روز چهارم مهر ماه سال ۹۴ روز تولد هما روستا، بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون است.

جی پلاس، در تماسی که با او داشتیم البته که هما روستا بیمار بود، البته که بیماری به او سخت گرفته بود؛ ولی همه امید داشتند بار دیگر بر این درد لاعلاج چیره شود. همچنانکه چند سال پایانی عمرش را چنین کرده بود ولی این بار گویی آرامشی ابدی می‌خواست؛ خوابی همیشگی، بدون هیچ کابوسی. ۵ سال از آن سحرگاه غریب می‌گذرد. سحرگاهی که چراغ خانه حمید سمندریان  و هما روستا، زوج هنرمندی که بیش از ۴۰ سال در کنار هم زیستند، خاموش شد.

ایسنا نوشت؛‌ هما روستا در دوران حیات خود کمتر درباره کودکی‌اش سخن گفت. بیشتر سخنان او حول و حوش تئاتر بود و البته موضوعات اجتماعی اما پس از درگذشتش مطالبی درباره کودکی نه چندان آسانش منتشر شد. مطالبی که خواندش در این روزهای سخت که همه ما بیش از گذشته باید قوی بمانیم، شاید انگیزه‌بخش باشد و شاید هدیه‌ای از طرف او برای ما.

با همین امید، بخشی از خاطرات او را که در شماره ششم مجله «پاراگراف» منتشر شده است، مرور می‌کنیم:

کودکی و انتظار و ترس از اعدام

«به دنیا که آمدم، پدر و مادرم از هم جدا شدند و تقریبا تا شش سالگی پدرم را ندیدم و اگر هم دیده باشم، به یاد ندارم. پدرم ، رضا روستا از فعالان سیاسی و عضو شورای متحده کارگران بود.

من را در چهار پنج سالگی در یک پانسیون شبانه روزی گذاشته بودند که متعلق به ارامنه بود. پانسیون خوبی بود. اولین تئاتری که کار کردم در همان سن و سال و در همین پانسیون بود. من نقش شنل قرمزی را بازی می‌کردم و در راه خانه مادر بزرگ، همه خوراکی‌هایی را که توی زنبیل برایش می‌بردم، می‌خوردم. معلم‌هایم می‌گفتند نباید بخوری اما من شکمو بودم و نمی‌توانستم در برابر خوراکی‌ها مقاومت کنم.»

اما حوادث کودکی او فقط به جدایی پدر و مادر و زندگی‌اش در پانسیون خلاصه نشد. او روزهایی بسیار پر تاب و تب را گذارند و در همان سال‌ها ترس از واژه اعدام بر جان کودکانه‌اش نشست.

به طور اتفاقی در خیابان این شعار را شنیده بود که «رضا روستا اعدام باید گردد!». دخترک که نمی‌دانست اعدام یعنی چی از هر کسی می‌پرسید و هیچ پاسخی نمی‌گرفت تا اینکه پسر همسایه که پنج شش سالی بزرگتر از او بود، راز این پرسش مخوف را گشود؛ دستش را بر گردنش گذاشت و گفت: اعدام یعنی پِخ! و نقش بر زمین شد. دخترک کوچک‌تر از آن بود که معنای این حرکت نمایشی را دریابد و پسر همسایه ناچار شد به صراحت بگوید: اعدام یعنی مردن! یعنی نبودن!

فاجعه‌ای دیگر بر سر دخترک هوار شد. مرگ پدر برای او فاجعه‌ای هولناک بود. هر چند به زودی این خبر خوش رسید که پدرش اعدام نمی‌شود و قرار است او را با نام هما جواهری نزد پدر بفرستند ولی بخت آن قدر ها هم با او یار نبود. سفری دشوار به خارج از کشور با همراهی خانواده‌ای که هیچ یک از آنان را نمی‌شناخت. دختر بچه مدت‌ها در مصر و ایتالیا و اتریش و پراگ به انتظار نشست تا سرانجام به مسکو رسید و امید داشت در همان فرودگاه، چشمش به دیدار پدر روشن شود ولی باز هم سختی پشت سختی‌های دیگر. پدر بیمار بود و تحت درمان. او دیگر بی‌خیالِ این پدر شده بود و تصور می‌کرد فریب خورده است. بدخلق و بهانه‌گیر و عصبی بود تا اینکه آن لحظه موعود رسید و دیدار دختر و پدر فراهم شد ولی دیگر هیچ شوقی در این کودک سختی کشیده باقی نمانده بود و حالا نوبت «ژنیا» بود که فرشته نجات دخترک شود. همسر پدرش که زنی روس بود و دخترک تا آخرین روزهای زندگی‌اش از او و دو خواهر کوچکترش به نیکی یاد کرد.

