خدا رو شکر بخیر گذشت. به درمانگاه رفتم. پس از عکس برداری از پا مشخص شد پایم شکسته، اونو گچ گرفتند و آمدم. دژبان هنوز توی آن حوالی بود. خودم را بهشون معرفی کردم، گفتم بیا برویم و تا نزدیکهای منزل مرا بردند. بین راه بهشون فهماندم که فرمانده من فلان کس است و در کارگاه فنی فعالیت دارم . از این مرحله هم گذشتم به خانه رفتم که مادرم توی سر خودش زد. و او هیچوقت مرا به این حال ندیده بود نشست و انگار فشارش افتاده بود. برایش مقداری شربت درست کردم . حالش جا آمد گفت چی شده مادر؟ گفتم با موتور خوردم زمین . یادم آمد موتور را درب مغازه ای گذاشتم .صبر کردم پدر که آمد به او گفتم: موتور...
همینکه بابام مرا دید انگار توپ فوتبال دیده شیرجه رفت روی پای من و محکم دو بر گچ پای مرا گرفت و شروع به کشیدن کرد .داد و هوار من به هوا رفت. گفتم بابا چکار می کنی؟ آخ پام و از حال رفتم. افتادم وسط اتاق دنیا دور سرم می چرخید . ای کاش فقط دنیا بود. در اوهام و گیچی دو نفر چماق به دست در مزاررا دیدم . . مرده ها سر از قبر در می آوردند با کفشهای پاره، سرهای شکسته و ترک خورده! همه و همه جلو مرا می گرفتند می گفتند بپا ما بپا ما . یکی چایی تعارف می کرد، یکی غذا تعارف می کرد.
خیلی وحشت زده شده بودم. می گفتم من هیچی نمی خواهم من چکم را میخواهم ماه روی سرم بالا و پائین می شد. دائم در حین فرار از گورستان ماه رو جلوی صورتم می دیدم و نور افشانی می کرد. مجید را دیدم، می گفت کجا میری باز نکنی قبر رو باز نکن من از تو توقع نداشتم باز نکن.
به هر طرف که می رفتم با یکی از افراد ماجرا روبه رو می شدم. یک طرف هم فرمانده بود. به من انگشت نشان می داد و دور خودش سیم پیچیده بود اما آن دو نفر چماق به دست رهایم نکردند تا که به هوش آمدم خیلی هیجان زده شده بودم.
همینطور که بهوش آمدم پدرم مرا در بغل گرفت گفت چه بلایی به سرت آمده من فکر کردم دوباره راه چاره ای برای فرار از سربازی کشیدی رفتی پایت را گچ گرفتی
مقداری آب قند هم بهم دادند خوردم از اینکه خودم را در بغل پدرم دیدم در پوست خود نمی گنجیدم...
دریافت: کمیل بهشتیان**انتشاردهنده:بهنام احمدی *
7429/ 5054
همینکه بابام مرا دید انگار توپ فوتبال دیده شیرجه رفت روی پای من و محکم دو بر گچ پای مرا گرفت و شروع به کشیدن کرد .داد و هوار من به هوا رفت. گفتم بابا چکار می کنی؟ آخ پام و از حال رفتم. افتادم وسط اتاق دنیا دور سرم می چرخید . ای کاش فقط دنیا بود. در اوهام و گیچی دو نفر چماق به دست در مزاررا دیدم . . مرده ها سر از قبر در می آوردند با کفشهای پاره، سرهای شکسته و ترک خورده! همه و همه جلو مرا می گرفتند می گفتند بپا ما بپا ما . یکی چایی تعارف می کرد، یکی غذا تعارف می کرد.
خیلی وحشت زده شده بودم. می گفتم من هیچی نمی خواهم من چکم را میخواهم ماه روی سرم بالا و پائین می شد. دائم در حین فرار از گورستان ماه رو جلوی صورتم می دیدم و نور افشانی می کرد. مجید را دیدم، می گفت کجا میری باز نکنی قبر رو باز نکن من از تو توقع نداشتم باز نکن.
به هر طرف که می رفتم با یکی از افراد ماجرا روبه رو می شدم. یک طرف هم فرمانده بود. به من انگشت نشان می داد و دور خودش سیم پیچیده بود اما آن دو نفر چماق به دست رهایم نکردند تا که به هوش آمدم خیلی هیجان زده شده بودم.
همینطور که بهوش آمدم پدرم مرا در بغل گرفت گفت چه بلایی به سرت آمده من فکر کردم دوباره راه چاره ای برای فرار از سربازی کشیدی رفتی پایت را گچ گرفتی
مقداری آب قند هم بهم دادند خوردم از اینکه خودم را در بغل پدرم دیدم در پوست خود نمی گنجیدم...
دریافت: کمیل بهشتیان**انتشاردهنده:بهنام احمدی *
7429/ 5054
کپی شد