به گزارش ایرنا، غلامرضا ضیاءالدینی سال 1347 بعد از فوت پنج خواهر و برادرش در کرمان چشم به جهان گشود.
او که بعد از فوت چند خواهر و برادرش تنها فرزند خانواده بود برای مادر و پدرش عزیز بود و حاضر نبودند او را به هیچ قیمتی از دست بدهند تا اینکه به سن 15 سالگی رسید درست همان زمانی که جنگ دوران دشواری را می گذارند.
حالا غلامرضا بزرگ شده بود و احساس وظیفه می کرد برای همین بعد از اصرار فراوان اجازه حضور در جبهه را از مادرش گرفت.
او می گوید، زمانی که می خواستم به جبهه بروم برخی با این جمله که امام چنین حکمی نداده تکلیف را از روی دوش خود برمی داشتند، و من در جوابشان می گفتم، اول باید مملکتی و مدرسه ای باشد تا بتوانیم درس بخوانیم، کشوری که زیر سایه اشغال و تجاوز است، نمی شود در آن درس خواند.
سال 62 بود که به عنوان بسیجی به جبهه رفتم و سال 63 از طریق مهندسی رزمی جهاد سازندگی برای عملیات بدر آماده می شدیم، در ضلع غربی جزیره مجنون جایی بود که پمپ کار گذاشته و آب را پمپاژ می کردیم جایی را شناسایی کردیم.
16 بهمن 63 در مقر جهاد اصفهان در جزیره مجنون توپخانه به طرف دشمن شلیک کرد و آنها منطقه را با خمپاره و کاتیوشا زیر آتش گرفتند و من ترکش خوردم.
** تصور حرکت نکردن پاهایم یک شب قبل از مجروحیت
شب قبل از ترکش خوردن، درباره شهادت با دوستان صحبت می کردیم و بعد هر کدام نحوه شهادت خود و ترکش خوردن خود را حدس می زدند.
من هم ناخواسته مجروحیت از کمر و راه نرفتن را برای خود تصور کردم و فکر کردم اگر پاهایم حرکت نکند چه می شود و بعد همانجا گفتم خدا کند یک باره شهید بشوم.
اما انگار درست حدس زده بودم، ترکش درست به پهلو و کمر اصابت کرده و از طحال خارج شده بود.
** از شدت درد موهای راننده آمبولانس را می کشیدم
زمانی که ترکش خوردم، فکر کردم شهید شدم، آسمان را می دیدیم اما گوش هایم نمی شنید و هیچ چیزی را حس نمی کردم.
تا رسیدن به پشت خط با لندکروز از بیابان ها عبور کردیم تا به اورژانس خط برسیم ماشین که با سرعت در مسیر ناهمواری حرکت می کرد خیلی تکان می خورد، بعد به آمبولانس منتقل شدم، درد تمام وجودم را گرفته بود.
از درد به خودم می پیچیدم، چند بار به راننده اصرار کردم بایستد، چند باری هم ایستاد تا دردم کمتر، اما بعد هر چه اصرار می کردم دیگر نمی ایستاد.
بین من که عقب آمبولانس بودم با راننده فاصله و مانعی نبود برای همین هرازگاهی دستم را دراز می کردم و برای اینکه به راننده بگویم بایستد گاهی دستم را دراز می کردم و موهایش را می کشیدم.
سمت چپ مسیر پاسگاه جفیر بیمارستان زیر زمینی خاتم الانبیاء همیشه توجه مرا به خود جلب می کرد و دلم می خواست بدانم وسط این بیابان چگونه بیمارستان ساخته اند آن هم زیر زمین.
اتفاقا آن روز مرا به همان بیمارستان بردند، مرا با برانکال پایین بردند، حالا داروی مسکن به من تزریق کرده بودند و دیگر احساس درد نمی کردم.
وارد بیمارستان خاتم الانبیاء شدیم، بیمارستان مجهزی بود از حجم زیاد زخمی ها معلوم بود که عراق پاتک زده بود برای همین مرا به چند بیمارستان دیگر بردند و سرانجام به بیمارستان گلستان منتقل شدم.
آنجا متوجه شدم لباس هایم را قیچی می کنند، تنفسم سخت شده بود، نمی توانستم نفس بکشم حالا 24 ساعت از مجروحیتم گذشته بود چشم ها را به سختی باز کردم خواستم بگویم نفسم بالا نمی آید که یک نفر که کنار بود گفت دکتر بیا داره بهوش میاد و دکتر آمد و به من گفت، چشمات رو باز کن.
