به گزارش ایرنا، مریم زنی 40 ساله است که حالا پس از گذشت 14 سال، تنها دلخوشی اش مرور خاطره های چهار گمشده اش در زمین لرزه 14 سال قبل بم است.
صدای مریم تورنجی در آن سوی تلفن آرام و متین به گوش می رسد، آنچنان که می شد فهمید او سالها سنگ صبور غم بم بوده است.
بعد از سلام و احوال پرسی از او خواستم از خودش بگوید از سپیده دم غمزده بم، همان پنجمین روز دی ماه سال 1382 که خورشید بم در غم طلوع کرد و شیشه عمر بیش از 40 هزار نفر شکست.
مریم از ته دل آه سردی کشید و آرام شروع به سخن گفتن کرد او مصمم از خاطره های تلخ زلزله بم با من سخن گفت.
شب سردی بود، بچه ها را حمام کردم و لباس پوشاندم، انگشتر و النگوهای فاطمه و محبوبه را دست شان کردم و برای رفتن به مهمانی آماده شدیم.
وی ادامه داد: پسرم میثم کلاس پنجم دبستان بود، فاطمه هم کلاس دومی بود و محبوبه عزیزم چهار سال و نیم داشت، یادم می آید آن شب پیش از مهمانی رفتن بچه ها سراغ پدربزرگ و مادر بزرگ شان رفتند و حسابی آنها را بوسیدند و خداحافظی کردند، برایم خیلی تعجب آور بود هیچ وقت بچه ها برای رفتن به مهمانی چند ساعته این طور خداحافظی نکرده بودند.
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه یکی از دوستانمان حرکت کردیم، آن شب چندین بار زمین لرزید، حدود ساعت 11 بود که به خانه خودمان برگشتیم و از ترس زمین لرزه همه کنار هم خوابیدیم، حوالی ساعت 2 بود که زلزله آمد، سراسیمه از جا بلند شدیم خواستم بچه ها را بیرون ببرم اما همسرم گفت به احتمال زیاد جای دیگری زلزله آمده و اینجا را هم تکان داده است، من هم قانع شدم و کنار محبوبه خوابیدم.
اذان صبح بود برای خواندن نماز بیدار شدم، وضو گرفتم و می خواستم برای نماز آماده شوم که ناگهان صدایی مهیب خانه را فرا گرفت، ناخودآگاه فریاد زدم و دست محبوبه و فاطمه را گرفتم و به سمت در دویدم، اما انگار مهلتی نداشتم، ناگهان به سمت در پرت شدم و دست دخترهایم از دستم جدا شد.
لحظه ای بعد آوار سنگینی را روی بدنم احساس کردم، به حالت سجده روی زمین افتاده بودم، نفسم بند آمده بود، صدای میثم، فاطمه و محبوبه را می شنیدم که صدایم می کردند 'مامان کمک'، 'مامان دارم خفه میشم'، 'مامان کجایی'، نمی توانستم حرف بزنم فقط خوشحال بودم که بچه هایم زنده هستند.
کمی بعد دیگر صدای بچه ها را نمی شنیدم، اول فکر می کردم قیامت شده نمی دانم، یادم است تا اذان ظهر که صدای پای برخی افراد را بالای سرم شنیدم، هزار بار از خدا آرزوی نجات یا مرگ کردم.
لحظه های سختی بود، نفس هایم به شماره افتاده بود، خاک نمی گذاشت نفس بکشم، اما آهسته ناله می کردم تا شاید افرادی که آن بالا هستند صدایم را بشنوند.
پسر خاله و برادر همسرم، سرشان را روی خاک ها می گذاشتند تا صدای مرا بشنوند و سرانجام بعد از مدتی جای دقیق مرا پیدا کردند و کم کم خاک و آوار را از روی من برداشتند.
به محض اینکه خاک و سنگ ها از روی سرم برداشته شد سو سوی نور خورشید یادم انداخت کجا هستم، چشمانم را چرخاندم و با ناله سراغ فرزندانم را گرفتم.
چشمهایم ورم کرده بود، درست نمی توانستم چیزی را ببینم، ناگهان کمی آنسوتر در نزدیکی خودم فاطمه را دیدم، آرام خوابیده بود، لبهایش سیاه شده بود و صورتش زرد.
