یادداشت جماران؛

پنجره‌هایی که هنوز تشنه است

پنجره‌ های تشنه" روایت سفر است. سفر مشبک‌ های کنار هم. سفر ضریح ارباب به کرب و بلا.

لینک کوتاه کپی شد

جماران - منصوره جاسبی: مشبک‌ها کنار هم نشسته بودند و شده بودند ضریح، شده بودند واسطه‌ای میان مردم و امام. قرار بود بهشان دخیل بسته شود و حالا باید راهی سفری می‌شدند از قم به کربلا. شهر به شهر می‌رفتند و دل‌ها را با خود می‌بردند. فرقی نداشت که این دل کربلایی بود یا نبود. درهم بود نه سواکردنی. اصلاَ مگر در مکتب حسین(ع) فقیر و غنی و خرد و کلان و بزرگ و کوچک می‌ شناسند. همه غلام این آستانند. "پنجره‌ های تشنه" روایت این سفر است. سفر مشبک‌ های کنار هم. سفر ضریح ارباب به کرب و بلا.

 

آن روز که حاج محمد دانش آشتیانی همو که در میان قمی‌ ها به دست به خیر بودن شهره بود، راه عتبات را انتخاب کرد، نمی‌ دانست که یک روز دست و پا زدن برای ساخت ضریخ ارباب می‌ رود توی کارنامه‌ اش و می‌ شود یکی از کارهایی که آن دنیا دستگیرش می‌ شود. نمی‌ دانست ضریح که ساخته می‌ شود دیگر خودش نیست. نمی‌ دانست قرار است این مشبک‌ ها آشوبی به پا کنند میان دل‌ ها، چیزی شبیه همان آشوبی که محرم به پا می‌ کند. نمی‌ دانست یکی مانند مهدی قزلی همان جوان اهل محله شهرک ولیعصر (عج) تهران قرار است همسفر شود با کاروانی که ضریح را از شهری به شهر دیگر همراهی می‌ کنند. اما چقدر فرق است میان این کاروان و آن کاروانی که سال شصت و یک هجری فاصله شهرها را پیمود. اینجا این کاروان را غرق در مِهر می‌ کنند و سنگ و ناسزا بود که بر سر آن کاروان فرود می‌ آمد.

 

مهدی قزلی به درخواست‌شان لبیک گفته بود بی آنکه هیچ یک از آنان را بشناسد. قرار بر این شده بود که هر آنچه در مسیر این کاروان به چشم می‌ بیند روایت کند و شاید نه، حتما چیزهایی از چشم‌ های او دور مانده‌ اند. 

به دیده‌ هایش که جان بخشید، شدند 331 صفحه و کتابی که سوره مهر آن را به دست چاپ داد. 

 

در بخشی از این کتاب آمده است:

 

من داخل صحن بودم که حاج محمود [محمود پارچه‌باف مسئول اصلی کاروان] تلفن کرد و گفت: «کجایی؟ زود خودت را برسان به مهمان‌سرای حرم.»  بعد حاج‌ آقا تکیه‌ای [از اعضای اصلی کاروان] تلفن کرد. بعد حمید [حمید آزادگان، از اعضای کاروان] تلفن کرد. دیگر خودم هم ترسیدم. داشتم به دو می‌ رفتم سمت مهمان‌سرا که یکی از بچه‌ ها از پشت سر رسید و گفت: «کجایی؟ همه دارند دنبالت می‌ گردند. بُدو برویم مهمان‌سرا.» می‌ خواستم  در حال دویدن بپرسم چه شده که یکی دیگر از بچه‌ ها رسید و گفت: «حاج آقا تکیه‌ای دنبالت می‌ گردد.» دیگر رسیده بودیم به مهمان‌سرا. وارد که شدم دیدم کاپیتان رضا [راننده تریلی ضریح] نشسته روی مبل، در لابی، و حاج محمود و حاج آقای تکیه‌ای هم ایستاده‌ اند. زن جوانی هم نشسته بود روبروی رضا و گریه می‌ کرد. حاج آقا تکیه‌ای با اشاره فهماند که بنشینم و گوش کنم. زن جوان با گریه حرف می‌ زد و خطابش رضا قنبری، راننده تریلی، بود. 

 

- یک شب، نزدیک تعطیلات اجلاس سران کشورهای غیروابسته (که به اشتباه کشورهای غیرمتعهد می‌ گویند)، خوابیدم و صبح که بیدار شدم دیدم متوج شدم چشم‌هایم نمی‌ بیند. یعنی اولش رنگ‌ های جیغ، مثل قرمز و بنفش، را نمی‌ دیدم. رفتیم بیمارستان فارابی. فکر می‌ کردیم مشکل بینایی است. آنجا معاینه کردند و گفتند مشکل عصبی است و مشکوک به ام.اس یا سرطان و مرا فرستادند بیمارستان امام خمینی. تا برسم به بیمارستان، بینایی یک چشمم کاملا رفت. آنجا بستری شدم و آزمایش کردند و گفتند احتمالا سرطان است. دوتا پلاک عصبی در مغز هست که فشار آورده و عصب بینایی را از کار انداخته است. حالم خیلی بد بود. سالِم سالم بودم و یکدفعه کور شده بودم. در همان چند روز هم گفتند نمی‌ توانم بچه‌دار شوم. یک شب خیلی به خدا متوسل شدم در بیمارستان. همان شب خواب دیدم.                    

دست‌هایش را گذاشت روی صورتش و گریه‌ اش شدید شد.  

 

دیدگاه تان را بنویسید