اهل گعده(نشستهای دوستانه)، مجهول القدر، مجتهد و صاحبنظر، بی آلایش و در اوج اخلاق و عرفان، روایتهایی از ویژگیهای اخلاقی و علمی حاج آقا مصطفی خمینی(ره) است
پایگاه خبری جماران: آیتالله حاج سید مصطفی خمینی(ره) چهل و هفت سال پیش یعنی در روز اول آبان ماه سال 1356 در نجف به شهادت رسید تا ویژگیهای بارز اخلاقی و علمی ایشان برای همیشه جاودانه در دل علاقهمندان قرار داشته باشد. اهل گعده(نشستهای دوستانه)، مجهول القدر، مجتهد و صاحبنظر، بی آلایش و در اوج اخلاق و عرفان، روایتهایی از زندگی این فرزند امام خمینی(س) است که مشروح این روایتها را در ادامه میخوانید:
روایت اول:
حاج آقا مصطفی در عین حال که استاد ما بود و حق استادی به گردن ما داشت، او را به عنوان یک راهنما و دوست مهربان برای خود میدانستیم و در بعضی مسافرتهایی که پیاده در اربعین، عرفه و اول رجب به کربلا مشرف میشدیم ایشان هم در کاروان ما بود و بهصورت جمعی میرفتیم و خاطرات فراوانی از وی باقی مانده است. از جمله خصوصیات او که فکر میکنم برای همه مسلمانها ضرورت دارد به آن نکته توجه کنند این بود که در عین حالی که اهل گعده (نشستهای دوستانه) بود، ولی بهقدری مواظب بود که در این نشستها از کسی غیبت نشود، تا احساس میکرد صحبتها به غیبت کشیده میشود بلافاصله مطلب را به سمت دیگری میچرخاند. او سعی میکرد تنوع و سرگرمی درست کند و از انواع سرگرمیهای تاریخی، جغرافیایی، ریاضی و ادبی استفاده میکرد. او انسان صبور و مقاومی بود. در این مسافرتها چون هوا گرم بود معمولاً روزها استراحت میکردیم و شبها راه میرفتیم. در یکی از این مسافرتها در اثر پیادهروی پاهایش تاولزده بود و چون وزنش سنگین بود راه رفتن روی تاولها خیلی سخت بود. من بهاتفاق آقای بنکدار داماد مرحوم شهید مدنی دو نفری با یک چوبدستی پشت کمر آیتالله مصطفی تکیهگاه قرار داده، راه میرفتیم. گفتم: اگر بنا باشد که اینگونه راه برویم به زیارت اربعین موفق نمیشویم باید فکری کنیم که سریعتر برویم، یکوقت دیدیم که وی با همان پای پرتاول بر سرعت خود افزود و آنقدر تند و سریع راه میرفت که ما به گرد او نمیرسیدیم.
یکی از خصوصیات آیتالله مصطفی این بود که میفرمود: در مسیر راه زیارت جامعه بخوانید. یک نفر بلند میخواند و دیگران زمزمه میکردند که حال و هوای بسیار خوبی داشت. از امتیازات آن بزرگوار توجه به معنویات بود و در این امر دقت داشت. سعی میکرد از هر کسی که میتواند ذکری بیاموزد. در یکی از سفرها من ذکری داشتم که بعد از نماز صبح در سجده میگفتم. وی بین چهلوچند نفر که با ما بودند تنها کسی بود که متوجه این قضیه شد و بعد سؤال فرمود: که چه ذکری داری؟ او در همه موارد دقیق بود. معمولاً برای استراحت کنار شط خیمه میزدیم.
