جماران: آنچه که در پی می آید گزیده ای از خاطرات کیومرث صابری فومنی (گل آقا) در باره امام خمینی است که در هفدهمین مجموعه «یادها» توسط گروه تاریخ معاونت پژوهشی مؤسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی(س)تنظیم و منتشر شده است. گفتنی است این مجموعه خاطرات مدتی پس از رحلت امام خمینی بیان شده و اکنون سال ها از تنظیم آن می گذرد.

من یک دست‏خطی از خانم طباطبائی[1] دارم درباره اینکه نظر امام راجع به گل‏ آقا چی است، این را به هیچ جا ندادم. هر چی گفتند که آقا این را چاپ کن، گفتم مگر دیوانه‏ ام این را چاپ کنم این را نگه می‏دارم.

من از سال 63 که در روزنامه اطلاعات دو کلمه حرف حساب را شروع کردم همیشه هر ماهی یک‏بار، دو بار این تلفن اختصاصی را به آقای دعایی می‏ کردم که اصرارم هم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. می‏گفت نه سید احمد می‏گوید امام می‏ خواند، خیلی هم خوش‏شان می‏ آید، مسأله‏ ای ندارد. تا یک هفته مانده به آن تاریخ که من گفتم که آقای دعایی من بعد از سال‏های سال می‏ خواهم بروم حالا امام را ببینم. می‏ دانید امام دیدنی بود همیشه در تلویزیون بود و ما همیشه دیده بودیم، همیشه هم به همه انتقاد می‏ کردیم که نروید خسته‏ شان بکنید. دنیا دارد به این مرد نگاه می‏ کند ما برای کار کوچک می‏ رویم. گفتم: من می‏ خواهم ببینم‏شان. گفت: خیلی خب، من به سید احمد می‏ گویم؛ گفتند و تلفن کردند. من یک روز خانه بودم؛ دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می‏ برم که ما رفتیم صبحانه‏ ای هم آنجا خوردیم سر ساعت معین امام زنگ زدند، آمدند...ما رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد گفت آقا ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه‏ ای بودند، الآن مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری می‏ گفتند برای خودشان که من این را همیشه به صورت یک طنز می‏ گفتم. می‏ گفتم که ایشان گفتند که مشاور آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور آقای خامنه‏ ای بود، گفتند خدا ایشان را به راه راست هدایت کند؛ گفتند مشاور آقای خاتمی بود لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم باشد. از این شوخی‏ ها گاهی با خودمان می‏ کردیم.

...آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خسته‏ ای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمی‏ توانستیم فکر کنیم که فقط دیگر 7 ـ 8 ماه دیگر مهمان ما است ولی خستگی ایشان را در یک جمله کوتاهی بعد از این خواهم گفت چطور در خانواده ما انعکاس پیدا کرد. بعد دعایی برگشت گفت که آقا چرا من خسته‏تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمی‏کنید اصلا. ایشان گل‏آقا است. تا گفت ایشان گل‏آقا است، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن.

من گریه ‏ام گرفت. گفتم: آقا به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می‏دانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه‏ای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا می‏کنم که از راه راست منحرف نشویم. یک طنز‏نویس که اشکش در می‏آید سخت هم هست، اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا شما به گل‏آقای ما سکه نمی‏دهید. گفت: چرا. اشاره کرد گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران ـ باید به یادداشت‏هایم نگاه کنم ـ یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکه‏‏های یک قـِرانی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند ایشان بعد در کیسه را بستند امام زد پشت دست‏شان به همین رقم[اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند یک مشت دیگر امام سکه دادند ایشان
دوباره بستند. امام یک‏بار دیگر زد پشت دست‏شان، ایشان باز کردند یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمی‏دهد. من دیدم همه‏اش یک ریالی است. گفتم: قربان امام‏مان بروم. ماشاء‏الله آن‏قدر ول‏خرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است که ایشان خیلی به شدت خندیدند.

