صابر ابر را بیشتر به عنوان بازیگر میشناسند.اما فعالیتهای هنری او تنها به بازیگری محدود نمانده است. عکاسی، نقاشی، چاپ کتاب و... از جمله کارهایی است که او در کنار بازیگری انجام میدهد. او همچنین در آلبوم «در شعله، با تو رقصان» به همراه پانتهآ پناهیها با مهیار علیزاده همکاری داشته است. جی پلاس، علاوه بر اینها صابر ابر کارگردانی نیز میکند. «واوها و ویرگولها» و«۲۱ بار مردن در ۳۰ روز» دو نمایشی است که صابر ابر آنها را کارگردانی کرده است. اما تازهترین تجربه کارگردانیاش نمایشی به نام «پرتقالهای کال» به نویسندگی سینا آذین است که در تماشاخانه ایرانشهر به صحنه رفته است. این نمایش ذهن پیچیده نویسندهای ایرانی و مهاجرت کرده را به تصویر میکشد. سعید چنگیزیان، پانتهآ پناهیها، الهام کردا، ستاره پسیانی، لیلی رشیدی، مهدی کوشکی، مرضیه بدرقه و بهاره مصدقیان بازیگران این نمایش هستند و در خلاصه آن آمده است: «اریس شهر عجیبیه. اینجا انگار همه یهچیزی جا میذارن. وقتی میآی اینجا، یا چیزی بهت اضافه میشه، یا چیزی ازت کم میشه. پاریس زندگی آدم رو تغییر میده، بعضیوقتها هم اون رو از
آدم میگیره». صابر ابر در این گفتوگو از دغدغههایش در مقام کارگردان میگوید و نگاهش به هنر تئاتر. هنری که به عقیده او برخی آن را مقدس میپندارند وسعی میکنند حضور افراد را در آن کنترل کنند...
نگاهی کلی به کارهای شما در تئاتر - چه در مقام بازیگر و چه در مقام کارگردان- نشان میدهد علاقه چندانی به رئالیسم ندارید. این اتفاقی است یا دلیل خاصی دارد؟ دلیل خاصی دارد! برای اینکه فکر میکنم تئاتر برای من جای خاصی است. من در زندگی شخصیام سعی میکنم آدم رئالی باشم و از طرف دیگر سینمای ما سینمایی است که گنجایش و شرایط مناسبی را در فضایی جز رئالیسم ندارد. ما که تیم برتون نداریم! آثار موفق سینمای ما هم همگی متعلق به فضای رئال و سوپر رئال هستند! به خاطر همین، من برای بازی در تئاتر همیشه سعی کردهام چیزی را انتخاب کنم که قطعا نمیتوانم در سینما آن را تجربه کنم؛ که این انرژی و نیاز من تخلیه شود. چون سخت است که این نیازم را با خودم این طرف و آن طرف ببرم! این انتخابها تعمدی و با دقت بوده است. کمی از این حس نیاز به تجربه فضای غیررئالیستی بیشتر بگویید. هر کسی خودش را با چیزی آرام میکند. شاید من چون عصبانی نمیشوم، شاید چون خیلی خیلی خوشحال نمیشوم، شاید چون هیچ حسی در من به یک مرحله خیلی بالایی نمیرسد، باید کاری کنم که بتوانم در تعادل زندگی کنم و با این گونه تئاتر، این کار را میکنم. اصولا با بازیگری این کار را
