جزیره ۱۳۰ یا همان «ستوان کثیری» حکایتی غریب و در عین حال شنیدنی دارد. ۶ مهرماه سال ۱۳۳۴ یعنی زمانی که هیأتی عالیرتبه از شوروی و ایران برای تعیین حدود مرزی در جلفا حاضر شدند، اتفاقی باورنکردنی افتاد که حکایتش سراسر مایه افتخار است.
به گزارش جماران، خبرنگار ایران در صفحه گزارش این روزنامه نوشت: در چند متری ارس و دقیقاً مقابل جزیره «ستوان کثیری» ایستادهام؛ جزیرهای که از سال ۱۳۳۴ به این نام مشهور است ولی شاید کمتر کسی از آن شنیده باشد، حتی مرزبانان جلفا که همان نزدیکی و در همسایگی رودخانه ارس خدمت میکنند. وقتی برای یافتن این جزیره به جلفا و از آنجا به جاده کلیسای سنت استپانوس رفتم از هر مرزبانی که پرسیدم جزیره ستوان کثیری کجاست، جز سکوت پاسخ دیگری نشنیدم. کسی نمیدانست ستوان کثیری کیست و جزیرهاش کجاست. برخی هم تصور میکردند سرکارشان گذاشتهام و برای هرکدام که ماجرای این افسر تبریزی را تعریف کردم، طوری گوش داد که گویی برایش افسانهای سراسر خیال میبافم.
بگذریم؛ جزیره ۱۳۰ یا همان «ستوان کثیری» حکایتی غریب و در عین حال شنیدنی دارد. ۶ مهرماه سال ۱۳۳۴ یعنی زمانی که هیأتی عالیرتبه از شوروی و ایران برای تعیین حدود مرزی در جلفا حاضر شدند، اتفاقی باورنکردنی افتاد که حکایتش سراسر مایه افتخار است. در این گزارش از دلاوری افسری خواهیم گفت که دقیقاً برای یک وجب از خاک وطن، جان را به مشت گرفت و دست به قهرمانی بزرگی زد.
بعد از پایان جنگ جهانی دوم و پس از ترک قشون روس از مناطق شمالی تحت اشغالشان در ایران، تا سالهای سال این مناطق شاهد درگیریهای جسته گریختهای میان مرزبانان کشورمان و سربازان روس بود. گذشته از اینکه برخی از مناطق مرزی همچنان در اشغال رسمی ارتش شوروی بسر میبرد. چوپانان و کشاورزان و باغداران مرزنشین نیز از تجاوز و قتل و غارت در امان نبودند و گاه حتی به بهانه چراندن بزی در یکی از جزیرههای میانه ارس جان و مال خود را از دست میدادند.
به گفته حاج کریم عسگری یکی از اهالی روستای افشار در نزدیکی مرز جلفا و نخجوان که زمان درگیری مرزبانان ۱۰ سال بیشتر نداشته، هر از گاه سربازان روس به سوی چوپانانشان تیراندازی میکردند یا گاو و گوسفندهایشان را به سرقت میبردند. حاج کریم میگوید خون ما را توی شیشه کرده بودند.
نشانی این مرد سن و سالدار را یکی از مغازهداران بازار مرزی به من میدهد. حاج کریم ساکن تبریز است و هر از گاهی برای سرکشی از باغش به روستای افشار میآید. گذر ایام گرد پیری را به سر و صورت او دوانده ولی پیرمرد هنوز سرحال و قبراق است و اتفاقات گذشته را خوب به یاد دارد. حاجی میانه قد و لاغراندام است و در گرمای کلافه کننده جلفا عرق چین سرمهای رنگی به سر دارد. از او درباره ستوان کثیری میپرسم؛ ستوانی که از هر کسی نشانیاش را میگیرم مکث میکند و میگوید چنین افسری را نمیشناسد، افسری که به گفته حاج کریم مایه فخر آذربایجان و ایران است.
حاجی با سؤال من تعجب میکند که جوانی مانند من که از تهران آمده ستوان کثیری را از کجا میشناسد، جوانهای اینجا او را نمیشناسند چه برسد به من که از ۷۰۰ کیلومتر آنطرفتر آمدهام.
