
برخی هم خودمعرفند و خودشان به ما مراجعه میکنند تا به کمپ یا مراکز مناسب معرفیشان کنیم. تعدادی از موارد را هم رانندهها، تعاونیها یا گشت انتظامات سالن، شناسایی و به ما معرفی میکنند.»
مددکاران مرکز، میگویند دست کم در یک ماه 4 یا 5 مورد فرار را اینجا شناسایی میکنیم. آنها درباره فرارگروهی میگویند: «در فرار گروهی، تعدادی از دختران یا پسران و دختران باهم فرار میکنند، نمونهاش را اینجا هم داشتهایم. بخشی از ماجرا به خاطر هیجان خواهی است و اینکه وقتی در جمع قرار میگیری دل و جرأت بیشتری پیدا میکنی.
این اتفاقات بیشتر در دوران بلوغ میافتد در دورهای که آدمها فقط به خودشان فکر میکنند و میخواهند از جایی که محدود شدهاند دور بمانند.»
یکی از مددکارهای مرکز میگوید: «فرار از خانه، عوامل مختلفی دارد؛ برخی مشکل اقتصادی و برخی مشکل خشونت خانگی و... دارند. مثل مددجویی که از شهرستانی کوچک با پای خودش به مرکز ما آمد گفت پدرش به تازگی فوت کرده. مادر و سه خواهر و برادرش هم مثل خودش تحت فشار اقتصادی شدید بودند.
به ما التماس میکرد او را به شهرش برنگردانیم. بعد از اینکه این خانم را به بهزیستی فرستادیم به مادرش زنگ زدم. باورم نمیشد، اما مادرش به خاطر فقر اقتصادی راضی بود دخترش همین جا بماند.
نمیتوانم بگویم خوشحال بود، اما فهمیدیم واقعاً سرمنشا فرار این دختر مشکلات اقتصادی بوده. مادرش میگفت، اینجا شهر کوچکی است و دلم نمیخواهد دخترم دوباره برگردد، چون باید به خیلیها جواب پس بدهیم.»اما این طورهم نیست که هر کس از خانه فرار میکند، به دلیل فقر اقتصادی باشد.
آنها از تجربههای کاملاً متفاوت در همین ترمینال میگویند؛ از دختری با خانوادهای کاملاً مرفه که در مسیر مدرسه با یک کارگر جوشکار آشنا میشود و باهم تصمیم به فرار میگیرند: «پدر و مادر دختر تحصیلکرده و مرفه بودند، اما دختر در راه مدرسه با این کارگر آشنا میشود و فرار میکنند. خانواده دختر برای پیگیری به اینجا آمدند. دختر و پسر به یکی از روستاهای همدان رفته بودند. باور نکردنی نبود دختری ازخانوادهای مرفه به یک روستا فرار کرده باشد.
بعد که با خانوادهاش حرف زدیم، فهمیدیم مادر و پدر این دختر با وجود اینکه تحصیلکرده هستند، نتوانستهاند ارتباط مؤثری با فرزندشان داشته باشند؛ ارتباطی که باید بین مادر و دختر و پدر شکل بگیرد.»
مددکاران مرکز برایم توضیح میدهند که اگر دختر بالای 18 سال به مرکز آنها مراجعه و اعلام کند جایی برای ماندن ندارد با او مصاحبه میکنند و به خوابگاهها و گرمخانههای شهرداری ارجاع میدهند.
اما آیا واقعاً آنطور که خیلیها میگویند مقصد فرار دختران اغلب تهران است؟ رؤیا کلانتری در پاسخ به این سؤال میگوید: «نمیتوان مقصد مشخصی را تعریف کرد، بستگی به کسی دارد که نخستین پیشنهاد را به آنها میدهد. 90 درصد افرادی که ما در محوطه پایانه شناسایی میکنیم با پای خودشان به مرکز نمیآیند، مگر اینکه به مشکل حادی برخورده باشند.»
مددکاران پایگاه خدمات اجتماعی شهرداری میگویند، تعداد دختران فراری با توجه به فصلهای مختلف سال متفاوت است اما حتماً هر ماه یکی دو نفر شناسایی میشوند و گاهی این آمار به 6- 7 نفر در ماه هم میرسد.
