«رفعت ابراهیم»، نویسنده فلسطینی، در یادداشتی تکان‌دهنده برای الجزیره از رنج ۱۵ ماه آوارگی می‌نویسد؛ از کودکی در زادگاهش بنی سهیلا، شهری کوچک در غزه، تا ویرانی و بیگانگی در سرزمینی که روزگاری خانه‌اش بود. او داستان خانه‌ای را روایت می‌کند که به خاکستر تبدیل شده، محله‌ای که دیگر نشانی از آن نیست، و مردمی که با نگاه‌هایی غریب، او را غریبه‌ای در میان خود می‌بینند. این روایت، شهادتی است بر درد و رنج مردمی که در میان جنگ و آوارگی، حتی حس تعلق خود را نیز از دست داده‌اند.

به گزارش جماران، «رفعت ابراهیم»، نویسنده فلسطینی در الجزیره نوشت: من در بنی سهیلا، شهری کوچک با ۴۰ هزار نفر جمعیت در استان خان‌یونس غزه، به دنیا آمدم و بزرگ شدم. اینجا جایی بود که همه همدیگر را می‌شناختند. ما در خانه‌ای بزرگ زندگی می‌کردیم که اطرافش را زمین‌هایی پر از درختان زیتون و میوه احاطه کرده بود. جامعه‌ی صمیمی و نزدیک ما حس امنیت و آرامش عمیقی به ما می‌بخشید. اما پانزده ماه جنگ بی‌امان همه چیز را تغییر داده است. حس تعلق از بین رفته و خانواده‌ام بارها به اجبار آواره شده‌اند. هرچند هنوز در غزه، در فلسطین هستیم، اما در سرزمین خودم احساس غریبی می‌کنم.

 

اولین آوارگی: پناه به المواصی

در دسامبر ۲۰۲۳، برای نخستین بار مجبور شدیم خانه‌مان را ترک کنیم. به منطقه المواصی در خان‌یونس پناه بردیم؛ جایی که اسرائیل آن را منطقه امن معرفی کرده بود. اما وقتی رسیدیم، همه‌چیز در آشفتگی مطلق بود. تلاش کردیم مکانی کوچک روی شن‌ها پیدا کنیم تا چادری برپا کنیم. اطرافمان پر بود از افرادی که نمی‌شناختیم. فلسطینی‌هایی از سراسر غزه به اینجا پناه آورده بودند. وقتی در اردوگاه قدم می‌زدم، تنها چهره‌هایی ناآشنا می‌دیدم. نگاه‌های مردم، مبهم و پرسشگر، انگار در سکوت می‌پرسیدند: «تو کی هستی، غریبه؟» المواصی زمانی ساحلی بود که من و دوستانم برای آرامش و تفریح به آنجا می‌رفتیم. اما دیدن این ساحل که به اردوگاهی برای آوارگان تبدیل شده بود، مملو از افرادی که برای خانه‌ها و عزیزان از دست‌رفته‌شان عزاداری می‌کردند، بسیار دردناک بود.

 

رفح: ازدحام آوارگان و حس بی‌پایان رنج

تا فوریه، مجبور شدیم به رفح پناه ببریم. پس از صدور دستورهای آوارگی اجباری توسط اشغالگران اسرائیلی برای مناطق مختلف نوار غزه، نزدیک به یک میلیون نفر بی‌خانمان به این شهر جنوبی هجوم آوردند. ما نیز در میان آنان بودیم. خیابان‌ها و مکان‌های عمومی مملو از آوارگانی بود که در هر گوشه‌ای که فضایی پیدا می‌کردند، چادر برپا کرده بودند. با این حال، اینجا برای من مانند یک بیابان بود: خشک، بی‌روح و غیرقابل‌تحمل. خانواده‌ام و من در چادری زندگی می‌کردیم، در رنج و سختی مداوم، مانند سایر آوارگان. هر روز در کوچه‌های شهر پرسه می‌زدم، به امید یافتن غذایی برای خریدن – اگر توان مالی‌اش را داشتم. اما اغلب با دستان خالی بازمی‌گشتم. گاهی با چهره‌ای آشنا روبه‌رو می‌شدم – دوستی یا خویشاوندی – که لحظاتی از شادی را به همراه داشت، اما این شادی به زودی با اندوهی عمیق جایگزین می‌شد. شادی از اینکه آن‌ها هنوز زنده بودند، اما غمگین از شنیدن خبر شهادت کسی دیگر از عزیزان‌مان. دوستان یا بستگانم اغلب با دیدن من درباره کاهش شدید وزنم، چهره رنگ‌پریده و بدن ضعیفم صحبت می‌کردند. بسیاری از آن‌ها اعتراف می‌کردند که در نگاه اول مرا نشناخته‌اند. با حس تنگی در سینه و بیگانگی عمیق به چادر خود بازمی‌گشتم. دیگر نه فقط در میان غریبه‌ها بودم، بلکه حتی برای کسانی که روزگاری مرا می‌شناختند، به یک غریبه تبدیل شده بودم. رنج آوارگان بی‌وقفه و غیرقابل‌تحمل بود. هیچ دردی از آن فراتر نمی‌رفت، مگر خبر آوارگی اجباری جدید. این خبر معمولاً به شکل برگه‌هایی بود که هواپیماهای جنگی اسرائیل بر سرمان می‌ریختند. با عجله وسایل اندکمان را جمع می‌کردیم، با این آگاهی که این هواپیماها به زودی بازخواهند گشت – نه برای ریختن برگه‌های بیشتر، بلکه برای بمباران بیشتر.

