سالها پیش حس کردم تعلق خاطری و پیوندی با ریاضیات دارم. این حس با من بود تا با دیوارِ “المپیاد ریاضی” و “المپیاد کامپیوتر” برخورد کردم. آنچه در نظرم شیرین جلوه میکرد به ناگاه سخت و خشن ظاهر شد. ریاضیات دیگر حس خوبی به من نمیداد. به مسائلی برخوردم که چشم اندازی از روش حل آن نداشتم. حس بدی بود. من همیشه اعتماد به نفسم را در ریاضیات باز مییافتم. چون اصولاً دانش آموز پُر خوانی نبودم، ضعفهایم در درسهایی که نیاز به حفظ کردن داشت را در درس ریاضی جبران میکردم. لذا ریاضیات همیشه پناهگاه عاطفی من در تحصیل بود. در مواجهه با پدیده المپیاد اما سقف این پناه گاه بر سرم آوار شد. به ناگاه حس بی پناهی به من دست داد. آنچه همیشه به من اعتماد به نفس میداد، اینبار غرورم رو خورد کرد. مسالههایی که برایم سخت غامض مینمود. حتی نمیدانستم در کجا باید دنبال پاسخ بگردم. من چون در مدرسهٔ خوبی درس نمیخواندم اصولاً نمیتوانستم پاسخ این سؤالات را در مدرسه هم بجویم.
دست تقدیر، باری، مرا با کتاب “نظریه اعداد” نوشتهٔ رؤیا بهشتی و مریم میرزاخانی آشنا کرد. کتابی که با عنوانِ “نظریه اعدادِ میرزاخانی” مشهور شده بود. این کتاب بیش از آنچه فکرش را بکنید در تحولِ حسِ فروکوفتهای که نسبت به ریاضیات پیدا کرده بودم مؤثر افتاد. کتابی که بیست و شش فصل داشت و تنها ده فصلش برای آمادگی شرکت در المپیاد ریاضی، کافی بود. زبانش آن زمان برای من که تازه از اول دبیرستان فارغ شده بودم بسیار سخت بود. به هر مشقت که بود آن ده فصل را خواندم و البته بسیار خواندم؛ شاید بیش از پانزده بار!
به ناگاه آنچه برایم به غایت مشکل مینمود در نهایت، سهل افتاد.
همان حسی که پیش از این به ریاضیات داشتم را با یک افق بلندتر بازیافتم.
مریم میرزا خانی را نمیشناختم. تنها نسبت من با او همین کتاب بود. اما کتابش چندان حس خوبی به من داد و چندان نام کتاب در نظرم با نام او پیوند یافته بود که حس کردم بزرگترین معلم من، اوست و سالها در نزدش تلمذ کردهام. سرنوشت او را در این حد میدانستم که در دانشگاه شریف لیسانس گرفته و سپس به آمریکا رفت و در مقطع دکترای تئوری اعداد فارغ التحصیل شده است.
این حس و حوادث در تاریک خانهٔ ذهن من مانده بود تا اینکه دست تقدیر مرا هم با تأخیر به دانشگاه شریف کشاند. این بار نیز با دست خالی از یقین! من دانشگاه شریف را بیش از اینکه با نام مشاهیری چون علی دایی، عادل فردوسی پور و یا حتی مجید شریف واقعی بشناسم آن را با نام مریم میرزا خانی میشناختم. به علت آن حسی که کتابِ او بر من عارض کرد در ضمیر من نام شریف با نام او بیشترین پیوند را یافته بود.
خیلی وقت است که معارفِ جازمِ یقینی در ذهن من ترک برداشته است و از این معارف، تنها تلی از خاطراتِ روزهای شر و شورِ آرمان خواهانه در پستوی ذهنم مانده است. درست نمیدانم، اما حس میکنم عهد دیرینِ من با لبِ شیرینِ ریاضی، نسبتی با انگیزهٔ من برای یافتن یقین داشت. اینکه همیشه پیِ یقین میگشتم و اینکه همیشه در نظرم ریاضی (به عنوان معرفتی یقینی) معرفتی مقدس مینمود، شاید بی ارتباط نباشند.
در هر حال، هر گاه در ریاضیات از پسِ مسأله ای بر نمیآمدم، چنان بر خود میپیچیدم که گویی به بحران وجودی مبتلا گشتهام. هر گاه حسِ سترونی در علم هندسه بر من غالب میشد گویی وجودم آب میشد. تبیینِ کاملِ ریشههای روانی و (معرفتیِ!) این امر، و دلایل و عللِ این عارضهها بر من پوشیده است؛ اما هر چه بود یکبار در نوجوانی، کتابی که نشانی از مریم بر جلد آن بود، مرا از آن بحران رهانید. سالها بعد، پس از اینکه گوهر یقین باز از کف نهادم و یقین علمی خود را در هجومِ اندیشههای اجتماعی و تاریخی جا گذاشتم، سرنوشت، مرا به دانشگاهی کشاند که باز هم ردی از مریم در آن بود. مریم میرزاخانی را هیچ گاه ندیدهام و حضورِ خاطرِ او در زندگیِ
من چون یک افسانه است؛ مانند افسانهٔ یقین!