محبوبه عزیزم هم سمت راستم افتاده بود، پسر خاله و پسر همسایمان دست هایم را آرام آرام از زیر آوار در آوردند هنوز نیم تنه ام زیر آوار بود، دستهایم کرخ شده بود، همه قدرتم را جمع کردم و دستم را به سمت محبوبه دراز کردم بدنش گرم بود و نبضش می زد، خوشحال شدم او زنده بود، اطرافیانی که دور و برم ایستاده بودند به می گفتند نگران نباش بچه ها بیهوش شده اند.
میثم هم کمی آنطرف تر افتاده بود به زحمت دستم را به بدن فاطمه رساندم او هم گرم بود.
کم کم مرا از زیر آوار بیرون آوردند.
کمی بعد همسرم را هم از زیر آوار بیرون آوردند او هم آرام خوابیده بود، چند نفر از همسایه ها از راه رسیدند، شنیدم که می گفتند فقط مریم زنده است، بچه ها و شوهرش مرده اند، صدای همسایه ها در گوشم وز وز صدا کرد، سرم گیج رفت و تا چند لحظه متوجه چیزی نشدم.
ناگهان عموی همسرم از راه رسید وقتی شرایط ما را دید بر سرش کوفت و زار زار بانگ برآورد.
او پس از مدتی محبوبه، فاطمه و میثم و همسرم را در عقب وانت بار گذاشت و ما را هم در ماشینی دیگر سوار کرد و به راه افتادیم.
تمام طول مسیر با اینکه همه گفتند که بچه ها و همسرم مرده اند اما نگرانشان بودم و دنبال فرصتی بودم که آنها را به بیمارستان برسانم.
چند ساعت در ترافیک شهر بم تا روستای قلعه شهید معطل ماندیم، تمام شهر غرق خاک و خون بود تا هر جا چشم کار می کرد کشته و زخمی می دیدی، صحرای محشر بود باور اینکه چه اتفاقی افتاده برایم دشوار بود.
نزدیک اذان مغرب به روستایی در حومه بم رسیدیم، مرا از ماشین پیاده کردند من که پایم زیر آوار شکسته بود قدرت حرکت و رفتن به سمت وانت باری که فرزندان و همسرم در آن بودند را نداشتم.
صدایم بالا نمی آمد، فقط ناله می کردم و اشک می ریختم، وقتی به حیات خانه خاله ام وارد شدم همه به سمت ما آمدند، صدای ناله و گریه بود که فضا را فرا گرفته بود.
خدایا اینجا چه خبر است! بچه هایم کجا هستند... من خودم دستشان را گرفتم آنها زنده بودند اما کسی حرفم را نمی شنید.
ساعت نزدیک هشت شب بود... پدر و مادرم که در کرمان ساکن بودند از راه رسیدند مادرم که علاقه شدیدی به بچه ها داشت به محض اینکه رسید سراغ شان را گرفت، من با چشمانی اشکبار فقط گریه کردم و بر سر و صورت می زدم، کمی بعد مادرم متوجه وانت بار کنار حیاط شد به سمت ماشین رفت همسر و بچه هایم آنجا در سرمای دی ماه بم خوابیده بودند مادرم فریادی کشید و از هوش رفت.
حوالی ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که عموی همسرم و برخی دیگر برای دفن همسر، فرزندان و سه نفر دیگر از اقوام بیرون رفتند.
ناله زدم و اشک ریختم خدایا بچه هایم را کجا می برند، بر سر و سینه می زدم این چه مصیبت و سرنوشتی است... چرا کسی صدایم را نمی شنود!
نزدیک صبح بود که عموی همسرم و بقیه برگشتند همه گریه می کردند فقط صدای گریه از خانه بلند می شد وای مصیبت دردناکی بود با اینکه همه اتفاق ها مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت اما هنوز بدبختیم را باور نداشتم.
آن شب به تلخی و سیاهی مرگ گذشت و صبح روز بعد خواهر، برادر و دایی و دختر دایی ام خودشان را به ما رساندند.
ثانیه های آن روزها خیلی سخت از کنار هم رد می شدند همه داغدار بودند هر لحظه خبر می رسید که فلانی هم مرده ما که حالا حدود 450 نفر از اقوام خود را در زلزله از دست داده بودیم شانه ای برای گریه کردن نداشتیم همه بر زانوهایشان تکیه کرده و اشک می ریختند.