 

آوارگی دوباره: ترک رفح به سمت خان‌یونس

در آوریل، اسرائیلی‌ها با انداختن برگه‌هایی به ما اطلاع دادند که باید رفح را ترک کنیم. تنها با یک کیف کوچک که معدود وسایل باقی‌مانده‌مان را در خود داشت و باری سنگین از گرسنگی، ترس و درد از دست دادن عزیزان، راهی شدیم. به خان‌یونس بازگشتیم – به بخش غربی آن که اسرائیل آن را منطقه امن معرفی کرده بود – اما چیزی جز ویرانه ندیدیم. جاده‌ها، مغازه‌ها، مدارس و ساختمان‌های مسکونی همه به تلی از آوار تبدیل شده بودند. ناچار شدیم چادر خود را در کنار خانه‌های ویران‌شده برپا کنیم. در خیابان‌ها قدم می‌زدم و با ناباوری به وسعت خرابی‌هایی که اشغالگران اسرائیلی به جا گذاشته بودند، نگاه می‌کردم. دیگر شهری که روزگاری همراه با دوستانم بارها از آن بازدید می‌کردم، برایم قابل شناسایی نبود.

 

بازگشت به بنی سهیلا: بیگانگی در خانه خودم

در آگوست، برای نخستین بار از زمان آغاز جنگ، توانستم به محله‌مان در بنی سهیلا، واقع در شرق شهر خان‌یونس، برگردم. تصور می‌کردم حس بیگانگی‌ام در آنجا پایان خواهد یافت، اما چنین نشد. در میان مردمی قدم می‌زدم که می‌شناختم و آن‌ها نیز مرا می‌شناختند، اما نگاه‌های عجیب همچنان ادامه داشت. نه به این دلیل که مرا نمی‌شناختند، بلکه به این دلیل که ظاهرم بسیار بدتر از آن چیزی بود که تاکنون دیده بودند. آن‌ها با حیرت به من نگاه می‌کردند، گویی به کسی دیگر تبدیل شده بودم. این نگاه‌ها تنها حس بیگانگی، تنهایی و از دست دادن را در من عمیق‌تر می‌کرد. سعی می‌کردم ویرانی و نابودی تمام مکان‌ها و نشانه‌هایی که زمانی هویت زادگاهم را می‌ساختند، درک کنم. خانه‌ای که در آن بزرگ شده بودم، بر اثر آتش‌سوزی بزرگی که ناشی از گلوله‌باران بود، به خاکستر تبدیل شده بود. داخل خانه پر از آوار بود و وسایل‌مان به تکه‌هایی شبیه زغال تبدیل شده بودند.

 

امروز: غریبه‌ای در سرزمین خودم

امروز، پس از ۱۵ ماه جنگ، هنوز آواره هستم. هر جا که می‌روم، مردم می‌پرسند: «ای آواره، اهل کجایی؟» و با نگاهی عجیب به من خیره می‌شوند. همه چیزم را از دست داده‌ام، و تنها چیزی که برایم باقی مانده همان حسی است که تمام این مدت آرزو داشتم از آن رها شوم: حس غریبگی. اکنون، در سرزمین خودم، به یک غریبه تبدیل شده‌ام.

 

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.