بررسی دلایل نپذیرفتن مسئولیت در حوادث مختلف با واکاوی یک مثال عینی: اتوبوس خبرنگاران
کلمات تا جایی غم قلب نویسنده را تاب میآورند. از یک جایی به بعد، حزن آنقدر سنگین میشود که آنها هم به گل مینشینند. شاید نقطه شروع را برای همین گم کردهام. حالا در حالی که کمتر از یک هفته به یک سالگی ماتم ما مانده، میخواهم قصه کوتاهی بگویم اما اول باید آواری از آبادان در قلبم بردارم که چه گورستانی در تک تک ما به راه است!
به عقب برمیگردم. مثل همه مردم در همه این سالها. میخوانم، میپرسم، میگردم. دستم؟ خالیتر میشود.
بعد از یک هفته تمام، گفتوگو با کارشناسان قضایی، فعالان رسانه، جستوجو و بالا و پایین کردن آییننامهها، حالا با ناتوانی دستهای سیمانی به نوشتن نشستهام. برای من که در روزهای نخست بیست و سه سالگی با دریایی از انگیزه به رسانه آمدم تا صدای آنها که صدا ندارند باشم، این استیصال و بیصدایی خود خود شکست است. انگار پایانی برای مطالبهگری از همینجا آغاز شده باشد؛ از همین جا که منِ روزنامهنگار، همه توانم را جمع کردهام تا خونخواه جوانانی باشم که جانشان قربانی قصور آنهایی شد که امروز از هر جرمی تبرئه شدهاند و بعد میبینم که چقدر ناتوانم به اینهمه مکر. تلخی گاهی میتواند بیپایان باشد....
آنها فکر همه چیز را کردهاند. آن دسته از مسئولانی که روبروی دوربینهای رسانهها میایستند و دروغ میبافند. آنها در ساز و کاری حساب شده فکر همین بزنگاهها را کردهاند تا هیچ تقصیری به قامت گردن آنها نیاید.
فصل اول این قصه تکراری است اما ناگزیرم به مرور این مکررات. بیاید فرض کنید که یک روزنامهنگارید... با سری بلند و پر از رویا. از کار قبلی بیکار شدهاید و رسانهای مطرح به شما پیشنهاد کار میدهد. شما با عشقی عجیب شغلتان را انتخاب کردهاید. کار کردن در رسانههایی بزرگ برایتان وسوسهکننده است. صحبتهای اولیه که تمام میشود یک قرارداد روبرویتان میگذارند که برای شانه خالی کردن از هر مسئولیت احتمالی طراحی شده است: «قراداد رابط خبر» به موجب این قرارداد، شما روی کاغذهای قانونی، کارمند قانونی آن رسانه محسوب نخواهید شد. از بیمه خبری نیست و بناست یک سری محصول مثلا در «خانه» تولید کنید و پولش را بگیرید. در دنیای واقعی اما شما باید در ساختمان آن رسانه حاضر شوید. حراست سازمان برای قد و رنگ مانتویی که بر تن دارید، اهمیت ویژهای قائل است. ساعت کاری شما مشخص است و باید پیش از ورود و خروج اصطلاحا «کارت» بزنید و تفاوتها و شباهتهای شما با یک کارمند رسمی این مجموعه یک بازی دو سر باخت برای شماست. مثلا وقتی شما را به ماموریت کاری میفرستند، از آنجا که روی آن کاغذهای قانونی نسبتی با مجموعه مورد بحث ندارید، مسئولیت جانتان با خودتان است اما از آنجا که در دنیای واقعی باید مثل یک کارمند عادی کار کنید، مسئولیت حجم و کیفیت و عواقب احتمالی گزارشهایتان هم با خودتان است.
احتمالا قرار است بپرسید که چرا باید تن به امضا کردن چنین کاغذی بدهم؟ و پاسخ شما در میانگین ۴ میلیون تومانی حقوق خبرنگاران، آمار توقیف رسانهها، خلا امنیت شغلی و در نهایت یک عشق کورکورانه به شغلی رنجآور .. پیدا میشود و نمیشود...
و حالا همین شما- در قالب یک خبرنگار که عاشق دانستن و نوشتن است- از سوی سازمان محیط زیست و به تبع آن ستاد احیای دریاچه ارومیه، به سفری خبری دعوت میشوید. چه بهتر از این؟ میتوانید هم دریاچه را از نزدیک ببینید هم سر از پروژههای انتقال آب دولت در بیاورید و هم با مردم محلی به گپ زدن بنشینید برای انعکاس صدایشان. که رسانه به ما هو رسانه باشید.
چه دعوتی ازین امنتر؟ چه موقعیتی ازین بهتر؟ وقتی یکی از سازمانهای دولتی بزرگ پشت ماجرا ایستاده است. به سختی سفرهای فشرده خبری تن میدهید چون سرتان درد میکند برای دانستن و تجربه کردن و نوشتن...