میکنم. چون از درون من بیرون میآید. چیزی نیست که آن را بسازم. خود من هستم. میتوانم خشم و غم و بقیه احساساتم را با آن تخلیه کنم. سینما این اجازه را به من بازیگر نمیدهد. چون سینما مقطع است. اما در تئاتر با خودت میگویی من یک ساعت و نیم، پیوسته شیدایی میکنم تا کمی حالم خوب شود. (میخندد) «پرتقالهای کال» کی نوشته شد؟ اول از همه بگویم سینا آذین نویسنده این متن، جزو نوابغی است که در سالهای آینده اتفاقات خوبی برای او رقم خواهد خورد. چون نگاهش در نهایت معاصر بودن پیش میرود و من این را خیلی دوست دارم. او به روز و به زمان پیش میرود و این بستر معاصر بودن قرار نیست ما را محدود کند. سینا دو سال و اندی روی این متن کار کرد. اصلا سال ٩٣ متن را به من داد. در این دو سال و نیم این متن تا چه حد تغییر کرد؟ دو سال و نیم متعلق به روزگاری است که دیگر منسوخ شده! اینکه کسی بگوید من دو سال و نیم با نویسنده در ارتباط بودم. ضمن اینکه بسیاری از مخاطبان هم ممکن است بگویند برای چنین متنی دو سال و نیم وقت گذاشتهاید؟! بله! واقعا مشکل همینجاست. من آدمهایی را میشناسم که شش تا هفت سال است که دارند روی فیلمنامهشان کار میکنند و آن
را نمیسازند و من میگویم خب کافی است دیگر! چه کار دیگری میتوانی با این فیلمنامه بکنی! مدام هم درگیرش هستند نه اینکه هی بروند و بعد دوباره ول کنند. اما درمورد این متن اینطور نبوده که ما تمام دو سال و نیم را پیوسته روی متن کار کرده باشیم. نه. من کارهای خودم را داشتم و سینا هم همینطور. اما آنچه برای ما مهم بود این بود که با متنی وارد تمرین شویم که حداقل برای من به عنوان کارگردان و برای سینا به عنوان نویسنده، متن سر و شکلدار و کاملی باشد. وقتی میگویم دو سال و نیم روی این متن وقت گذاشتهایم به آدمها حق میدهم که تعجب کنند. یا بگویند مگر چکار کردهاید! حاصل دو سال و نیم این است؟! دستکم در جایگاهی که من ایستادهام به این زمان نیاز داشتم. شاید برای یک نفر دیگر، این زمان زودتر و برای شخص دیگری دیرتر باشد. اما من این زمان را دادم تا چیزی اتفاق بیفتد و با آن خوشحال شوم و بگویم میخواهم انجامش بدهم. نمیخواهم بگویم من کار مهمی کردم نه! من هیچوقت دو کار را همزمان انجام نمیدهم. چه در بازی چه در کارگردانی. اما الان شش ماه است که از زمان تمرین کار تا الان هیچ کاری را قبول نکردهام تا خللی وارد این پروسه نشود. تا
وقفهای ایجاد نشود. این متن که به زودی چاپ خواهد شد، شکل اجراییاش چیزی نیست که من انتخاب کردم. متن سینا به مراتب خیلی رئالتر است و به مراتب سادهتر همهچیز را بیان میکند. اما از آنجایی که من دوست دارم طور دیگری با مخاطب ارتباط برقرار کنم، با مشورت کامل نویسنده یک کارهایی با متن کردم. نمایش شما در پاریس میگذرد، در حالی که آدمهای آن ایرانی هستند. اما پاریس هم جز کارکرد نشانهای کارکرد خاص دیگری ندارد. آیا اینکه داستان در پاریس میگذرد دست شما را برای مطرح کردن پارهای مسائل باز میگذاشت؟ یا اینکه دلایل دیگری در کار بود؟ خب نکته جالبی است که چرا آنجا پاریس است و ظاهرا هر جایی میتواند باشد. یک چیز برای من خیلی مهم است. آدم اصلی این نمایش یک نویسنده است و از آنجایی که بقیه آدمها در کنار او و از ذهن او شکل میگیرند و آدمهای نویسنده هستند، هر کدامشان باید بخشی از آن جنون را داشته باشند. اینکه چرا پاریس انتخاب شده و تهران انتخاب نشده برای این نبوده که من بخواهم از چیزی فرار کنم. چون آنچه من میخواستم بگویم در نمایش میگویم. چیزی نبود که بخواهم آن را از فیلتری عبور بدهم و برای همین شهر را تغییر بدهم. به