هفت روز از پنجم دی ماه زمان دردناک و غم بزرگ بم گذشت حالا هفتمین روز داغی بود که بر دلمان نشسته بود و باید طبق رسم بر سر مزار عزیزانمان می رفتیم.
من حال خودم را نمی فهمیدم مرا کجا می بردند مگر چه شده بود؟ بچه هایم کجا هستند؟ وقتی به قبرستان رسیدم عموی همسرم جای دفن اعضای خانواده ام را به من نشان داد، محبوبه کوچکم، میثم عزیزم، فاطمه دختر فهمیده ام و همسر عزیزتر از جانم...
خودم را روی مزار خانواده ام انداختم و دیگر...
بیهوش شده بودم نای نفس کشیدن نداشتم من هنوز رفتن شان را باور نداشتم جای خالی و نبودشان نفسم را بند آورده بود.
پدر و مادرم مرا با خود به کرمان بردند اما نمی توانستم نبودن خانواده ام را فراموش کنم بعد از مدتی متوجه بارداریم شدم اما گریه ها و بیقراری های من موجب شد بعد از پنج ماه او را هم از دست بدهم.
حدود 2 سال صدای در خانه مرا به شوق دیدار فرزندان و همسرم به سمت در می کشاند.
پس از آن با اصرار خانواده ام نزدیک 9 سال زیر نظر روانپزشک، داروی اعصاب مصرف کردم.
نمی توانستم نبودن خانواده ام را بپذیرم تا اینکه یک شب خواب دیدم، فاطمه و محبوبه چادر نماز پوشیده اند و 2 طرف من ایستاده و از من خواستند که با آنها نماز بخوانم و از صبح روز بعد پس از چند ماهی دوباره نماز خواندن را آغاز کردم.
اکنون هر صبح جمعه که برای خواندن نماز صبح از خواب بیدار می شوم به یاد آن روز تلخ می افتم و دوباره همه چیز برایم زنده می شود.
دی که می رسد غم عجیبی دلم را می گیرد و خاطره زلزله بم و اتفاق های ناگوار آن برایم تداعی می شود.
مریم آهی کشید و ادامه داد: نمی توانم به تشکیل زندگی جدید فکر کنم برای همین با خاطره خانواده ام زندگی می کنم.
همیشه خواب بچه ها و همسرم را می بینم بارها این خواب را دیده ام بچه ها و همسرم در یک ماشین نشسته اند و مرا هم دعوت می کنند تا با آنها به کربلا بروم اما من فقط می توانم تا کنار ماشین بروم.
گاهی خواب محبوبه را می بینم که با عروسکش بازی می کند و می گوید 'مامان برایم قصه بگو'
صدای محبوبه هنوز در گوشم می پیچد 'مامان' و من می گویم جان مامان...
خیلی اوقات خواب می بینم بچه ها را به پارک برده ام و آنها سرگرم بازی و شادی هستند فردای آن روز که از خواب بیدار می شوم دلتنگیم برای خانواده ام بیشتر می شود.
مریم آهی کشید و گفت: من چند روز پیش از آمدن پنجم دی در تدارک این روز هستم تا به بهشت زهرای بم بروم و زمانی را کنار خانواده ام بگذرانم.
وی که حالا مادرش را نیز از دست داده است با پدرش زندگی می کند و تنها خواسته اش یافتن شغل مناسب است تا خودش را با کار سرگرم کند و بتواند هزینه داروهای پدرش را تامین کند.
مریم مشت نمونه خروار ماتم بم در آن شب غمزده است که البته حالا با امید به خدا و کمک مسئولان به صبحدم امید تبدیل شده است.
مصاحبه ام که تمام شد، بغض سنگینی گلویم را می فشارد، شاید این روزها که زلزله پیاپی استان کرمان را تکان می دهد و ترس از زمین لرزه ها و مراقبت از فرزندانم در این بحبوحه بیشتر می توانست مرا با درد مریم همراه کند.
کمی بعد هنگام نوشتن گزارش اشک پهنای صورتم را گرفته بود که صدای پیامک تلفن همراهم مرا به خود آورد، مریم بود او دست نوشته ای را با عنوان 'در سوگ فرزندانم' برایم پیامک کرد.