2 ساعت گذشت، حالا حالم کمی عادی شده بود، به من گفتند ترکش خورده ای و چیز مهمی نیست باید بروی تهران، در مسیر برگشت آمبولانس سر یک چهارراه تصادف کرد و من کف ماشین افتادم.
** حدود یک سال است از تخت پایین نیامدم
وی می گوید: در گذشته با اینکه از نعمت راه رفتن محروم بودم اما همه کارهایم را خود انجام می دادم اما حالا حدود یک سال است که از تخت پایین نیامده ام.
سال 96 زخمی روی بدنم ایجاد و در فروردین 97 عفونی شد و برای بهبود این زخم مجبور شدم 3 و ماه و نیم در بیمارستان بمانم.
بعد از آن به دلیل ضعف بدنی زخم بستر و مشکلات دیگر کمی توانم را از دست دادم و حالا حدود یک سال است که از تخت پایین نیامده ام.
** تصمیم قاطع برای ازدواج با مجروحیت
غلامرضا می گوید، سال 63 قطع نخاع شدم و سال 71 بعد با دختر خاله مادرم تصمیم به ازدواج گرفتم.
وی ادامه داد: مادر همسرم با مادرم دختر خاله و اصالتا اهل سربنان زرند هستند بعد از سالها داییم در کرمان ساکن شده بود و مادر همسرم به کرمان بیشتر رفت و آمد می کرد و برای همین به خانه ما هم سر می زدند.
یک بار از ما دعوت کردند به خانه آنها در زرند برویم من یک وانت داشتم برای همین تصمیم گرفتم پدر و مادرم را به خانه آنها برسانم و خودم برگردم.
به دلیل اینکه برخی با ترحم نگاهم می کردند راغب نبودم در برخی از جمع ها حضور داشته باشم.
مادر و پدرم را به خانه دختر خاله مادرم رساندم، شوهر دختر خاله و فرزندانشان اصرار کردند من هم به خانه آنها بروم و من ناگزیر از ماشین پیاده شدم و نه آن روز بلکه به اتفاق پدر و مادرم چند روز مهمان آنها شدیم.
**
همسر غلامرضا ضیاءالدینی می گوید، سال دوم راهنمایی بودم که همسرم از من خواستگاری کرد آن روزها همه خانواده من و حتی اهالی روستا و آشنایانمان با این ازدواج مخالف بودند.
وی گفت: آن روزها من و یکی از دوستانم در کمک به جبهه همیشه اولین نفر بودیم و خیلی دلمان می خواست می توانستیم به جبهه برویم اما چون این امکان برایمان مقدور نبود تصمیم داشتیم با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کنیم.
بعد از خواستگاری غلامرضا مصرانه با خانواده ام مخالفت و خواستگارهایم را رد می کردم تا جایی که یک بار آمدم کرمان و رفتم بنیاد شهید و از حاج آقا مهدوی که آن زمان رئیس بنیاد بود خواستم به خانه ما برود و با خانواده ام صحبت کند او وقتی متوجه شد تنها به کرمان آمده ام گفت کار بدی کردی بدون اجازه خانواده ات آمده ای.
بالاخره موفق شدم خانواده ام را برای ازدواج با غلامرضا راضی کنم و بعد از مدتی با غلامرضا که یک جانباز قطع نخاع بود ازدواج کردم.
حالا یک دختر و پسر دو قلو دارم دخترم دانشجو است و رشته مهمانداری هواپیما را خوانده و پسرم در جستجوی کار است.
دوستم سالها بعد با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کرد و همسرش بعدها شهید شد.
** بخاری برقی پایم را سوخت و من متوجه نشدم
زمستان بود، برف باریده بود، وقتی هوا سرد میشه درد پاهام زیاد می شه، ان شب از بیرون به خانه آمدیم مشغول درست کردن اتو شدم و برای اینکه پاهایم گرم شود بخاری برقی را نزدیک پاهایم گذاشتم.
در این فاصله هیتر برقی روی پایم افتاده بود و پایم پخته بود و من نفهمیده بودم.
آن شب گاز استریل را روی پایم گذاشتم و فردا خودم را به دکتر رساندم، به خاطر شرایط خاصی که دااتم مرا به تهران انتقال دادند و آنجا قرار شد پام را از مچ قطع کنند اما بعد با تزریق آنتی بیوتیک از قطع شدن پا نجات پیدا کردم.