در یکی از این سفرها من پشت خیمه پاهایم را شسته و در حال عبور بودم که ایشان پاهای مرا از درون خیمه دیده بود و برای اینکه دقت رفقا را بفهمد گفته بود: بگویید این کیست که عبور میکند؟ هر کدام اسم یکی از رفقا را گفته بودند، تنها کسی که درست حدس زده بود خود وی بود. گاهی برای سرگرم کردن برادران پیشنهادهایی میفرمود؛ در یکشب زمستان در ایام ذیحجه و عرفه که هوا خیلی سرد بود گفته چه کسی حاضر است که در آب شط شنا کند و دو دینار جایزه بگیرد؟ آقای شیخ احمد فریدونی اعلان آمادگی کرده بود. وی آدم عجیب و خیلی قوی، تنومند و در عین حال قانع بود، گفته بود: من حاضرم. در آن هوای سرد در آب پریده و شنا کرده بود بعد هم با یک عبای نازک و دش داشه در خیمه خوابیده بود که اگر ما بودیم یخ میزدیم.
حاج آقا مصطفی با این صحنهها برای برادران سرگرمی ایجاد میکرد. یکبار دیگر پول به بچهها و رفقا داد که بروید پرتقال بخرید؛ آنها رفتند، همینکه زمان نزدیک آمدن آنها شد به چند نفر گفت، بروید و آنها را تاراج کنید. البته این سرگرمیها را ترتیب میداد برای اینکه رفقا سرگرم باشند و به کارهای دیگر مشغول نشوند. وی به دلیل تنگی نفس در هوای سرد در خیمه نمیخوابید و با چند پتوی اضافه بیرون میخوابید.
در یکی از سفرها وقتی در بیست کیلومتری کربلا به شهر کوچکی به نام «طُویریج» رسیدیم، شب همانجا ماندیم تا فردا به سمت کربلا حرکت کنیم. چند نفر از برادران کاروان آیتالله مدنی آمدند و گفتند: فلانی بیا پاهای آقا خیلی خراب شده است (البته بنده حکم آچار فرانسه را داشتم، چون هم آشپزی میکردم و هم دکتری و پرستاری). وسایل پانسمان را برداشتم و خدمت آیتالله مدنی رسیدم. تاول پاهایش پاره شده بود و خاک آنها را آلوده کرده بود. در هر صورت مشاهده کردم وضع پاها خیلی خراب است وقتی این تاولها را با پرمنگنات شستشو میدادم آن بزرگوار آخ نگفت تاولهای پای وی پاره شده بود.
روایت دوم:
به نظر من شهید حاج آقا مصطفی، خیلی مجهولالقدر مانده است و حتی ارادتمندان امام و طلاب حوزهها هم به شخصیت ایشان پی نبردهاند و او را نشناختهاند. علت این امر، یکی جهات سیاسی بود که ساواک ایجاد کرده بود و یکی هم اینکه چون ایشان در پرتو وجود پدرشان بودند. ولی به هر حال ایشان از بزرگان علمای شیعه به شمار میرود و در فنون مختلف حوزههای علمیه و در علومی که حوزهها مطرح است، در تمام این علوم، حاج آقا مصطفی، مجتهد بود. استعداد ایشان فوقالعاده زیاد و حافظهشان خیلی قوی بود، در عین حال تقوی و ورع زیادی هم داشتند.
مثلاً اگر به تفسیر قرآن ایشان رجوع کنید میتوانید به اندازه توانایی علمی ایشان پی ببرید. در این تفسیر ایشان در هر آیهای پانزده بحث مطرح میکند و در هر بحث که شاید چندین بحث ادبی باشد، از نظر صرف و نحو، از نظر لغوی و از نظر فصاحت و بلاغت و مسائلی که مربوط به فقه و اصول و فلسفه و عرفان و... عمیقاً وارد بحث میشوند و در هر رشته هم نظر اجتهادی مطرح میکنند و این میرساند که خودشان در این فنون و در این علوم صاحبنظر بودهاند. یک چنین ویژگی که در تمام این فنون و علوم و در معقول و در منقول و در همه اینها، صاحبنظر باشد، در بین علما کمتر پیدا میشود. اگرچه نوعاً این هم یکدرجهای است که کسی نظرات را ببیند و حفظ کند و بفهمد و انتقال دهد. اما مرحوم استاد شهید حاج آقا مصطفی اینطور نبود، بلکه در همه اینها صاحبنظر بود و یک بحث اصولی هم داشت که عصرها در منزلشان تشکیل میشد و در اواخر هم در مسجد شیخ انصاری و بسیار مورد توجه طلاب بود و از درسهای خیلی خوب حوزه علمیه نجف به شمار میآمد. مباحث این درس در 3 جلد به تصحیح اینجانب در ایران به چاپ رسیده است.