'به نام خدایی که بوده و هست و خواهد بود، آنها که سفر کردند بر برج بهشت لانه کردند'
خبرنگار و انتشار دهنده: نجمه حسنی**
3029
صدای مریم تورنجی در آن سوی تلفن آرام و متین به گوش می رسد، آنچنان که می شد فهمید او سالها سنگ صبور غم بم بوده است.
بعد از سلام و احوال پرسی از او خواستم از خودش بگوید از سپیده دم غمزده بم، همان پنجمین روز دی ماه سال 1382 که خورشید بم در غم طلوع کرد و شیشه عمر بیش از 40 هزار نفر شکست.
مریم از ته دل آه سردی کشید و آرام شروع به سخن گفتن کرد او مصمم از خاطره های تلخ زلزله بم با من سخن گفت.
شب سردی بود، بچه ها را حمام کردم و لباس پوشاندم، انگشتر و النگوهای فاطمه و محبوبه را دست شان کردم و برای رفتن به مهمانی آماده شدیم.
وی ادامه داد: پسرم میثم کلاس پنجم دبستان بود، فاطمه هم کلاس دومی بود و محبوبه عزیزم چهار سال و نیم داشت، یادم می آید آن شب پیش از مهمانی رفتن بچه ها سراغ پدربزرگ و مادر بزرگ شان رفتند و حسابی آنها را بوسیدند و خداحافظی کردند، برایم خیلی تعجب آور بود هیچ وقت بچه ها برای رفتن به مهمانی چند ساعته این طور خداحافظی نکرده بودند.
سوار ماشین شدیم و به سمت خانه یکی از دوستانمان حرکت کردیم، آن شب چندین بار زمین لرزید، حدود ساعت 11 بود که به خانه خودمان برگشتیم و از ترس زمین لرزه همه کنار هم خوابیدیم، حوالی ساعت 2 بود که زلزله آمد، سراسیمه از جا بلند شدیم خواستم بچه ها را بیرون ببرم اما همسرم گفت به احتمال زیاد جای دیگری زلزله آمده و اینجا را هم تکان داده است، من هم قانع شدم و کنار محبوبه خوابیدم.
اذان صبح بود برای خواندن نماز بیدار شدم، وضو گرفتم و می خواستم برای نماز آماده شوم که ناگهان صدایی مهیب خانه را فرا گرفت، ناخودآگاه فریاد زدم و دست محبوبه و فاطمه را گرفتم و به سمت در دویدم، اما انگار مهلتی نداشتم، ناگهان به سمت در پرت شدم و دست دخترهایم از دستم جدا شد.
لحظه ای بعد آوار سنگینی را روی بدنم احساس کردم، به حالت سجده روی زمین افتاده بودم، نفسم بند آمده بود، صدای میثم، فاطمه و محبوبه را می شنیدم که صدایم می کردند 'مامان کمک'، 'مامان دارم خفه میشم'، 'مامان کجایی'، نمی توانستم حرف بزنم فقط خوشحال بودم که بچه هایم زنده هستند.
کمی بعد دیگر صدای بچه ها را نمی شنیدم، اول فکر می کردم قیامت شده نمی دانم، یادم است تا اذان ظهر که صدای پای برخی افراد را بالای سرم شنیدم، هزار بار از خدا آرزوی نجات یا مرگ کردم.
لحظه های سختی بود، نفس هایم به شماره افتاده بود، خاک نمی گذاشت نفس بکشم، اما آهسته ناله می کردم تا شاید افرادی که آن بالا هستند صدایم را بشنوند.
پسر خاله و برادر همسرم، سرشان را روی خاک ها می گذاشتند تا صدای مرا بشنوند و سرانجام بعد از مدتی جای دقیق مرا پیدا کردند و کم کم خاک و آوار را از روی من برداشتند.
به محض اینکه خاک و سنگ ها از روی سرم برداشته شد سو سوی نور خورشید یادم انداخت کجا هستم، چشمانم را چرخاندم و با ناله سراغ فرزندانم را گرفتم.
چشمهایم ورم کرده بود، درست نمی توانستم چیزی را ببینم، ناگهان کمی آنسوتر در نزدیکی خودم فاطمه را دیدم، آرام خوابیده بود، لبهایش سیاه شده بود و صورتش زرد.