خاک ایران، او را به آغوش خود فرا خواند

نوجوانی او در خارج از کشور به جوانی رسید. با دریافت فوق لیسانس هنر از دانشگاه بخارست و با فوت پدر در برلین، به ایران بازگشت و در خانه مادرش که از ازدواج دومش چهار پسر داشت، ساکن شد.

نسل قبلی او را به عنوان دختر رضا روستا و به واسطه فعالیت‌های سیاسی پدرش می‌شناختند و نسل جدید هم به دلیل زیبایی خیره کننده‌اش ولی این دختر جوان بزودی نشان داد تنها به دلیل زیبایی چهره یا صدای گیرایش نیست که روی صحنه تئاتر می‌درخشد. او آنِ بازیگری داشت، هنری که همواره در تمام سال‌های فعالیتش با او ماند و از او هنرمندی تماشایی ساخت.

اولین تجربه بازیگری‌اش در ایران بازی در فیلم سینمایی «دیوار شیشه‌ای» به کارگردانی ساموئل خاچیکیان بود ولی خیلی زود از بازیگری در سینما دست کشید و به استخدام اداره هنرهای دراماتیک درآمد. به دعوت عزت‌الله انتظامی با بازی در نمایش «بازرس» نوشته نیکلای گوگول برای اولین بار در تئاتر ایران روی صحنه رفت و با بزرگانی چون علی نصیریان همبازی شد.

دانشکده هنرهای دراماتیک و روزهای پر تب و تاب تئاتر

در همین اثنا، در دانشکده هنرهای دراماتیک مشغول به تدریس شد و اولین نمایش خود را با نام «باغ وحش شیشه‌ای» نوشته تنسی ویلیامز با بازی دانشجویانش روی صحنه برد.

حضور در این دانشکده سبب آشنایی و ازدواج او و حمید سمندریان شد. هنرمند نامدار تئاتر ایران که او نیز دانش‌آموخته تئاتر در آلمان بود.

این زوج هنری در نمایش‌های گوناگونی کنار یکدیگر بودند؛ «مرغ دریایی»، «مرده‌های بی‌کفن و دفن»،«ازدواج آقای می سی سی پی»، «بازی استریندبرگ» و … البته فیلم «تمام وسوسه‌های زمین» که اولین و آخرین فیلم سمندریان بود.

به دنبال تغییراتی که بعد از انقلاب در تئاتر رخ داد و نیز با تولد تنها فرزندش کاوه، برای مدتی طولانی از فعالیت هنری دور شد تا اینکه به دعوت محمد علی نجفی با بازی در فیلم «گزارش یک قتل» بار دیگر فعالیت هنری خود را آغاز کرد.

در تئاتر علاوه بر بازیگری، نمایش‌هایی همچون «زمستان»،«سانتاکروز»،«آنتیگونه در نیویورک» را روی صحنه برد. آخرین بار با بازی در نمایش «باغ آلبالو» به کارگردانی حسن معجونی در تماشاخانه ایرانشهر روی صحنه رفت.

بازی‌های به یاد ماندنی او در فیلم‌هایی مانند«پرنده کوچک خوشبختی»،«از کرخه تا راین»،«مسافران» و نیز سریال‌هایی مانند«ترانه مادری»،«با من بمان»،«در قلب من»،«آخرین ستاره شب» و … برای تماشاگران خاطره‌انگیز است.

همیشه برای کمک پیشقدم بود

هما روستا هنرمندی نبود که فقط دغدغه مسائل هنری را داشته باشد. او به همان اندازه که دغدغه تئاتر را داشت، دلواپس اتفاقات اجتماعی هم بود. هر جا سیل و زلزله‌ای رخ می‌داد یا در دوره‌هایی که هنرمندان بسیاری درگیر بیماری و متحمل هزینه‌های بسیار شده بودند، جزو اولین هنرمندانی بود که با برگزاری جلسات نمایشنامه‌خوانی برای کمک به هموطنانی که طبیعت به آنان سخت گرفته بود، پیشقدم می‌شد.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.