«آن زمان یعنی 70- 60 سال پیش سرحدات مانند حالا نبود که نظم و نظامی داشته باشد. آن طرف رودخانه سربازان روس بودند و این طرف هم چند پاسگاه ژاندارمری. سربازان روس گاهی اوقات به این طرف آب میآمدند و هر کاری که از سرشان میگذشت، میکردند. کسی هم نمیتوانست به آنها بگوید بالای چشمتان ابروست چون کار به درگیری و تیراندازی میکشید.
یادم میآید دو سرباز روس چند گوسفند چوپان همولایتیمان را به زور از دستش گرفته بودند. او به پاسگاه شکایت برد و نامه دادخواهیاش به تبریز رفت ولی نتیجهای نداشت. راستش را باید بگویم که زور ژاندارمهایمان به آنها نمیچربید. زمان درگیری سر و کلهشان مانند مور و ملخ پیدا میشد ولی به ژاندارمهای ما دستور میدادند عقب بکشند و کاری با روسها نداشته باشند.»
حاجی در ادامه از حال و هوای آن دوران میگوید: «هر از گاهی از این و آن میشنیدم که بین سربازان روس و ژاندارمها درگیری شده، حتی زمانی به روستایمان خبر رسید که یکی از ژاندارمهای اهل مرند از سوی روسها به قتل رسیده. مردم از ترس اینکه جان و مال و ناموسشان از دست درازی سربازان روس در امان بماند سمت ارس نمیرفتند. گاهی اوقات هم چوپانان آن طرف آب، گلههایشان را به خاک ما میآوردند و اگر اعتراضی میکردیم بیشتر لجاجت میکردند. جانم برایت بگوید که آنها تصور میکردند خاک ایران متعلق به خودشان است و ما جزو مستعمرهشان هستیم.»
اما با بالا گرفتن درگیریها و اعتراضات اهالی مرزنشین و اعلام گزارشاتی مبنی بر اینکه مرزبانان ایرانی بارها از سوی سربازان روس مورد سوءقصد قرار گرفتهاند و حتی چندین بار خلع سلاح شدهاند سرانجام با تلاش مسئولان وقت و نامهنگاری با دولت شوروی و پیگیری در دیدارهای رسمی و غیر رسمی سال ۱۳۳۲ کمیسیون مشترکی بین نمایندگان هر دو کشور در آستارا تشکیل شد. این کمیسیون نزدیک به دو سال مشغول تحقیق و تهیه نقشه از رودخانه ارس و سایر نقاط مرزی شد و بالاخره سال ۱۳۳۴ هیأتی عالیرتبه از ایران و شوروی مأموریت یافتند برای نشانهگذاری و تعیین مرز وارد عمل شوند.
بررسیهای این دو هیأت، حکایت از این داشت که رودخانه ارس در طول مسیرش از غرب تا شرق در برخی از مناطق دو شعبه میشود و جزایر کوچکی در این بین شکل میگیرد که تعدادشان به ۸۰۰ تا میرسد. نکته مهم اینکه قرار شد هر شعبه که عمق بیشتری دارد، نقطه صفر مرزی تلقی شده و جزیره و شعبه فرعی رود به کشور مقابل برسد.
در ادامه نشانهگذاری و در ۵کیلومتری جلفا از طرف کلیسای وانک سنت استپانوس کار دو هیأت ایران و شوروی به اختلاف کشید. جزیره ۱۳۰ که بزرگترین جزیره این رودخانه است محل اختلاف بود. روسها مدعی شدند که قسمت عمیق رودخانه نزدیک خاک ایران است پس جزیره متعلق به آنها خواهد بود و از طرفی افسران ایرانی اصرار داشتند قسمت عمیق رودخانه سمت خاک شوروی است و جزیره به ایران تعلق دارد.