محبوبه عزیزم هم سمت راستم افتاده بود، پسر خاله و پسر همسایمان دست هایم را آرام آرام از زیر آوار در آوردند هنوز نیم تنه ام زیر آوار بود، دستهایم کرخ شده بود، همه قدرتم را جمع کردم و دستم را به سمت محبوبه دراز کردم بدنش گرم بود و نبضش می زد، خوشحال شدم او زنده بود، اطرافیانی که دور و برم ایستاده بودند به می گفتند نگران نباش بچه ها بیهوش شده اند.
میثم هم کمی آنطرف تر افتاده بود به زحمت دستم را به بدن فاطمه رساندم او هم گرم بود.
کم کم مرا از زیر آوار بیرون آوردند.
کمی بعد همسرم را هم از زیر آوار بیرون آوردند او هم آرام خوابیده بود، چند نفر از همسایه ها از راه رسیدند، شنیدم که می گفتند فقط مریم زنده است، بچه ها و شوهرش مرده اند، صدای همسایه ها در گوشم وز وز صدا کرد، سرم گیج رفت و تا چند لحظه متوجه چیزی نشدم.
ناگهان عموی همسرم از راه رسید وقتی شرایط ما را دید بر سرش کوفت و زار زار بانگ برآورد.
او پس از مدتی محبوبه، فاطمه و میثم و همسرم را در عقب وانت بار گذاشت و ما را هم در ماشینی دیگر سوار کرد و به راه افتادیم.
تمام طول مسیر با اینکه همه گفتند که بچه ها و همسرم مرده اند اما نگرانشان بودم و دنبال فرصتی بودم که آنها را به بیمارستان برسانم.
چند ساعت در ترافیک شهر بم تا روستای قلعه شهید معطل ماندیم، تمام شهر غرق خاک و خون بود تا هر جا چشم کار می کرد کشته و زخمی می دیدی، صحرای محشر بود باور اینکه چه اتفاقی افتاده برایم دشوار بود.
نزدیک اذان مغرب به روستایی در حومه بم رسیدیم، مرا از ماشین پیاده کردند من که پایم زیر آوار شکسته بود قدرت حرکت و رفتن به سمت وانت باری که فرزندان و همسرم در آن بودند را نداشتم.
صدایم بالا نمی آمد، فقط ناله می کردم و اشک می ریختم، وقتی به حیات خانه خاله ام وارد شدم همه به سمت ما آمدند، صدای ناله و گریه بود که فضا را فرا گرفته بود.
خدایا اینجا چه خبر است! بچه هایم کجا هستند... من خودم دستشان را گرفتم آنها زنده بودند اما کسی حرفم را نمی شنید.
ساعت نزدیک هشت شب بود... پدر و مادرم که در کرمان ساکن بودند از راه رسیدند مادرم که علاقه شدیدی به بچه ها داشت به محض اینکه رسید سراغ شان را گرفت، من با چشمانی اشکبار فقط گریه کردم و بر سر و صورت می زدم، کمی بعد مادرم متوجه وانت بار کنار حیاط شد به سمت ماشین رفت همسر و بچه هایم آنجا در سرمای دی ماه بم خوابیده بودند مادرم فریادی کشید و از هوش رفت.
حوالی ساعت 2 بعد از نیمه شب بود که عموی همسرم و برخی دیگر برای دفن همسر، فرزندان و سه نفر دیگر از اقوام بیرون رفتند.
ناله زدم و اشک ریختم خدایا بچه هایم را کجا می برند، بر سر و سینه می زدم این چه مصیبت و سرنوشتی است... چرا کسی صدایم را نمی شنود!
نزدیک صبح بود که عموی همسرم و بقیه برگشتند همه گریه می کردند فقط صدای گریه از خانه بلند می شد وای مصیبت دردناکی بود با اینکه همه اتفاق ها مثل فیلم از جلوی چشمانم می گذشت اما هنوز بدبختیم را باور نداشتم.
آن شب به تلخی و سیاهی مرگ گذشت و صبح روز بعد خواهر، برادر و دایی و دختر دایی ام خودشان را به ما رساندند.
ثانیه های آن روزها خیلی سخت از کنار هم رد می شدند همه داغدار بودند هر لحظه خبر می رسید که فلانی هم مرده ما که حالا حدود 450 نفر از اقوام خود را در زلزله از دست داده بودیم شانه ای برای گریه کردن نداشتیم همه بر زانوهایشان تکیه کرده و اشک می ریختند.