نظرم آنجا جایی است که یک چیز کلی دارد. همان چیزی که در خلاصه نمایش هم گفتیم. پاریس یا چیزی به تو اضافه میکند یا چیزی از تو کم میکند. در واقع نوعی تصویر رویاگونه از پاریس وجود دارد که به فضای نمایش و وقایع هم نزدیکتر است و پیشنهاد خود سینا هم بود. هیچ کدام از این آدمها واقعی نیستند. آدمهایی نیستند که وجود داشته باشند. شاید برای همین است که ایرانی هستند. چون از ذهن یک ایرانی بیرون آمده و در واقع نوشته شدهاند. برای همین من سعی کردم در هر شخصیت به اندازه همان شخصیت این جنونی که از آن حرف زدم وجود داشته باشد. در کار شما دو وجه مضمونی وجود دارد. یک وجه فلسفی که درگیری هر شخصیت با خودش است و در واقع میتوان گفت از جغرافیا تبعیت نمیکند. در مقابل نشانههای اجتماعی نیز در کار وجود دارد. مثل تاکید شما بر ایرانی بودن. هرچه نمایش جلوتر میرود تاکید بر ایرانی بودن بیشتر میشود. کمی از این دوگانگی بگویید. به عبارت دیگر دوست داشتید یک قصه تعریف کنید یا اینکه دغدغههای فراتر از این نیز داشتید؟ واقعیت این است که من همیشه فکر میکنم چیزی که به عنوان قصه وجود دارد، چیزی است که تمام میشود. ما با قصه سر و کار نداریم.
دستکم من اینطور دوست دارم. فکر میکنم قصه بخش مهمی از یک اثری هنری. حتی هنر تجسمی یا هر هنر دیگری است. اما به طور خاص در نمایش به عنوان هنر زنده و در سینما برایم در کنار چیزهای دیگر تعریف میشود و معنا پیدا میکند. بخش فلسفی کار برای من خیلی مهم بوده است. با نویسنده خیلی در این مورد بحث کردیم. اینکه این نکته به یک پختگی برسد. اینکه در مورد تنهایی و خلوت آدمها و اینکه چطور میشود آدمها به نقطهای میرسند که کاری را میکنند که گاهی فاجعهبار است. ریشه این اتفاق کجاست؟ بخش روانشناسانه و روانکاوانه کار، نیز اهمیت بسیاری دارد، اینکه در این دو وجه ما با شخصیت و مهمتر از نمایش با مخاطب چه میکنیم. یک چیز را نباید فراموش کنیم. برای من ایران پر از آدمهایی است که از تنهاییشان به تنهاییشان پناه میبرند؛ نه برای اینکه دوست دارند. بلکه گزینه دیگری برایشان وجود ندارد پس به خودشان پناه میبرند. من خیلی دوست داشتم این اتفاق در نمایش بیفتد. آدمهایی که تنها هستند و بیخودی با کسان دیگری هستند. یک فردیت بر جمع یا حتی روابط دونفره حاکم است. این چیزی است که در زندگی شخصی خودم خیلی درگیرش هستم. همین تنهایی؟ من یک زندگی