مرحوم شهید حاج آقا مصطفی مرد جامعی بود و صرفنظر از اینکه در این علوم و فنون مجتهد و صاحبنظر بود، خیلی اخلاق عجیبی داشت، بسیار متواضع بود، زاهد بود، دائمالذکر بود، مقید به جماعت و نوافل بود. سالی چند مرتبه با قافلهای که داشتند، پای پیاده به کربلا مشرف میشدند و در آن لحظات هم مشاهده میشد که ایشان دست از اذکار و نماز شب و تعبدشان برنمیدارد. فضای دور و بر ایشان فضای دعا بود و روحانیت ولی البته توأم با تفریح؛ با طلبهها مزاح هم میکردند و تفریح هم داشتند، اما خلاف شرع کلامی، سخنی، چیزی انجام نمیشد.
ایشان واقعاً خود را وقف امام کرده و در رابطه با حضرت امام در همه صحنهها حضور داشت یعنی از آن وقتی که حضرت امام به ترکیه و بعد به عراق تبعید شدند، حاج آقا مصطفی هم تبعید شدند. خود استاد شهید میفرمودند که من وقتی به ترکیه رفتم، دیدم اما وضع غذایی خوبی ندارد و لاغر شده است. زیرا غذاهای آنها را نمیخورد، بنابراین من آشپزی را به عهده گرفتم و گفتم مواد خام میآوردند و من غذا میپختم و کمکم امام سر حال آمدند. مرحوم شهید حاج آقا مصطفی ارادت عجیبی به حضرت امام داشت، یعنی علاوه بر اینکه پدرشان بودند چیزی را در امام دیده بودند که این احترام را اقتضاء میکرد. گاهی از حضرت امام به انسان کامل تعبیر میکردند و میفرمودند که امام یک انسان کامل است.
در نجف هم با آن جوّ و آن همه معاهدات بین دولتها و فعالیتهای آخوندهای وابسته به آنها علیه امام، سپر بلای امام بود و با آن اخلاق و خلقیات و روابط عمومی خوبی که داشت خیلی از مسائل را حل میکرد. او در تمام مسائلی که پیش میآمد حضور داشت؛ وی از مستشکلین درس امام بود. آخرین اشکالی هم که به درس حضرت امام کرد و برای من خاطره است، در حدیثی بود که حضرت امام نقل و بحث میکردند که: لا صلوﺓ الا بفاتحة الکتاب و شهید حاج آقا مصطفی فرمودند که: «التفات بفرمایید، این از احادیثی است که سند ندارد.» حضرت امام خندهشان گرفت. شاید اواخر عمر شهید هم بود، ایشان وقتی میخواستند اشکالی را مطرح کنند خیلی مؤدبانه میگفتند: «التفات بفرمایید...» با این کلمه شروع میکرد و خیلی هم طولانی بحث نمیکرد.
به هر حال اگر کسی بخواهد مبانی اصولی و فقهی حضرت امام را بفهمد، باید به کتابهای اصولی و فقهی شهید آیتالله حاج آقا مصطفی مراجعه کند. در واقع آثار ایشان شارح و مبیّن نظریات امام است. در حقیقت، یکی از آثار بزرگ و محسنات حضرت امام، همین حاج آقا مصطفی است و انسان را به یاد آقا امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب(ع) میاندازد که در نامهای به حضرت امام حسن مجتبی(ع) مینویسند: وجدتک بعضی و وجدتک کلی... یعنی تو قسمتی از وجود منی و بلکه کل من تویی و: «حتی لو اصابک شیء اصابنی...»(بلکه اگر چیزی به تو اصابت کند، مثل این است که به من اصابت کرده...).