پایان قصه اما گاهی تلختر از آنچه به نظر میرسد، رقم میخورد. در میانه این راه به واسطه بیمسئولیتی آن مسئولینی که به آنها اعتماد داشتید- روابط عمومی و برنامهریزان سفر- ، جانتان را از دست میدهید... اتوبوسی که از رده خارج است و برنامهریز سفر آن را برای شما و ۲۰ نفر دیگر با کمترین نرخ کرایه کرده، ارابهای میشود برای مرگ و کابوسهایی میسازد تمام نشدنی برای همه بازماندههای به ظاهر زنده...
ازینجا شما رفتهاید و بازماندگانتان ماندهاند با دریایی از سوال و سوگ. مثل همه مردم. مثل دانشجویان دانشگاه آزاد در اتوبوس دانشگاه. مثل سربازان وظیفه در اتوبوس. مثل ساکنان پلاسکو. مثل ساکنان متروپل.
یک قدم جلوتر، یک لحظه تلختر... سازمان محیط زیست و تیم روابط عمومی هم فکرش را کرده است. هیچ آییننامهای برای رسیدگی به قصور آنها وجود ندارد. مهم نیست که به خاطر چند صد یا حتی چند ده هزارتومان صرفهجویی، یک اتوبوس بدون کمربند، بدون ترمز و ... کرایه شده... مهم نیست مسافران و راننده این اتوبوس چقدر به واسطه فشردگی برنامهها و بینظمی تدوینگران، تحت چه فشارهایی برای سریعتر رسیدن بودهاند.
بر اساس هیچ بندی از هیچ قانونی، سازمان به عنوان دعوت کننده، جرمی مرتکب نشده و همه چیز در آن شهر قدرت آرام است! نه مسئولی از آن سازمان خود را موظف به عذرخواهی میداند نه کسی هراس «عزل» دارد و نه حتی قائل به گرفتن یک تماس ساده با خانوادههایی است که به اشتباه به این سازوکار اعتماده کردهاند و عزیزانشان را راهی یک سفر کاری کردهاند...و در این فرمول، ستاد احیای دریاچه ارومیه هم جای میگیرد در حالی که تنها مقصر به رسمیت شناختهشده در این بلوا، رانندهای است که به دعوت مسئولان لبیک گفته. شما میمیرید و سازمان محیط زیست هم تا متوجه شرایط قراردادی شما و وضعیت رسیدگی میشود، نفس راحتی میکشد.
یادتان که نرفته است؟ رسانه شما فکر اینجایش را کرده است. شما روی کاغذ نیروی رسمی رسانه خود نیستید. مرگ و زندگی شما، بیمه و سلامتی شما و... اساسا هیچ چیزی از جانب شما به مدیران آن ساختمانی که در آن کار کردهاید و خون دل خوردهاید مرتبط نمیشود. خودتان امضا کردهاید! خودتان از میان گزینههایی که وجود نداشتهاند، پذیرفتهاید «رابط خبر» باشید. شما میمیرید بدون آنکه مسئولیت جان شما با کسی باشد، رسانهات تا متوجه نوع قرارداد شما میشود، نفس راحتی میکشد.
راننده آخرین حلقه ماجراست. او هم خود را پادشاه جاده میداند. معتقد است میتواند بدون ترمز اتوبوس را به مقصد برساند و روی مهارتش جور دیگری حساب میکند.
جان شیرین شما از دست میرود و ازین زنجیر چهارحلقهای، دو حلقه میانی تبرئه میشوند
حلقه اول و آخر که جزئی از بدنه مردم محسوب میشوند، روبروی هم قرار میگیرند و مقصر شناخته میشوند. چرا خبرنگاران سوار آن اتوبوس شدند؟ چرا راننده به حرف برنامهریزان سفر گوش میکند؟ چرا... چرا... چرا ... و به همین سادگی دو حلقه میانی که زور و پول و قدرت دارند پای خود را کنار میکشند و این بیمسئولیتی را به رسمیت شناخته می شود و مردم علیه مردم تازهای علم میشود.
همه چیز در چند روز تمام میشود. به همین راحتی. مو لای درز این ساز و کار معیوب نمیرود. از اینجا به بعد این است که میتوانند بخشی از حق از دست رفته شما را استیفا کنند... میتوانند نکنند... میتوانند راننده را مقصر همه این پروسه دردناک بدانند... میتواند ندانند... و شما؟ درحالی که به سیسالگی نرسیدهاید زیر خروارها خاک میخوابید و این سرزمین آنقدر درد میکند که حزن از دست رفتن جوانیتان مثل حزن از دست رفتن هزار جان دیگر در این سرزمین، کم کم فراموش میشود. زمان جادوگر بزرگی است که همه چیز را با همه تلخیهای غیرقابل باورش، در خود حل میکند.
از شما یک تکه سنگ در قطعه نامآوران میماند که دیگر صدایی از آن شنیده نمیشود. با گناه عشق به نوشتن، با جرم اعتماد به آدمهای اشتباهی و حمل رویا و امید به تغییر... سال روی سال میآید. اعتراض پشت اعتراض زده میشود. دست بازماندگان خالی میماند.
من هم یک بازماندهام. با قلبی محزون و خشمگین. در آستانه صدور رای دادگاه ایستادهام. چیزی در سرم مدام تکرار میکند «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد/ که مادران ِ سیاهپوش/ داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد/ هنوز از سجادهها سر برنگرفتهاند»