شخصی دارم که زندگی خودم است و برای آدمهای دیگر شاید سخت باشد. یا اینکه تعریفش خیلی روشن نیست. اما من با آن حال و شیوه دارم زندگی میکنم. بدم نمیآید کار دیگری بکنم اما چون گزینهای وجود ندارد ترجیح میدهم در این خلوت بمانم. برای همین است که شاید آنچه که میگویید وجود دارد. به خاطر تنها بودن این آدمها، اصرار بر ایرانی بودن نمایش دارم. برای اینکه اگر هم دونفره زیبایی را تشکیل دادهاند، حتما در خیالشان این اتفاق میافتد. مثل رابطه بازیگر (لیلی رشیدی) با مترجم«سعید چنگیزیان» در نمایش. تنها دونفره نمایش که پر از لذت است و هیجانی دارد. چیزی که دیگر وجود ندارد. قبلا هم بارها در گفتوگوهایی که داشتیم از این دغدغه تنهایی گفتهاید. در حالی که از بیرون شاید چندان این طور به نظر نرسد. شما نه صرفا یک بازیگر بلکه یه سلبریتی هستید که در اجتماع حضور فعال دارید. اما این تنهایی مرا کامل نمیکند. این زندگی اجتماعی من است. میدانید واقعیت چیست! گرچه میگویند نقض یک چیز، اصل آن چیز است اما من میخواهم از آن استفاده کنم! اگر بخواهم جمله بهتری برایش پیدا کنم، باید بگویم من هراسی از تنهایی ندارم. من به جایی رسیدهام که فکر
میکنم تنهایی برایم لذتبخش است. چون کاری به کار کسی ندارم. قرار نیست کسی را دچار اتفاقی کنم یا دیگری مرا دچار اتفاقی کند. فکر میکنم همه آدمها این را دارند. برخی با آن کنار میآیند و برخی خودشان را گول میزنند و پناه میبرند. اما به نظرم همه این را دارند. من یک بازیگرم و به قول شما تعاملات اجتماعی خودم را دارم. نمیتوانم در خیابان راه بروم مردم به من سلام کنند یا ابراز محبت کنند و من توجهی نکنم چون مثلا دوست دارم تنها باشم. اگر اینطوری باشد من بهتر است بروم در یک جای دور افتاده یا مثلا دهکدهای در پرو زندگی کنم. قطعا من چنین آدمی نیستم. نمیتوانم آن طور زندگی کنم و به این معاشرتها نیاز دارم. اما فکر میکنم باید تنهایی خاص خود را درک کنم و بپذیرم. کار شما دغدغههای روشنفکرانهای دارد. طبقه اجتماعی که در نمایش محمل بروز اتفاقات است طبقه گزیدهای است. متعلق به قشر فراگیر جامعه نیست. حتی شخصیت بازیگر نمایش که نه گذشتهای دارد و نه تاریخی، برای تست بازیگری به پاریس میآید! و برای تمرین نمایشنامه «چه کسی از ویرجینیا ولف میترسد» را میخواند! شاید بتوان گفت با حذف این نشانههای روشنفکرانه، برای مخاطب عام فقط
قصه میماند. چنین نگاهی را به نمایشتان قبول دارید؟ خیلی قبول دارم! خیلی هم درست است و میخواهم بگویم که روی این موضوع اصرار دارم. برای اینکه فکر میکنم ما دیگر نیاز داریم مخاطبمان را مشخص کنیم و بگوییم من دوست دارم برای این قشر از جامعهام از نظر فرهنگی کار کنم یا اثر بسازم. هر اثری مخاطب خودش را دارد. در برادوی هم همینگونه است. در همه جای دنیا همین طور است. آثار برای مخاطبان متفاوتی تولید میشوند. در همین مجموعه ایرانشهر هم همینطور است. آثاری در اینجا اجرا شده که آدم از خودش میپرسد چطور ممکن است چنین چیزی روی صحنه بیاید! اما خب وجود دارد. شاید این حرفی که میخواهم بزنم برای برخی اذیتکننده باشد اما امیدوارم مرا درک کنند. آن هم اینکه من ناراحت نمیشوم که از هر ١٠ نفر یک نفر این نمایش را دوست داشته باشد. یک نفر با این اثر ارتباط برقرار کند. چون این یک نفر دوسال دیگر چهار نفر خواهد شد. منبع: روزنامه شرق
دیدگاه تان را بنویسید