حالا شما ببینید یک چنین شخصیتی و یک چنین مردی که خودش از علمای بزرگ اسلام و محقق و متفکر و متخلق به اخلاق حسنه بود و یک چنین جامعیتی داشت، فرزند حضرت امام بود و حقا میتوان گفت که اشبه الناس خَلقا و خُلقا به حضرت امام، ایشان بود و لذا امام هم خیلی به او علاقه داشت.
حاج آقا مصطفی در ضمن اینکه هم استاد بود و مدرس، اهل تحقیق و تألیف هم بود. در همه احوال هم از حضرت امام مراقبت میکرد و مواظب بود که صدمهای سیاسی، اجتماعی و غیره به امام وارد نشود. با این همه در دیار غربت، با آن جوّ نامناسب و مخالف و با آن همه دشمن، حضرت امام یکدفعه مواجه شدند با از دنیا رفتن آقا سید مصطفی که واقعاً سنگین بود. حاج آقا مصطفی حاصل عمر امام به شمار میرفت و از دید امام (س) «مصطفی امید آینده اسلام بود» ولی حالا که باید ثمر میداد، یکدفعه از دنیا برود، این درست مثل آن است که در تاریخ میبینیم حضرت سیدالشهدا (ع) در شهادت فرزندش حضرت علیاکبر (ع) از همه بیشتر متأثر میشود، این جهت را داشته چون فرمود که شبیهترین مردم به حضرت پیغمبر (ص)، او بود، لذا تأثرش هم از فقدانش، بیشتر بود.
نکته دیگر اینکه حضرت امام همیشه سعی داشتند که شهید حاج آقا مصطفی هیچگاه از زندگی طلبگی و از درس و بحث منصرف و منحرف نشود. لذا اگر کسی میآمد و با حضرت امام کار داشت و آقا سید مصطفی را واسطه میکرد، ایشان میفرمود که بهتر است که من واسطه نشوم چون اگر بروم پیش حضرت امام نتیجهای ندارد و بهتر است من در این مورد دخالت نکنم و سعی حضرت امام بر این بود که شهید حاج آقا مصطفی به همان شیوه علمایی و درس و بحث خودشان مشغول باشند.
شهید حاج آقا مصطفی واقعاً هم یک استاد بود و هم یک مربی یعنی ضمن تدریس، طلبهها را تربیت میکرد؛ در عین اینکه استاد بود، با طلبهها رفیق هم بود و درست مثل دو تا رفیق همسن و سال با آنها راه میرفت و حرف میزد. او خیلی مرد عجیب و بزرگواری بود.
کتابهای آماده چاپ ایشان در تفسیر، اصول، فلسفه و عرفان، در حدود سی جلد است. با اینکه در هنگام شهادت بیش از 50 سال از عمرشان نمیگذشت، اما عمر با برکتی داشتند و فوقالعاده موفق بودند. بزرگترین توفیقشان هم خدمت به حضرت امام بود و از موقعی که خودش را شناخته بود، به این کار مشغول بود و آخرالامر هم فدای حضرت امام شد و به شهادت رسید. تقریباً دو ماه قبل از شهادتشان خوابی دیدم که ذکرش بیمناسبت نیست.
خواب دیدم که حاج آقا مصطفی به شهادت رسیده و جنازه او را وارد صحن مطهر حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) کردند در حالی که آدمها زیر جنازه نبودند و ملائکه جنازه ایشان را حمل میکردند، یک قرآنی در جلو جنازه بود، قرآن میآمد و جنازه به دنبالش حرکت میکرد، تا وارد صحن علی(ع) شد و آن گاه این جنازه به داخل حرم رفته و از نظرها پنهان شد.