از لا به لای اتوبوسها و روغنی که روی آسفالت ریخته و دود سوزنده ماشینها و رفت و آمد آدمها راهی به بیرون پیدا میکنم. شاگرد رانندهها بلند بلند مقصد اتوبوسها را فریاد میزنند. چند نفر هم به آنها فحش میدهند.
انگار مسافر اتوبوسی را از دستشان در آوردهاند. رانندههای تاکسی با دقت به آدمها نگاه میکنند و مشغول پیدا کردن مسافرند.
چند دختر و پسر جوان با لباسهایی شبیه هیپیها و با غش غش خنده، به سمت ترمینال میروند. نه کسی پشت سرشان داد و فریاد میکند و نه کسی در حال التماس است. سر و وضع و مارک کوله و کفششان چندان به این حوالی نمیخورد. دوست دارم بدانم از قبل بلیت خریدهاند یا آمدهاند تا سفری ناگهانی را تجربه کنند!
روزنامه ایران
تهرام 9353*1625
رویا کلانتری: گروه هدف ما شامل دختران فرار، افراد بیخانمان، کودکان کار و معتادان است. ما چهار مددکاریم که در شیفتهای کاریمان که 8 تا 3 بعد از ظهر و 3 تا 10 شب است، 3 بار در محوطه پایانه غرب، سالنها و نمازخانه گشت میزنیم و موارد را شناسایی میکنیم.
برخی هم خودمعرفند و خودشان به ما مراجعه میکنند تا به کمپ یا مراکز مناسب معرفیشان کنیم. تعدادی از موارد را هم رانندهها، تعاونیها یا گشت انتظامات سالن، شناسایی میکنند.
مددکاران از تجربههای کاملاً متفاوت در پایانه غرب میگویند؛ مثلا فرار دختری که خانواده بسیار مرفهی داشته. او در مسیر مدرسه با یک کارگر جوشکار آشنا میشود و باهم تصمیم به فرار میگیرند.
پدر و مادر تحصیلکرده دختر برای پیگیری به مرکز مداخله بحران مراجعه میکنند و کمک میخواهند. آنها به مددکاران میگویند که دخترشان به یکی از روستاهای همدان گریخته. مددکاران میگویند دلیل این فرار نداشتن ارتباط موثر عاطفی والدین بوده.
«رشت، انزلی، اردبیل، آستارا...» خانم انزلی؟ تبریز؟ کجا انشاءالله؟ اتوبوسهای اسکانیا مدل جدید، قدیم و ولوو به صف شدهاند. بوی دود، روغن سوخته، فلافل سرخ شده، تخم مرغ پخته؛ همان بوی آشنای ترمینال، همه جا پیچیده. رانندهها در انتظارمسافر. رویال هم داریم... صندلی خالی هم هست.... خانم...
بعضی مسافرها با ساک و چمدان دوان دوان به سمت اتوبوسشان میروند، اینجا در پایانه غرب، نزدیک میدان آزادی در میانه هفته هم بازار سفر، حسابی داغ است.
اما مقصد همه مشخص نیست؛ دختر نوجوان گریه کنان به سمت اتوبوس میرود، اتوبوسی به مقصد یکی از شهرهای شمالی. زنی جوان هم با چادر مشکی و دمپایی دنبال او:«این بار نرو، تو رو خدا نرو، میری یه بلایی سرت میآد... هر چی باشه، اینجا خونته... نه پولداری نه هیچی آخه...»
پای اتوبوس این حرفها را با هم میزنند. هر دو اشک میریزند. راننده اتوبوس کلافه میخواهد کمی آن سوتر بایستند. سرش را تکان میدهد: «ای بابا موقع حرکت اعصاب ما رو هم خرد کردند.
ماهی چند تا از اینا میبینم، معلوم نیست چه بلایی سرشون میآد. بعضیها هم هستند توی ترمینال، تو دستشویی و نمازخونه میخوابن. گشت اینجا پیداشون میکنه، میبره بهزیستی یا نمیدونم کجا؟
هیچ جا که خونه خود آدم نمیشه.»