مریم، مرا به یادِ “افسانهٔ آرام بخشِ” یقین میاندازد.
امروز شنیدم او از جهان دیده برچیده است. گویا مدتی بود که سرطان او را رنجور کرده بود و در نهایت، صبح امروز در یقینیترین واقعهٔ هستی غلتید.
بدرود مریم؛ نوستالژی یقین
____________
انتشار دهنده: سید ولی موسوی نژاد** 6110
دست تقدیر، باری، مرا با کتاب “نظریه اعداد” نوشتهٔ رؤیا بهشتی و مریم میرزاخانی آشنا کرد. کتابی که با عنوانِ “نظریه اعدادِ میرزاخانی” مشهور شده بود. این کتاب بیش از آنچه فکرش را بکنید در تحولِ حسِ فروکوفتهای که نسبت به ریاضیات پیدا کرده بودم مؤثر افتاد. کتابی که بیست و شش فصل داشت و تنها ده فصلش برای آمادگی شرکت در المپیاد ریاضی، کافی بود. زبانش آن زمان برای من که تازه از اول دبیرستان فارغ شده بودم بسیار سخت بود. به هر مشقت که بود آن ده فصل را خواندم و البته بسیار خواندم؛ شاید بیش از پانزده بار!
به ناگاه آنچه برایم به غایت مشکل مینمود در نهایت، سهل افتاد.
همان حسی که پیش از این به ریاضیات داشتم را با یک افق بلندتر بازیافتم.
مریم میرزا خانی را نمیشناختم. تنها نسبت من با او همین کتاب بود. اما کتابش چندان حس خوبی به من داد و چندان نام کتاب در نظرم با نام او پیوند یافته بود که حس کردم بزرگترین معلم من، اوست و سالها در نزدش تلمذ کردهام. سرنوشت او را در این حد میدانستم که در دانشگاه شریف لیسانس گرفته و سپس به آمریکا رفت و در مقطع دکترای تئوری اعداد فارغ التحصیل شده است.
این حس و حوادث در تاریک خانهٔ ذهن من مانده بود تا اینکه دست تقدیر مرا هم با تأخیر به دانشگاه شریف کشاند. این بار نیز با دست خالی از یقین! من دانشگاه شریف را بیش از اینکه با نام مشاهیری چون علی دایی، عادل فردوسی پور و یا حتی مجید شریف واقعی بشناسم آن را با نام مریم میرزا خانی میشناختم. به علت آن حسی که کتابِ او بر من عارض کرد در ضمیر من نام شریف با نام او بیشترین پیوند را یافته بود.
خیلی وقت است که معارفِ جازمِ یقینی در ذهن من ترک برداشته است و از این معارف، تنها تلی از خاطراتِ روزهای شر و شورِ آرمان خواهانه در پستوی ذهنم مانده است. درست نمیدانم، اما حس میکنم عهد دیرینِ من با لبِ شیرینِ ریاضی، نسبتی با انگیزهٔ من برای یافتن یقین داشت. اینکه همیشه پیِ یقین میگشتم و اینکه همیشه در نظرم ریاضی (به عنوان معرفتی یقینی) معرفتی مقدس مینمود، شاید بی ارتباط نباشند.
در هر حال، هر گاه در ریاضیات از پسِ مسأله ای بر نمیآمدم، چنان بر خود میپیچیدم که گویی به بحران وجودی مبتلا گشتهام. هر گاه حسِ سترونی در علم هندسه بر من غالب میشد گویی وجودم آب میشد. تبیینِ کاملِ ریشههای روانی و (معرفتیِ!) این امر، و دلایل و عللِ این عارضهها بر من پوشیده است؛ اما هر چه بود یکبار در نوجوانی، کتابی که نشانی از مریم بر جلد آن بود، مرا از آن بحران رهانید. سالها بعد، پس از اینکه گوهر یقین باز از کف نهادم و یقین علمی خود را در هجومِ اندیشههای اجتماعی و تاریخی جا گذاشتم، سرنوشت، مرا به دانشگاهی کشاند که باز هم ردی از مریم در آن بود. مریم میرزاخانی را هیچ گاه ندیدهام و حضورِ خاطرِ او در زندگیِ
من چون یک افسانه است؛ مانند افسانهٔ یقین!
مریم، مرا به یادِ “افسانهٔ آرام بخشِ” یقین میاندازد.
امروز شنیدم او از جهان دیده برچیده است. گویا مدتی بود که سرطان او را رنجور کرده بود و در نهایت، صبح امروز در یقینیترین واقعهٔ هستی غلتید.
بدرود مریم؛ نوستالژی یقین
____________
انتشار دهنده: سید ولی موسوی نژاد** 6110
کپی شد