من هر روز در درس ایشان حاضر میشدم، اما موفق نشدم که این خواب را برای او نقل کنم. خانه ما نزدیک منزل ایشان بود؛ یک روز صبح پدر من آمد و خبر آورد که حال آقا سید مصطفی به هم خورده و او را به بیمارستان بردهاند. با عجله به بیمارستان رفتم و دیدم آقا سید مصطفی از دنیا رفته است. آمدیم خدمت حضرت امام (س) برای بیان خبر. آقای فرقانی شروع کردند به روضه خواندن و من یادم است که حضرت امام گفتند: انا لله و انا الیه راجعون و سه دفعه دستشان را به زمین زدند!
حادثه بسیار بزرگی بود، از دست دادن کسی مثل شهید حاج آقا مصطفی، آن هم به طور فجیع و ناگهانی و بدون مقدمه و شرایطی وجود داشت، سخت بود و حضرت امام در آنجا بزرگترین امتحان خود را پس داد. این سنت خداست که انبیا و اولیا را امتحان کند: «واذا بتلی ابراهیم ربه بکلمات فاتمهن» میفرماید چون پروردگار ابراهیم، او را با کلماتی امتحان کرد که از جمله یکی هم ذبح پسرش بود، در آنجا هم ابتلای امام به نهایت رسید و آن بزرگوار هم هیچ عکسالعمل غیرعادی و انکسار ظاهری نشان نداد. انکسار باطنی داشت، قلبش شکسته بود، در خلوت هم گریه میکرد، اما در مجامع عمومی محکم ایستاد. البته اینکه میگویم در خلوت گریه میکرد، خودم شاهد نبودم، ولی شنیدم که خانوادهشان دیده بودند که ایشان در خلوت گریه میکردهاند. بعضیها میگفتند گریه نمیکردند ولی این جور نبوده، گریه میکردند، اما جزع و فزع و اظهار نارضایی در شأن اولیاء نیست، و الّا حضرت امام کسی نیست در مصیبت فرزندش گریه نکند. حضرت پیامبر اکرم(ص) هم در فقد پسرشان ابراهیم گریه میکردند و وقتی که به ایشان اعتراض شد، فرمود: ما چیزی که خدای متعال را به غضب آورد نمیگوییم، اما قلبمان میشکند و نمیشود که انسان بچهاش را از دست بدهد و قلبش نشکند. حضرت امام کوه مصیبت را متلاشی کرد و محکم ایستاد. البته برای ما مصیبت سنگینی بود چون ما هم رفیقمان و هم استادمان و همه چیزمان را از دست داده بودیم. در نجف ملازم ما و پناه ما او بود و ما در واقع یتیم شدیم. مجالس فاتحه و ختم تمام شد و بعد از چله بود که حضرت امام برای شروع درس به مسجد انصاری تشریف آوردند. در آنجا بود که این مصیبت را از الطاف خفیه الهی عنوان فرمودند.
در اینجا بیمناسبت نیست که از قول شهید محراب حضرت آیتالله دستغیب ماجرایی را در اینجا نقل کنم. ایشان که به نجف تشریف آورده بودند از قول یکی از مؤمنین که همراه وی به کربلا آمده بود، خواب جالبی را نقل میکردند، بدین مضمون که: آن شخص خواب دیده است تاج بسیار بزرگی روی سر حضرت امام خمینی قرار دارد.
در خواب میپرسد که این چیست؟ جواب میدهند که اجر صبر ایشان در مصیبت آقا سید مصطفی است و خداوند متعال این تاج را به عوض آن صبر به وی عطا فرموده است.
مرحوم شهید محراب آیتالله دستغیب هم فرمودند که آن مؤمن آن خواب را دید و نتیجهاش هم معلوم شد و لطف خفی به لطف جلی تبدیل گردید و باعث فروزانتر شدن مشعل انقلاب و جریانات بعدی آن شد.