اختلاف به جایی میرسد که یکی از افسران روس زخم زبان میزند و رو به افسران ایرانی میگوید: «شما اگر لیاقت داشتید قفقاز را از دست نمیدادید!» همین جمله کافی بود تا خون افسران ایرانی به جوش آید تا اینکه ستوان نورالله کثیری حاضر میشود برای اثبات ادعای خود با اسب به آب بزند و پس از عبور از ارس پرچم ایران را در خاک این جزیره به اهتزاز درآورد.
ستوان کثیری اصرار داشت شعبهای که در طرف ایران است عمق آنچنانی ندارد. او با علم به اینکه میدانست ادعایش درست نیست اما برای اینکه بتواند ذرهای از این خاک از دست رفته را به کشور برگرداند با اسب وارد آب خروشان شد و میانه راه گرداب او را و اسبش را بلعید. سپهبد امانالله جهانبانی که آن زمان رئیس هیأت ایرانی بوده این روایت را در کتابش با نام «مرزهای ایران و شوروی» چنین به رشته تحریر درآورده است: «در این میان یک افسر دلاور به نام ستوانیکم نورالله کثیری، افسر نقشهبردار لشگر تبریز که یورش لشگر ۴۷ شوروی در شهریورماه ۱۳۲۰ را به چشم دیده بود، برای افراشتن پرچم ایران و اثبات شجاعت، سوار بر اسب بیباکانه به آب زد. اسب و سوار با امواج خروشان رودخانه به مبارزه پرداختند و در گردابی هولناک در زیر امواج ناپدید شدند.
همه بهتزده و آشفته، او را از دست رفته میپندارند. در این هنگام یک سرباز قوی هیکل به نام «صمد محمداوغلو» برای نجات ستوان وارد آب میشود و بسوی گرداب شنا میکند، در این زمان ستوان کثیری در تلاش برای رهایی پاهای خود از رکاب در تقلا بود که صمد به کمکش رفت و با چاقو رکاب را برید و هر دو موفق شدند خود را به جزیره ۱۳۰ برسانند.
اشک شوق از چشمان هیأت ایرانی سرازیر شد و هیأت روسی که تحت تأثیر این همه شجاعت و از جان گذشتگی قرار گرفته بود موافقت کرد جزیره به نام ایران ثبت شود و به پاس شجاعت این افسر دلاور جزیره 130 به جزیره ستوان کثیری تغییر نام دهد.»
حاج کریم کم و بیش از این ماجرا باخبر است و میگوید زمانی که سرحدات مشخص شد و گفتند افسر تبریزی دست به چنین کار بزرگی زده مرزنشینان جلفا با غرور در مرز به کشاورزی و باغداری و دامداری پرداختند. زندگی شکل زندگی شد:
«قسمت نشد ستوان کثیری را از نزدیک ببینم ولی اسم او تا سالهای سال بر سر زبانها بود و پس از این همه سال تو نخستین کسی هستی که سراغ او را میگیری. به نظرم در حق ستوان کوتاهی شده و باید مجسمهای از او به نشانه ایراندوستی و وطنپرستی و شرف و غیرتش در جلفا و جزیرهاش نصب کنند تا آنهایی که جوانترند بدانند ستوان کثیری چه خدمت بزرگی به کشورش کرده مانند ۳ ژاندارمی که در نزدیکی پل آهنی دفن هستند و موقع یورش ارتش شوروی به خاک ایران موفق شدند ۴۸ ساعت جانانه ایستادگی کنند.»
حاج کریم جزو معدود آدمهایی است که سینهاش مملو از تاریخ شفاهی وقایع زمانه خود است. شاید بعد از او دیگر کسی نداند جزیره ۱۳۰ در همسایگی پاسگاه مرزبانی عباسی به نام ستوان کثیری، افسر وطنپرست تبریزی است.
در چند متری ارس و دقیقاً مقابل جزیره ۱۳۰ ایستادهام، جزیرهای که حتی عکاسی از آن ممنوع است! پیش خودم میگویم حتماً ستوان کثیری از اینجا وارد آب شده و چند متر پایینتر اسیر گرداب شده، حتماً سرباز محمداوغلو هم زیاد با من فاصله نداشته که برای نجات او وارد گرداب شده، ای کاش میشد آن تصاویر
غرور آفرین را یکبار دیگر هم دید.