گفتم: آقا من فقط آمدم دست شما را ببوسم. دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می‏دهند پرروئی کردم محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلا عرش را سیر می‏کردم یک جوری بودم. این‏جور نزدیک به امام و این‏جور یک امام خسته را [شاد کردم]، حسابش را بکنید. امام سال 67 بالاخره قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که بالاخره امام یک لحظه‏ای شادمان شد. داشتیم با آقای دعایی می‏آمدیم که یک کسی دوید و گفت: حاج‏آقا بایستید. [وقتی]آمدیم بیرون، سینه به سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم بعد گفت: آقای گل‏آقا شنیدم امام ما را خنداندی، شادمانش کردی خدا دلت را شادمان کند؛ می‏دانی امام مدت‏هاست نمی‏خندیدند. گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم، بریزم پاش یک لبخند ایشان بزند. داشتیم می‏آمدیم یک کسی دوید یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، ایشان گفت: دو تا، و آن شخص رفت. آمدیم پایین. گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت که حضرت امام می‏خواهند خانواده تو را ببینند؛ پرسیدند چند نفرند؟ گفتم: دو نفر. چون می‏دانم تو یک دختر‏ داری. گفتم این دیگر خیلی صله بزرگی است.
آمدیم خانه، به خانممان گفتیم که شما برای دست‏بوسی امام می‏روید. آن را هم آقای دعایی آمد خانم ما و دخترم را برداشت برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود که رفتند دست‏بوسی کردند و آمدند دخترم و خانمم، می‏گفتند ما همین جور که دیدیم فقط گریه می‏کردیم هیچ کار دیگری نمی‏توانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم امام را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم اینجا من هستم و تو هستی و خدا، و حتی بچه‏مان نیست. خیلی هم برای من سخت است این را به خانمم بگویم، امام انگار رفتنی است. چرا این مسئولین نمی‏فهمند، حال مزاجی امام خوب نبود. گفت اتفاقا من هم همین را می‏خواستم بگویم. یک هفته طول کشید تا ما زن و شوهر این را توانستیم به هم بگوییم. گفت من ولی نخواستم به دل خودم بد بیاورم. گفتم: در نماز شبت برای امام دعا کن. خانمم خیلی متشرع‏تر از من است. گفتم: ما دیگر کسی را نداریم. خدا به این مسئولین ما یک شعوری بدهد که فرسوده‏اش نکنند. که امام بعد از مدتی رفت. حاج احمد را هم در جماران بعد از ارتحال امام دیدم، دیگر هم ندیدم چون اصلا خوشم نمی‏آید بروم جلو. گاهی اوقات که کاری داشت توسط آقای دعایی، حاج احمد پیغام می‏داد.

بعد از اینکه امام رفت، من دیدم ‏ای داد بیداد. ما هر چه سؤال کردیم، گفت امام امروز خوشحال بود آن را خواند، خوشحال شد این را خواند، همان دو کلمه حرف حساب را، و سید احمد هم می‏گوید که هر وقت امام نمی‏تواند چیزی را بخواند خانمم می‏رود برای او می‏خواند، چرا نمی‏روی از خانمم اطلاعات بگیری؟ ما همان موقع یک یادداشت نوشتیم که خانم، سید احمد این‏جوری می‏گوید که ایشان هم آن دست‏خط‏ کوتاه را نوشتند که من چندین بار برای امام دو کلمه حرف حسابت را خواندم ولی الآن در حالت روحی [مناسب] نیستم که بتوانم حرف بزنم. فقط همین قدر چند بار از لفظ خودشان شنیدم که برای ایشان وقتی خواندم گفته‏اند قوی است. گفتم: خب این دیگر برای ما کافی است که در این مملکت طنز بنویسیم، حجت شرعی ما هم تمام بشود.

یک موردی هم هست که احمدآقا همان موقع به دعایی گفته بود که پیش امام بودیم و خانمم آمد گفت: آقا، آقا ببین، گل‏آقا چی نوشته است و من فکر می‏کنم به شما نوشته است. الآن یادم نیست [چه بود]. چه بود گفت امام خواند و گفت: احتمالا با من است و خندیدند. [امام] گفت به صابری بگو خیلی... یک‏ بار هم احمدآقا به من گفت تو توی خانه ما خیلی طرفدار‏ داری، ضمن اینکه همه پاسدار‏های بیت گل‏آقا خوان هستند، خانم من هم از طرفداران جدی تو است و «دو کلمه حرف حسابت» را می‏آورد برای امام می‏خواند.

من در مورد امام یکی، دو تا نوشته دارم که بعضی از مطالب آن پوستر شد، بعضی‏ها پرده شد. امام که مرحوم شدند، من دو مقاله در اطلاعات 13 و 14 خرداد نوشتم، همین روزها. یکی را سید احمد پرده کردند در ورودی جماران گذاشتند من وقتی برای تسلیت سید احمد می‏رفتم، دیدم این را پرده کردند زدند آنجا. من دیدم تسلیت می‏گویند، ما یک اصطلاحی داریم که می‏گوییم تبریک و تسلیت، برای شهدا این را می‏گوییم. دیدم برای امام این‏جور نمی‏شود گفت، تبریک که نمی‏شود گفت، تسلیت هم که نمی‏شود گفت، تبریک و تسلیت هم نمی‏شود گفت. من چه کار کنم خدایا به من کمک کن حالا به اندازه همان دو کلمه حرف حساب می‏خواهم چیز بنویسم. یک شب را کار کردم. برای این حرف حساب‏ها که می‏بینید من 3 ـ 4 ساعت کار می‏کنم؛ فکر نکنید همین جور می‏نویسم، روی یک کلمه‏اش ساعت‏ها وقت باید صرف

بشود. مقاله را این‏جوری تمام کردم: عروج تو یا حضور تو در کنگره عرش بر افلاکیان مبارک باد. یعنی تو در کنگره عرش بر افلاکیان، حالا آنجا تسلیت نمی‏شود گفت [ولی] می‏شود گفت مبارک باد. امام مرحوم شده است من تبریک گفتم سید احمدآقا خوش‏‏ذوقی کرد و این را پرده کرد، زد در مدخل جماران. اما تم مقاله نشان می‏داد که به هر حال ما لیاقت کار را زیاد نداشتیم تو آنجایی بودی و رفتی.

 

[1]. همسر مرحوم حاج سید احمد خمینی.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
6 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.