روایت سوم:
شاید این قصه را کسی باور نکند، اما حقیقتی است. مسجد سهله در عراق، چون مسجد جمکران در قم است، با این تفاوت که سابقه اولی بیشتر میباشد. در آنجا افراد زیادی به حضور امام زمان (ع) رسیدهاند و بزرگان نجف اشرف برای بیتوته در آن مکان مقدس مقید میباشند. مرحوم حاج آقا مصطفی نیز، مسجد سهله را گرامی میداشتند و هر هفته برای عبادت و بیتوته به آنجا میرفتند. ما با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، یک شب خانم من به همراه معصومه خانم(همسر حاج آقا مصطفی) از مسجد سهله برگشت و جریان شگفتی را برایم تعریف نمود که: در بین راه که با معصومه خانم به مسجد سهله میرفتیم، از ایشان پرسیدم: حاج آقا مصطفی امروز به مسجد سهله نرفتهاند؟ پاسخ دادند: چرا، اتفاقاً امروز ربع دینار کرایه ماشینش را از من گرفت و راهی شد.
با تعجب پرسیدم: مگر حاج آقا پول نداشت که از شما ربع دینار گرفت؟!
گفت: قصه این است که ایشان با آقا (امام) قهر هستند.
گفتم: چرا!!؟ و چه ربطی دارد؟
گفت: و الله، ایشان در پیش آقا وساطت طلبهای را کرده تا برایش پنکهای بخرد. آقا هم در پاسخ به ایشان گفته است که: مصطفی تو برو درست را بخوان، برای این کارها کسانی هستند که به من اطلاع میدهند. برای آقا مصطفی گران آمده و الان یک هفته است که با آقا قهر است.
از طرفی ما هر هفته در روزهای جمعه به منزل آقا میرویم و ایشان خرجی یک هفته ما را به حاج آقا مصطفی میدهند، اما این جمعه آقا مصطفی ـ چون قهر بودند ـ نیامدند و من به تنهایی رفتم و ایشان خرجی خانه را به من دادند. این است که جیب آقا مصطفی خالی است و کرایه ماشینش را از من گرفت.
چه کسی میتواند باور کند که یک آقازاده مثل حاج آقا مصطفی از نظر خرجی زندگی این قدر محدود باشد و هزینه زندگیاش را هفتهبههفته از امام بگیرد؟! اینها همه در سایه تربیت و دقت آن بزرگوار بود.
روایت چهارم:
گفته میشود که بسیاری از شخصیتهایی هم که در خفا وابسته رژیم پهلوی بودند سعی داشتند از طریق ایشان به امام نزدیک شوند، در واقع میخواستند ایشان وسیله دیدار آن شخصیتها با امام را فراهم آورد چون آن شخصیتها از بین رفتهاند و نمیخواهم یاد بدی از آنها بشود. شخصیتهایی که مایل بودند به محضر امام برسند گاهی هم به انواع روشها پیش امام میآمدند، اما رفتار امام عجیب بود. نمیدانم امام چه چیزی در پیشانی آنها میخواند که مطلقاً کمترین توجه و اعتنایی به آنها نمیکردند. فردی بود که شدیداً مخالف دولت ایران بود. این موضوع میتوانست نقطه اشتراک آن فرد با امام باشد، اما از اینکه او به دامن بعثیها افتاده بود امام توجه و اعتنایی به آن فرد نداشت. این فرد حتی بعد از انقلاب هم به ایران آمد و خدمت امام رسید، اما امام به ایشان بیاعتنا و بیتوجه بودند. آن فرد وقتی دید اینجا موقعیت برایش خوب نیست دوباره به عراق رفت و همانجا ماندگار شد.
حاج آقا مصطفی خیلی اهل مسافرت بودند و سفری هم به لبنان داشتند. ایشان مسافرتهای زیادی را به صورت پیاده به کربلا داشت و هر کس در خدمت ایشان قرار گرفت از کمالات اخلاقی و از لطافت روحی ایشان لذت میبرد. ایشان خیلی به این مسئله ملزم بود و علیرغم آن جثه بزرگی که داشت پیاده رفتن به کربلا را خیلی مشتاقانه انجام میداد.
