پدر شهید همت در خاطره ای به نقل سفر کربلایی پرداخته است که نزدیک بود، محمدابراهیم پیش از به دنیا آمدنش، از دنیا برود.

جی پلاس: هفدهم اسفند ماه، سالروز شهادت سردار خیبر شهید حاج محمد ابراهیم همت است، پدر بزرگوارش در خاطره ای از سفر کربلا می گوید، همان سفری که مادر، ابراهیم را سه ماهه باردار بود. و اما خاطره پدر:

 

سال های بس طولانی زیارت قبر مطهر حضرت مولا اباعبدالله الحسین علیه السلام را حسرت می بردم و مترصد فرصتی بودم تا با کسب توفیق از درگاه خدا و عنایت امام حسین علیه السلام به عزم سفر کربلا بار بربندم و با کوله باری از عشق و ارادت و اخلاص به آستان اقدس حضرتش مشرف شوم و ارادت به خاک اقدسش نثار کنم و برات آزادی از عقاب آخرت از آن تربت پاک بستانم و جان و روان را از گلستان توحید معطر سازم و جان غبار گرفته ام را در آن چشمه خورشید متبلور سازم.

 

در آن روزگار که مصمم به زیارت کربلا شدم، جنین سه ماهه ابراهیم در بطن مادرش قرار داشت لذا به خاطر رعایت حال مادر ابراهیم نخست قصد داشتم که او را در این سفر همراه خویش نسازم بلکه به اتفاق مادرم این راه سرخ عشق و دوستی را بپیمایم و بدون همسرم جبین ارادت بر آستان ملک پاسبان حضرت حسین بن علی علیه السلام بنمایم.

 

مادر ابراهیم بسان همه عاشقان و شیدایان ثارالله (ع) کاسه جانش از عشق مولایش لبریز بود و همین که دانست عزم سفر به دیار نور و زیارت شهدای کربلا را دارم و قصد دارم که او را به همراه خود نبرم به گریه افتاد.

 

هرچند ظاهر قضیه چنین وانمود می کرد که این سفر به خاطر طفلی که در رحم دارد برایش پر زحمت و ملال آور است اما به خاطر عشق وافری که به سالار شهیدان و آزادمردان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام داشت، خریدار این همه رنجها و زحمت ها شد.

 

او به مولایش امام حسین علیه السلام توسل جست و از او تقاضای پذیرا شدنش را کرد. عاقبت تیر دعایش به هدف نشست و مرا متقاعد کرد تا او را به همراه ببرم لذا وسایل سفر نیز فراهم شد و آنها را بستیم و زاد و توشه راه را در حد توان و استطاعت برداشتیم و گام در سفر عشق نهادیم پس از طی مسافت بیش از یک هزار کیلومتر فاصله اصفهان تا کربلا با توجه به پر مشقت بودن سفر با وسایل نقلیه آن روزگاران و ناهمواری راه پر سنگلاخ و دست انداز، مادر ابراهیم را کسالتی نسبتاً شدید عارض شد و خصوصاً در کاظمین ضعف عمومی و کسالت و تب و دردهای شدید بر او مستولی شد به طوری که بیماری اش کم کم بالا گرفت و رنگ چهره‌اش دگرگون شد.

 

من نیز در اثر کسالت او غمی سنگین در دل احساس می‌کردم و اندوهی جانکاه بسان سوهان هستی ام را می کاست. از شدت درد و عذاب نه چشمان او را خواب گرفت و نه دل مرا آرام. به هر کیفیت که بود پای به سرزمین خونرنگ و عاشورایی کربلا گذاشتیم. پس از استقرار در مکانی که برای سکونت گرفته بودیم همسرم را نزد پزشک بردم. پزشک معالج پس از انجام معاینات دقیق آهسته مرا مخاطب قرار داد و گفت: امیدی به حیات جنین نیست زیرا ۹۵ درصد احتمال تلف شدن و از بین رفتن جنین می رود. مادر بچه به هر ترتیب شده باید تحت عمل جراحی قرار بگیرد تا جان سالم به در برد وگرنه او نیز احتمالاً به خطر جدی خواهد افتاد. آنگاه نسخه ای نوشت و داروهایی تجویز کرد.

 

مادر ابراهیم وقتی که از نظر و تشخیص دکتر مطلع شد در حالی که اشک می‌ریخت گفت من بیش از هزار کیلومتر را از قمشه تا اینجا آمده‌ام صرفاً به عشق حسین علیه السلام به عاشورایی شدن. اگر قرار باشد بچه ام به خاطر من بمیرد ترجیح می‌دهم که من هم بمیرم. اینجا کربلاست. سالها حسرت تشرف به این مکان مقدس را در دل می پروراندم. اکنون که به وادی عشق و اخلاص پای نهاده ام، مردن نهایت آرزوی من است. چه افتخاری از این بهتر که مرا در جوار تربت مقدس حسین علیه السلام به خاک سپارند.