راننده دو دختر جوان را که معلوم میشود، خواهرند صدا میزند. اولی 16 ساله است و در جنوب تهران زندگی میکند. دختر هر روز از برادر بزرگترش کتک میخورد. بازویش را نشانم میدهد؛ کبود کبود است.
با صدایی پر از بغض میگوید: «خسته شدم از این زندگی، میخوام برم یه جای دور زندگی کنم. برای خودم کاری دست و پا کنم.هر روز کتک، هرروز دعوا. دیگه تحمل ندارم.»خواهر 30 ساله، اما تنهایش نگذاشته و با دمپایی تا ترمینال دنبالش دویده. میداند اگر برود، سرنوشت نامعلومی دارد: «حرف توی گوشش نمیره، برادرم مریضه دست خودش نیست، یک جور مشکل اعصاب و روان داره. همهاش میافته به جون مادرم و این دختر اما آخه رفتن چاره نیست که. خونه ما چند تا کوچه پایینتراز خونه مامانمه. شوهر منم کارگره، دو تا بچه دارم، نمیتونم طولانی نگهش دارم.»
یکی از رانندهها کنار اتوبوساش ایستاده و گفتوگوی ما را میشنود: «من دختر جوون ببینم ساک نداشته باشه، اصلاً سوار نمیکنم اما همین همکارهای خودم، خیلیهاشون سوار میکنن. دیگه نمیگن آخر وعاقبت این دخترای طفل معصوم چی میشه؟
تازه بعضیها دسته جمعی فرار میکنن؛ 5 نفر 6 نفر. دیگه عقلشون نمیرسه چه بلاهایی سرشون میاد.»
دو دختر جوان راهی خانه سبز میشوند؛ مرکز مداخله در بحران شهرداری تهران در پایانه غرب. مددکارهای مرکز چند وقت بعد میگویند که دختر جوان پذیرفت به بهزیستی برود و نه خانه.
دختران زیر 18 سال را خانههای امن بهزیستی میپذیرند اما اگر دختری بالای 18 سال باشد و به آنها مراجعه کند به مددسراهای شهرداری معرفی میشود. در پایانه غرب و جنوب این پایگاهها فعالند.
در خانه سبز چه میگذرد؟
چند مددکار در دفتر کارشان نشستهاند؛ در خانه سبز یا همان پایگاه خدمات اجتماعی شهرداری تهران، مکانی برای مداخله در بحران در پایانه غرب.
رویا کلانتری، یکی از مددکاران این مرکز درباره فعالیتشان میگوید: «گروه هدف ما شامل دختران فراری، افراد بیخانمان، کودکان کار و معتادان است. البته عدهای هم برای مشاوره فردی میآیند.
مثل ازدواج و کار و... ما چهار مددکاریم که در شیفتهای کاریمان که 8 تا 3 بعد از ظهر و 3 تا 10 شب است، 3 بار در محوطه پایانه غرب، سالنها و نمازخانه گشت میزنیم و برخی موارد را شناسایی میکنیم.
برخی هم خودمعرفند و خودشان به ما مراجعه میکنند تا به کمپ یا مراکز مناسب معرفیشان کنیم. تعدادی از موارد را هم رانندهها، تعاونیها یا گشت انتظامات سالن، شناسایی و به ما معرفی میکنند.»
مددکاران مرکز، میگویند دست کم در یک ماه 4 یا 5 مورد فرار را اینجا شناسایی میکنیم. آنها درباره فرارگروهی میگویند: «در فرار گروهی، تعدادی از دختران یا پسران و دختران باهم فرار میکنند، نمونهاش را اینجا هم داشتهایم. بخشی از ماجرا به خاطر هیجان خواهی است و اینکه وقتی در جمع قرار میگیری دل و جرأت بیشتری پیدا میکنی.
این اتفاقات بیشتر در دوران بلوغ میافتد در دورهای که آدمها فقط به خودشان فکر میکنند و میخواهند از جایی که محدود شدهاند دور بمانند.»