ایشان خیلی بیآلایش بود، عبا را تا میکرد زیر سرش میگذاشت و میخوابید. درویش به تمام معنی و به معنای واقعی. ایشان از نظر رفتاری، سادگی و بیآلایشی واقعاً فوقالعاده بود. دوستان ایشان داستانهایی تعریف کردهاند.
روایت پنجم:
همانطور که گفتم حضرت امام در زندگی شخصی خیلی شیکپوش و مرتب و منظم بودند. از مقدس بازی احتراز داشتند. با اینکه در اوج اخلاق و عرفان بودند ولی معمولی زندگی میکردند، اصلاً ندیدیم تسبیح به دست بگیرند، در عین حال که دائمالذکر بودند. در منزل نسبت به فرزندان سخت نمیگرفتند که مثلاً باید سرت را بتراشی و از قبیل این چیزها که در آن زمان متداول بود. من نیز این رگهها را داشتم و روش امام را میپسندیدم. روزی یکی از دوستانم مرا بهزور به مدرسه فیضیه برد تا سرم را با تیغ بتراشد و چون عادت نداشتم، این تیغ از چند جا سرم را برید و خونی کرد. بعد مرا لب حوض برد و سرم را شستم، میگفت: ببین چقدر خوب شدی! فقط همان یکبار این کار را کردم، ولی حضرت امام هرگز از این مقدسبازیها نداشت.
حاج آقا مصطفی ـ پسر بزرگ امام که با ما تقریباً هم سن و سال و شاید هم یکی، دو سال کوچکتر بود ـ خیلی پر جنبوجوش بود و یکلحظه آرام نداشت، بسیار هم خوشمشرب و شوخطبع بود. گاهی شوخیهای خیلی خوشمزهای داشت و سربهسر بعضی افراد میگذاشت، البته با رعایت کامل موازین شرعی که به حد افراط و اذیت و آزار نمیرسید.
ظاهراً در همان ایام نوجوانی آقا مصطفی، به حضرت امام گفته بودند که این آقا مصطفای شما خیلی شیطنت میکند! امام فرموده بود: هنوز به خودم نرسیده است. معلوم بود که خود آقا هم در نوجوانی اینگونه بوده است. ایامی که هنوز آقا مصطفی عمامه نگذاشته بود، یک پالتوی بلند میپوشید و حدود شانزده، هفده سالش بود. حضرت امام دستش را میگرفت و با هم در نماز ظهر و عصر آقای زنجانی در مدرسه فیضیه شرکت میکردند. امام صف جلو میایستاد و معمولاً آقا مصطفی در صفهای آخر بود. وسط نماز قصد فرادا میکرد؛ یعنی فقط یکی دو رکعت با جماعت میخواند، بقیه را خودش ادامه میداد و زود تمام میکرد. آقا مصطفی حوصله این کارها را نداشت، میرفت مدرسه فیضیه و دارالشفا را زیر و رو میکرد، همان شیطنتها و بازیگوشیها را انجام میداد و امور درسی و بحثی را نیز دنبال میکرد.
وقتی هم که نماز آقای زنجانی تمام میشد و حضرت امام میخواستند به منزل برگردند، میدیدند آقا مصطفی نیست، صدا میکردند: مصطفی، مصطفی! ناگهان آقا مصطفی از حیاط مدرسه دارالشفا پیدایش میشد و میآمد، سپس حضرت امام مانند یک دوست، دست مصطفی را میگرفت و با هم به منزل باز میگشتند. مدتی با هم در درس مرحوم آقای صدوقی یزدی شرکت میکردیم. همچنین در درس آقای شیخ عبدالجواد اصفهانی با هم بودیم، بعد من به درس آقای مجاهدی رفتم، او چند جلسهای آمد و دیگر نیامد. او در درس ابوالزوجهاش مرحوم آقای حائری و همچنین درس خارج مرحوم آقای بروجردی حاضر میشد. مرحوم حاج آقا مصطفی از نظر هوش و استعداد واقعاً فوق العاده بود. گاهی میگفت: پدرم به من میگوید: هر چه قدر میخواهی تفریح و شادی بکن ولی درس و بحث را خوب بخوان. خودش به من گفت: من از غروب چهارشنبه تا صبح شنبه، طلبه نیستم، یعنی اصلاً کتاب باز نمیکنم.