** 42 بار تجربه اتاق عمل در 36 سال
در 36 سال گذشته حدود 42 بار اتاق عمل رفته ام و با همه این دردمندی ها اگر به عقب برگردیم باز هم همین راه را انتخاب می کنم.
** فرزندان شهدا و جانبازان باید سکاندار این آب و خاک باشند
وی با بیان اینکه در زمینه خانواده شهدا، جانبازان، آزادگان و فرزندان آنها کار نشده است گفت: گاهی ممکن است به اشتباه رفتارهای نادرستی از آنها سر بزند.
غلامرضا ریشه همه مشکلات را اقتصادی می داند و می گوید: مشکلات موجود در تصمیم ما خللی ایجاد نمی کند و اگر با علم امروز کاری را که سالها قبل کردم قبول کنم به یقین آن را بهتر انجام می دادم.
وی با اشاره به خیانت برخی افراد گفت: ما به خاطر اینها نرفتیم که اکنون پشیمان باشیم.
وی ادامه داد: گاهی درد آنقدر بر من غالب می شود، که ناله می زنم و به همسرم می گویم چند تا پتو روی سرم بگذار که صدای ناله من بیرون نرود اما با وجود این هیچگاه پشیمان نشده ام.
** پرورش یافته مدرسه عاشورا
وی می گوید: همیشه از بچگی خود را در هیات ها دیده ام زیرا ما پرورش یافته مدرسه عاشورا، محرم و امام حسین (ع) هستیم و درسمان را از آنها گرفته ایم.
وی می گوید همسران و خانواده جانبازان خیلی جلوتر از ما هستند.
غلامرضا همچنین به نبود مناسب سازی در معابر حتی بیمارستان های شهر کرمان برای جانبازان و معلولان اشاره کرد و گفت: خبرنگاران دوربینشان را بردارند و این مهم را به مسئولان گوشزد کنند.
** خواسته مردم توجه بیشتر مسئولان است
وی گفت: خیلی ها ما را می بینند و می گویند ما جرات نمی کنیم شما حرف ما را به مسئولان بزنید و بگویید به مردم بیشتر توجه کنند.
گزارش: نجمه حسنی
3029/ 5054
او که بعد از فوت چند خواهر و برادرش تنها فرزند خانواده بود برای مادر و پدرش عزیز بود و حاضر نبودند او را به هیچ قیمتی از دست بدهند تا اینکه به سن 15 سالگی رسید درست همان زمانی که جنگ دوران دشواری را می گذارند.
حالا غلامرضا بزرگ شده بود و احساس وظیفه می کرد برای همین بعد از اصرار فراوان اجازه حضور در جبهه را از مادرش گرفت.
او می گوید، زمانی که می خواستم به جبهه بروم برخی با این جمله که امام چنین حکمی نداده تکلیف را از روی دوش خود برمی داشتند، و من در جوابشان می گفتم، اول باید مملکتی و مدرسه ای باشد تا بتوانیم درس بخوانیم، کشوری که زیر سایه اشغال و تجاوز است، نمی شود در آن درس خواند.
سال 62 بود که به عنوان بسیجی به جبهه رفتم و سال 63 از طریق مهندسی رزمی جهاد سازندگی برای عملیات بدر آماده می شدیم، در ضلع غربی جزیره مجنون جایی بود که پمپ کار گذاشته و آب را پمپاژ می کردیم جایی را شناسایی کردیم.
16 بهمن 63 در مقر جهاد اصفهان در جزیره مجنون توپخانه به طرف دشمن شلیک کرد و آنها منطقه را با خمپاره و کاتیوشا زیر آتش گرفتند و من ترکش خوردم.
** تصور حرکت نکردن پاهایم یک شب قبل از مجروحیت
شب قبل از ترکش خوردن، درباره شهادت با دوستان صحبت می کردیم و بعد هر کدام نحوه شهادت خود و ترکش خوردن خود را حدس می زدند.
من هم ناخواسته مجروحیت از کمر و راه نرفتن را برای خود تصور کردم و فکر کردم اگر پاهایم حرکت نکند چه می شود و بعد همانجا گفتم خدا کند یک باره شهید بشوم.
اما انگار درست حدس زده بودم، ترکش درست به پهلو و کمر اصابت کرده و از طحال خارج شده بود.