 

پس از آنکه داروها را فراهم نموده و به منزل بازگشتم مادر ابراهیم از خوردن داروها امتناع ورزید. هر چه من اصرار به خوردن داروها داشتم او امتناع می ورزید، به ناچار من از اصرار خود دست کشیدم و او را به حال خود گذاشتم. همسرم با حالی نزار و با صدایی ضعیف به من گفت کمکم کن تا برای زیارت مرقد مطهر حضرت اباعبدالله الحسین به حرم بروم. او را همراهی کردم و روانه حرم مطهر شدیم. ساعت ۲ بعد از ظهر بود وقتی که به آن منبع فیض رسیدیم احساس کردم وضع همسرم در حال دگرگونی است.  یک حالت روحانی و جذبه ملکوتی در او مشاهده کردم به اشاره به من گفت مرا به ضریح برسان.

 

او را در کنار ضریح قرار دادم. به خاطر دارم که آن شب، شب دعا و نیایش و هنگام توسل و توجه به خدای بزرگ و ائمه هدی و بالاخص حضرت سیدالشهدا بود.

 

مادر ابراهیم را با خدا و امام حسین علیه السلام تنها گذاشتم و در گوشه‌ای دیگر به اعتکاف نشستم. شب از نیمه گذشت. او بود و خدایش. پس از عبادت و نیایش و نماز به منزل بازگشتیم هنگام بازگشت همسرم به حالت عادی از جای برخاست و تا دم در خروجی بدون کمک من به راه افتاد.

 

گویی من در خواب غفلت بودم. مگر این همان زنی نیست که تا چند ساعت پیش رمق ایستادنش نبود. او را چه شده است که صحیح و سالم بدون کمک و پا به پای من ازحرم خارج شد. 

 

واقعا در خواب غفلت بودم و به معجزه ای که رخ داده بود توجه نداشتم. با همسرم تا منزل قدم زنان آمدیم. باز هم به فکر من نیامد که چگونه این مریض رنجور به طور عادی و همچون افراد سالم از حرم تا منزل قدم زد. 

 

از فرط خستگی و کسالت های چند شب و روز سفر و بیماری همسرم چند ساعتی تا هنگام فریضه صبح به استراحت پرداختیم. صبح برای که برای ادای فریضه الهی از خواب بیدار شدیم، مادر ابراهیم با چهره‌ای باز و خوشحال و با تبسم و رضایت گفت: آه که چه رویای شیرینی بود، لذت و صفای این خواب مانند مسکنی تسلی بخش خاطرم شد و تمام کسالت ها و رنج ها را از جانم ربود. چند لحظه پیش بانویی بلند بالا را در خواب دیدم که هرگز مانند او را در بیداریم ندیده بودم. او نقاب بر چهره داشت. با طمانینه و وقار خاصی نزد من آمد. تمام سکنات و حرکات او حاکی از یک شخصیت بسیار ممتاز و والا بود.

 

او کودکی خردسال و خوشرو به آغوشم سپرد و گفت: چرا به زیارت قبر فرزندم ابراهیم نرفتی؟ از صولت و هیبت آن صدای گیرا از خواب بیدار شدم. همسرم آنگاه از من - پدر محمد ابراهیم - خواست تا خوابش را تعبیر کنم.

 

گفتم اگر منظور آن بانوی جلیل القدر، قبر حضرت ابراهیم بن محمد بن عبدالله است که او در مدینه دفن است و اینجا هم کربلاست. بعد مسافت بس طولانی است و برای ما با این زاد راه و توشه سفر امکان زیارت قبر آن جناب مقدور نیست. من نمی‌دانم خوابت را چگونه تفسیر کنم.

 

مادرم که در آن سفر همراهمان بود، با شنیدن سخنان من در پاسخ عروسش گفت: تعبیر خوابت را من می دانم،  تو را بشارت می‌دهم به تولد فرزندی پسر، برومند و توانا که پس از تولد باید نامش را ابراهیم بگذاریم، هم اکنون از خدای ابراهیم و محمد و ائمه اطهار علیهم السلام سلامتی اش را آرزو کن.

 

برشی از کتاب زندگانی سردار رشید اسلام شهید محمد ابراهیم همت؛ ص ۶-۹

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
2 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.