آنطور که ما شنیدیم، حضرت امام در بچگی و جوانی خیلی زبر و زرنگ و چابک بودند. آقای شیخ فضلالله همدانی در قم ـ که حدود بیست سال از امام بزرگتر بود و خیلی هم به امام علاقه داشت، از زمان مرحوم حاج شیخ در حوزه بود و از جوانی با امام ارتباط داشت ـ گاهی خاطرات جالبی از امام نقل میکرد. یکبار میگفت: آن زمان طلبه کم بود و حجرههای مدرسه فیضیه و دارالشفاء اغلب خالی بود، دکاندارهای اطراف حرم این حجرههای خالی را انبار اجناس خود کرده بودند و در بعضی از آنها هم دراویش و تریاکیها ساکن شده بودند. او میگفت: بعد که طلبهها زیاد شدند و حجرهها نیاز شد، کسانی که حجرهها را غصب کرده بودند، آنها خالی نمیکردند و هیچکس نیز حریف اینها نمیشد. شیخ فضلالله میگفت: یک روز در حیاط مدرسه نشسته بودیم که حاج آقا روحالله وارد شد، سؤال کرد اینها چهکاره هستند و اینجا چهکار میکنند؟ گفته شد که میگویند ما از اینجا نمیرویم. یکدفعه ایشان فرمود: نمیروند، نمیروند! با صدای بلند چند نفر از طلبهها را صدا زد و بعد عبایش را کنار گذاشت، رفت در حجرهها را باز کرد و تمام اجناس و اثاثیههای آنها را بیرون ریخت؛ حجرهها را یکییکی تحویل طلبههایی داد که حجره نداشتند و این معضل را که مدت طولانی بود گریبان گیر حوزه شده بود در عرض چند لحظه برطرف کرد. این قضیه مربوط به ایامی بود که مدرسه فیضیه و دارالشفا مدیر و متولی نداشت. بعد که حوزه سروسامان گرفت، برای مدارس مدیر و خادم مشخص شد.
حضرت امام از همان جوانی زیر بار حرف زور نمیرفتند و بعدها این روحیه با تهذیب و تزکیه در هم آمیخته شد، آنگاه سر از آنجا درآورد که دیدیم شاه و آمریکا را سر جایشان نشاند.
در مورد ویژگیهای شخصیتی حاج آقا مصطفی باید عرض کنم که ایشان همچون پدرش، مردی شجاع و بسیار نترس بودند. روحیهای قوی، محکم و استوار داشتند. آن روز که حضرت امام را دستگیر کردند وقتی حاج آقا مصطفی را دیدیم و از ماجرا پرسیدیم، در حالی که همه ناراحت و نگران بودیم، ایشان با همان حالت شوخی و در عین حال مصمم و جدی، ما را خنداندند و به آینده امیدوار کردند، گویا که اصلاً اتفاقی نیفتاده است. از این طرز برخوردهای ایشان ما هم روحیه میگرفتیم. ما به ایشان خیلی اعتقاد داشتیم و امیدوار بودیم که بعدها جای پدر را پر کند. ایشان از نظر علم، آگاهی، شجاعت و مردمداری همانند پدرش بود. کتابهایی که اخیراً از ایشان به چاپ رسیده است، بهترین شاهد بر این مطلب است. با مطالعه آنها درمییابیم که این شخص حقیقتاً مرد بزرگی بود و از همه جهت شبیه امام بود.