** از شدت درد موهای راننده آمبولانس را می کشیدم
زمانی که ترکش خوردم، فکر کردم شهید شدم، آسمان را می دیدیم اما گوش هایم نمی شنید و هیچ چیزی را حس نمی کردم.
تا رسیدن به پشت خط با لندکروز از بیابان ها عبور کردیم تا به اورژانس خط برسیم ماشین که با سرعت در مسیر ناهمواری حرکت می کرد خیلی تکان می خورد، بعد به آمبولانس منتقل شدم، درد تمام وجودم را گرفته بود.
از درد به خودم می پیچیدم، چند بار به راننده اصرار کردم بایستد، چند باری هم ایستاد تا دردم کمتر، اما بعد هر چه اصرار می کردم دیگر نمی ایستاد.
بین من که عقب آمبولانس بودم با راننده فاصله و مانعی نبود برای همین هرازگاهی دستم را دراز می کردم و برای اینکه به راننده بگویم بایستد گاهی دستم را دراز می کردم و موهایش را می کشیدم.
سمت چپ مسیر پاسگاه جفیر بیمارستان زیر زمینی خاتم الانبیاء همیشه توجه مرا به خود جلب می کرد و دلم می خواست بدانم وسط این بیابان چگونه بیمارستان ساخته اند آن هم زیر زمین.
اتفاقا آن روز مرا به همان بیمارستان بردند، مرا با برانکال پایین بردند، حالا داروی مسکن به من تزریق کرده بودند و دیگر احساس درد نمی کردم.
وارد بیمارستان خاتم الانبیاء شدیم، بیمارستان مجهزی بود از حجم زیاد زخمی ها معلوم بود که عراق پاتک زده بود برای همین مرا به چند بیمارستان دیگر بردند و سرانجام به بیمارستان گلستان منتقل شدم.
آنجا متوجه شدم لباس هایم را قیچی می کنند، تنفسم سخت شده بود، نمی توانستم نفس بکشم حالا 24 ساعت از مجروحیتم گذشته بود چشم ها را به سختی باز کردم خواستم بگویم نفسم بالا نمی آید که یک نفر که کنار بود گفت دکتر بیا داره بهوش میاد و دکتر آمد و به من گفت، چشمات رو باز کن.
2 ساعت گذشت، حالا حالم کمی عادی شده بود، به من گفتند ترکش خورده ای و چیز مهمی نیست باید بروی تهران، در مسیر برگشت آمبولانس سر یک چهارراه تصادف کرد و من کف ماشین افتادم.
** حدود یک سال است از تخت پایین نیامدم
وی می گوید: در گذشته با اینکه از نعمت راه رفتن محروم بودم اما همه کارهایم را خود انجام می دادم اما حالا حدود یک سال است که از تخت پایین نیامده ام.
سال 96 زخمی روی بدنم ایجاد و در فروردین 97 عفونی شد و برای بهبود این زخم مجبور شدم 3 و ماه و نیم در بیمارستان بمانم.
بعد از آن به دلیل ضعف بدنی زخم بستر و مشکلات دیگر کمی توانم را از دست دادم و حالا حدود یک سال است که از تخت پایین نیامده ام.
** تصمیم قاطع برای ازدواج با مجروحیت
غلامرضا می گوید، سال 63 قطع نخاع شدم و سال 71 بعد با دختر خاله مادرم تصمیم به ازدواج گرفتم.
وی ادامه داد: مادر همسرم با مادرم دختر خاله و اصالتا اهل سربنان زرند هستند بعد از سالها داییم در کرمان ساکن شده بود و مادر همسرم به کرمان بیشتر رفت و آمد می کرد و برای همین به خانه ما هم سر می زدند.
یک بار از ما دعوت کردند به خانه آنها در زرند برویم من یک وانت داشتم برای همین تصمیم گرفتم پدر و مادرم را به خانه آنها برسانم و خودم برگردم.
به دلیل اینکه برخی با ترحم نگاهم می کردند راغب نبودم در برخی از جمع ها حضور داشته باشم.
مادر و پدرم را به خانه دختر خاله مادرم رساندم، شوهر دختر خاله و فرزندانشان اصرار کردند من هم به خانه آنها بروم و من ناگزیر از ماشین پیاده شدم و نه آن روز بلکه به اتفاق پدر و مادرم چند روز مهمان آنها شدیم.