یکی از مددکارهای مرکز میگوید: «فرار از خانه، عوامل مختلفی دارد؛ برخی مشکل اقتصادی و برخی مشکل خشونت خانگی و... دارند. مثل مددجویی که از شهرستانی کوچک با پای خودش به مرکز ما آمد گفت پدرش به تازگی فوت کرده. مادر و سه خواهر و برادرش هم مثل خودش تحت فشار اقتصادی شدید بودند.
به ما التماس میکرد او را به شهرش برنگردانیم. بعد از اینکه این خانم را به بهزیستی فرستادیم به مادرش زنگ زدم. باورم نمیشد، اما مادرش به خاطر فقر اقتصادی راضی بود دخترش همین جا بماند.
نمیتوانم بگویم خوشحال بود، اما فهمیدیم واقعاً سرمنشا فرار این دختر مشکلات اقتصادی بوده. مادرش میگفت، اینجا شهر کوچکی است و دلم نمیخواهد دخترم دوباره برگردد، چون باید به خیلیها جواب پس بدهیم.»اما این طورهم نیست که هر کس از خانه فرار میکند، به دلیل فقر اقتصادی باشد.
آنها از تجربههای کاملاً متفاوت در همین ترمینال میگویند؛ از دختری با خانوادهای کاملاً مرفه که در مسیر مدرسه با یک کارگر جوشکار آشنا میشود و باهم تصمیم به فرار میگیرند: «پدر و مادر دختر تحصیلکرده و مرفه بودند، اما دختر در راه مدرسه با این کارگر آشنا میشود و فرار میکنند. خانواده دختر برای پیگیری به اینجا آمدند. دختر و پسر به یکی از روستاهای همدان رفته بودند. باور نکردنی نبود دختری ازخانوادهای مرفه به یک روستا فرار کرده باشد.
بعد که با خانوادهاش حرف زدیم، فهمیدیم مادر و پدر این دختر با وجود اینکه تحصیلکرده هستند، نتوانستهاند ارتباط مؤثری با فرزندشان داشته باشند؛ ارتباطی که باید بین مادر و دختر و پدر شکل بگیرد.»
مددکاران مرکز برایم توضیح میدهند که اگر دختر بالای 18 سال به مرکز آنها مراجعه و اعلام کند جایی برای ماندن ندارد با او مصاحبه میکنند و به خوابگاهها و گرمخانههای شهرداری ارجاع میدهند.
اما آیا واقعاً آنطور که خیلیها میگویند مقصد فرار دختران اغلب تهران است؟ رؤیا کلانتری در پاسخ به این سؤال میگوید: «نمیتوان مقصد مشخصی را تعریف کرد، بستگی به کسی دارد که نخستین پیشنهاد را به آنها میدهد. 90 درصد افرادی که ما در محوطه پایانه شناسایی میکنیم با پای خودشان به مرکز نمیآیند، مگر اینکه به مشکل حادی برخورده باشند.»
مددکاران پایگاه خدمات اجتماعی شهرداری میگویند، تعداد دختران فراری با توجه به فصلهای مختلف سال متفاوت است اما حتماً هر ماه یکی دو نفر شناسایی میشوند و گاهی این آمار به 6- 7 نفر در ماه هم میرسد.
از لا به لای اتوبوسها و روغنی که روی آسفالت ریخته و دود سوزنده ماشینها و رفت و آمد آدمها راهی به بیرون پیدا میکنم. شاگرد رانندهها بلند بلند مقصد اتوبوسها را فریاد میزنند. چند نفر هم به آنها فحش میدهند.
انگار مسافر اتوبوسی را از دستشان در آوردهاند. رانندههای تاکسی با دقت به آدمها نگاه میکنند و مشغول پیدا کردن مسافرند.
چند دختر و پسر جوان با لباسهایی شبیه هیپیها و با غش غش خنده، به سمت ترمینال میروند. نه کسی پشت سرشان داد و فریاد میکند و نه کسی در حال التماس است. سر و وضع و مارک کوله و کفششان چندان به این حوالی نمیخورد. دوست دارم بدانم از قبل بلیت خریدهاند یا آمدهاند تا سفری ناگهانی را تجربه کنند!
روزنامه ایران
تهرام 9353*1625
کپی شد