هفت روز از پنجم دی ماه زمان دردناک و غم بزرگ بم گذشت حالا هفتمین روز داغی بود که بر دلمان نشسته بود و باید طبق رسم بر سر مزار عزیزانمان می رفتیم.
من حال خودم را نمی فهمیدم مرا کجا می بردند مگر چه شده بود؟ بچه هایم کجا هستند؟ وقتی به قبرستان رسیدم عموی همسرم جای دفن اعضای خانواده ام را به من نشان داد، محبوبه کوچکم، میثم عزیزم، فاطمه دختر فهمیده ام و همسر عزیزتر از جانم...
خودم را روی مزار خانواده ام انداختم و دیگر...
بیهوش شده بودم نای نفس کشیدن نداشتم من هنوز رفتن شان را باور نداشتم جای خالی و نبودشان نفسم را بند آورده بود.
پدر و مادرم مرا با خود به کرمان بردند اما نمی توانستم نبودن خانواده ام را فراموش کنم بعد از مدتی متوجه بارداریم شدم اما گریه ها و بیقراری های من موجب شد بعد از پنج ماه او را هم از دست بدهم.
حدود 2 سال صدای در خانه مرا به شوق دیدار فرزندان و همسرم به سمت در می کشاند.
پس از آن با اصرار خانواده ام نزدیک 9 سال زیر نظر روانپزشک، داروی اعصاب مصرف کردم.
نمی توانستم نبودن خانواده ام را بپذیرم تا اینکه یک شب خواب دیدم، فاطمه و محبوبه چادر نماز پوشیده اند و 2 طرف من ایستاده و از من خواستند که با آنها نماز بخوانم و از صبح روز بعد پس از چند ماهی دوباره نماز خواندن را آغاز کردم.
اکنون هر صبح جمعه که برای خواندن نماز صبح از خواب بیدار می شوم به یاد آن روز تلخ می افتم و دوباره همه چیز برایم زنده می شود.
دی که می رسد غم عجیبی دلم را می گیرد و خاطره زلزله بم و اتفاق های ناگوار آن برایم تداعی می شود.
مریم آهی کشید و ادامه داد: نمی توانم به تشکیل زندگی جدید فکر کنم برای همین با خاطره خانواده ام زندگی می کنم.
همیشه خواب بچه ها و همسرم را می بینم بارها این خواب را دیده ام بچه ها و همسرم در یک ماشین نشسته اند و مرا هم دعوت می کنند تا با آنها به کربلا بروم اما من فقط می توانم تا کنار ماشین بروم.
گاهی خواب محبوبه را می بینم که با عروسکش بازی می کند و می گوید 'مامان برایم قصه بگو'
صدای محبوبه هنوز در گوشم می پیچد 'مامان' و من می گویم جان مامان...
خیلی اوقات خواب می بینم بچه ها را به پارک برده ام و آنها سرگرم بازی و شادی هستند فردای آن روز که از خواب بیدار می شوم دلتنگیم برای خانواده ام بیشتر می شود.
مریم آهی کشید و گفت: من چند روز پیش از آمدن پنجم دی در تدارک این روز هستم تا به بهشت زهرای بم بروم و زمانی را کنار خانواده ام بگذرانم.
وی که حالا مادرش را نیز از دست داده است با پدرش زندگی می کند و تنها خواسته اش یافتن شغل مناسب است تا خودش را با کار سرگرم کند و بتواند هزینه داروهای پدرش را تامین کند.
مریم مشت نمونه خروار ماتم بم در آن شب غمزده است که البته حالا با امید به خدا و کمک مسئولان به صبحدم امید تبدیل شده است.
مصاحبه ام که تمام شد، بغض سنگینی گلویم را می فشارد، شاید این روزها که زلزله پیاپی استان کرمان را تکان می دهد و ترس از زمین لرزه ها و مراقبت از فرزندانم در این بحبوحه بیشتر می توانست مرا با درد مریم همراه کند.
کمی بعد هنگام نوشتن گزارش اشک پهنای صورتم را گرفته بود که صدای پیامک تلفن همراهم مرا به خود آورد، مریم بود او دست نوشته ای را با عنوان 'در سوگ فرزندانم' برایم پیامک کرد.
'به نام خدایی که بوده و هست و خواهد بود، آنها که سفر کردند بر برج بهشت لانه کردند'
خبرنگار و انتشار دهنده: نجمه حسنی**
3029
کپی شد