**
همسر غلامرضا ضیاءالدینی می گوید، سال دوم راهنمایی بودم که همسرم از من خواستگاری کرد آن روزها همه خانواده من و حتی اهالی روستا و آشنایانمان با این ازدواج مخالف بودند.
وی گفت: آن روزها من و یکی از دوستانم در کمک به جبهه همیشه اولین نفر بودیم و خیلی دلمان می خواست می توانستیم به جبهه برویم اما چون این امکان برایمان مقدور نبود تصمیم داشتیم با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کنیم.
بعد از خواستگاری غلامرضا مصرانه با خانواده ام مخالفت و خواستگارهایم را رد می کردم تا جایی که یک بار آمدم کرمان و رفتم بنیاد شهید و از حاج آقا مهدوی که آن زمان رئیس بنیاد بود خواستم به خانه ما برود و با خانواده ام صحبت کند او وقتی متوجه شد تنها به کرمان آمده ام گفت کار بدی کردی بدون اجازه خانواده ات آمده ای.
بالاخره موفق شدم خانواده ام را برای ازدواج با غلامرضا راضی کنم و بعد از مدتی با غلامرضا که یک جانباز قطع نخاع بود ازدواج کردم.
حالا یک دختر و پسر دو قلو دارم دخترم دانشجو است و رشته مهمانداری هواپیما را خوانده و پسرم در جستجوی کار است.
دوستم سالها بعد با یک جانباز قطع نخاع ازدواج کرد و همسرش بعدها شهید شد.
** بخاری برقی پایم را سوخت و من متوجه نشدم
زمستان بود، برف باریده بود، وقتی هوا سرد میشه درد پاهام زیاد می شه، ان شب از بیرون به خانه آمدیم مشغول درست کردن اتو شدم و برای اینکه پاهایم گرم شود بخاری برقی را نزدیک پاهایم گذاشتم.
در این فاصله هیتر برقی روی پایم افتاده بود و پایم پخته بود و من نفهمیده بودم.
آن شب گاز استریل را روی پایم گذاشتم و فردا خودم را به دکتر رساندم، به خاطر شرایط خاصی که دااتم مرا به تهران انتقال دادند و آنجا قرار شد پام را از مچ قطع کنند اما بعد با تزریق آنتی بیوتیک از قطع شدن پا نجات پیدا کردم.
** 42 بار تجربه اتاق عمل در 36 سال
در 36 سال گذشته حدود 42 بار اتاق عمل رفته ام و با همه این دردمندی ها اگر به عقب برگردیم باز هم همین راه را انتخاب می کنم.
** فرزندان شهدا و جانبازان باید سکاندار این آب و خاک باشند
وی با بیان اینکه در زمینه خانواده شهدا، جانبازان، آزادگان و فرزندان آنها کار نشده است گفت: گاهی ممکن است به اشتباه رفتارهای نادرستی از آنها سر بزند.
غلامرضا ریشه همه مشکلات را اقتصادی می داند و می گوید: مشکلات موجود در تصمیم ما خللی ایجاد نمی کند و اگر با علم امروز کاری را که سالها قبل کردم قبول کنم به یقین آن را بهتر انجام می دادم.
وی با اشاره به خیانت برخی افراد گفت: ما به خاطر اینها نرفتیم که اکنون پشیمان باشیم.
وی ادامه داد: گاهی درد آنقدر بر من غالب می شود، که ناله می زنم و به همسرم می گویم چند تا پتو روی سرم بگذار که صدای ناله من بیرون نرود اما با وجود این هیچگاه پشیمان نشده ام.
** پرورش یافته مدرسه عاشورا
وی می گوید: همیشه از بچگی خود را در هیات ها دیده ام زیرا ما پرورش یافته مدرسه عاشورا، محرم و امام حسین (ع) هستیم و درسمان را از آنها گرفته ایم.
وی می گوید همسران و خانواده جانبازان خیلی جلوتر از ما هستند.
غلامرضا همچنین به نبود مناسب سازی در معابر حتی بیمارستان های شهر کرمان برای جانبازان و معلولان اشاره کرد و گفت: خبرنگاران دوربینشان را بردارند و این مهم را به مسئولان گوشزد کنند.
** خواسته مردم توجه بیشتر مسئولان است
وی گفت: خیلی ها ما را می بینند و می گویند ما جرات نمی کنیم شما حرف ما را به مسئولان بزنید و بگویید به مردم بیشتر توجه کنند.
گزارش: نجمه حسنی
3029/ 5054
کپی شد