در این گزارش آمده است: چندی پیش، یکی از همراهان آوای کرمانشاه عکسی را از وضعیت نامساعد آب «سراب نیلوفر» برای ما ارسال کرد و خواستار درج آن در نشریه شد. این اقدام صورت گرفت. عکس را منتشر کردیم و عنوان «سراب بدون نیلوفر کرمانشاه» را برای آن انتخاب کردیم؛ سراب بدون نیلوفر بدان جهت که در آن عکس، خبری از نیلوفرهای معروف این سراب، نبود و بجای نیلوفرها، فیبر و بطریهای پلاستیکی و گیاههای هرز، خودنمایی میکردند.
درج و انتشار عکس همراه با حسرت و اظهار ناراحتی بود. اظهار ناراحتی به آن دلیل که عکس با وجود اینکه ساکن بود؛ اما حرفها برای گفتن داشت. از نابودی نیلوفرهای زیبای سالهای دور که بر روی آب شناور بودند، تا عرضاندام بطریها و زبالهها که محصول ارادت ما انسانها به محیطزیست است، همگی بر غم و ناراحتی ما و هرکس که تصویر را میدید، میافزود.
عکس را که نگاه میکردیم، با خود میگفتیم «به راستی ما انسانها با محیط زیست چه کردیم؟» یا می گفتیم «چرا با ظرفیتهای گردشگریمان اینگونه برخورد میکنیم و در جهت تخریب و نابودیاش در تلاشیم؟» به راستی چرا؟ چرا یک عکس باید این گونه روی ما تأثیر بگذارد و بههممان بریزد؟ چرا نمیتوانیم به سهم خودمان در جهت حفظ محیط زیست تلاش کنیم؟
حرف از سهم خودمان شد! هرکدام از ما انسانها در جهت حفظ محیط چه میزان سهم داریم؟ چه میتوانیم بکنیم؟ آیا فقط اینکه زباله نریزیم و به ظرفیتها آسیب نرسانیم کفایت میکند؟ آیا اینکه یک عکس را مشاهده کنیم و برای غم موجود در آن، حسرت بخوریم کفایت میکند؟ جواب ساده است؛ قطعاً نه! قطعاً سهم ما بیش از این است.
هرکدام از ما انسانها در هر جایگاهی که هستیم، نباید نسبت به محیط پیرامونمان بیتفاوت باشیم! آن مخاطبی که میآید برای ما از بطریها و زبالههای شناور روی آب عکس ارسال میکند، قطعاً دغدغه محیط زیست را دارد و نسبت به اتفاقاتی که پیراموناش میافتد بیتفاوت نیست. کسی که این نوع تصاویر را زشت میداند و اصرار بر به تصویر کشیدن آن دارد، دغدغه مند است و میخواهد دیگران ببینند هم نوعانشان با محیط زیست چه رفتاری دارند!
حال، تکلیف چیست؟ ما هم باید مینشستیم و فقط با دیدن آن عکس حسرت میخوردیم و تمام؟ نه، پس، گفتیم برویم و از نزدیک نظارهگر باشیم. برویم و ما هم وضعیت «سراب نیلوفر» را با عینک خودمان بررسی کنیم. برویم ببینیم شاید همه آنچه در آنجاست زشتی نیست و بلکه روزنههای امیدی هم وجود داشت. برویم ببینیم آیا نکته مثبتی هست که غم آن عکس را بشورد و با خود ببرد.
تصمیم بر این شد روزی به «سراب نیلوفر» برویم و آنچه را که از ابتدای مسیر تا انتها میبینیم را به رشته تحریر در آوریم، که آن زمان قضاوت با خود مردم باشد و بس. گزارش آوای کرمانشاه در مورد وضعیت «سراب نیلوفر» را در ادامه میخوانید.
دولتآباد را که پشت سر میگذاری، به محله دره دراز میرسی، انتهای دره دراز یعنی ابتدای راه «سراب نیلوفر». از ابتدای مسیر، نگاهی به ساعت انداختم تا ببینم تا سراب نیلوفر چقدر راه است. حرکت کردم. در طول مسیر با خودم گفتم حتماً وضعیت جاده را هم در نظر داشته باشم شاید لازم شد بعداً عنواناش کنم. تا زمانی که به پل بزرگ (پلی که روی کمربندی جدید کرمانشاه بسته شده است) رسیدم، جاده هیچ مشکلی نداشت و میشود گفت نمره قبولی میگیرد. اما همین که پل را پشت سر میگذاری، داستان متفاوت میشود. بخشهایی از آسفالت جاده به گونهای است که روی کنترل فرمان خودرو تأثیر میگذارد و مشخص است که خیلی وقت است به این حال و روز افتاده.
از پل به بعد وضعیت آسفالت تعریفی ندارد و قطعاً نیاز به رسیدگی و ترمیم دارد. در فکر بحث آسفالت بودم که متوجه شدم به «سراب نیلوفر» رسیدهام. به ساعت نگاه کردم؛ دقیقاً با میانگین سرعت 80 کیلومتر، 18 دقیقه زمان برده بود تا به ورودی اول «سراب نیلوفر» برسم. ماشین را متوقف کردم و پیاده شدم. نگاهی به سمت راست خودم انداختم. تابلو رنگ و رو رفتهای نظرم را جلب کرد. جلو رفتم تا بلکه بتوانم نوشته روی تابلو را بخوانم. به سختی توانستم نوشته را بخوانم: «منطقه نمونه گردشگری سراب نیلوفر»، این متن روی تابلو درج شده بود. مشخص بود تابلو متعلق به سالها پیش است.
بگذریم. قصد نداشتم از ورودی اول به داخل محوطه سراب بروم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. چند صد متر جلوتر به ورودی دوم سراب رسیدم. چندتایی بنر با مضمون اطلاع رسانی روی درب مشبک پارکینگ نصب شده بود. داخل شدم. نگهبان آمد و شماره خودرو را یادداشت کرد و برگهای را به من داد و گفت: «وقت خروج حساب کن.» برگه را گرفتم و رفتم ماشین را گوشهای پارک کنم. ماشین را که پارک کردم، رفتم سمت گیشه نگهبانی. به نگهبان رسیدم و خودم را معرفی کردم. گفتم آمدهام با نگاه متفاوتی «سراب نیلوفر» را ببینم. او هم استقبال کرد و ضمن خوش آمدگویی خودش را «انگزی» معرفی کرد. گفتم چند سوال دارم، لطفاً اگر تمایل دارید پاسخگو باشید. پذیرفت. تا خواستم از او سوال بپرسم خودرویی وارد شد. گفت: «اجازه بده قبض این آقا را بنویسم، بعد.» قبض را به مرد تحویل داد. مرد با خنده پرسید: «تا ساعت چند اجازه داریم اینجا باشیم؟ دو خوبه؟» آقای انگزی پاسخ داد: «تا دوازده هستیم. سراب 12 تعطیل میشود.» مرد رفت. من از همین جا شروع کردم، از انگزی پرسیدم تایم کاری شما از چه ساعتی شروع میشود؟ پاسخ داد: «از 8 صبح تا 12 شب هستیم.» بعد در مورد مالکیت سراب نیلوفر از او پرسیدم؛ پاسخ داد: «ما از طریق مزایده دادگستری به عنوان پیمانکار سراب نیلوفر معرفی شدیم. الان مدیریت پارکینگ را خودمان به عهده گرفتیم. بوفهها و بخش قایق سواری را هم اجاره دادهایم.»
در مورد خدمات و نظافت مجموعه هم سوال پرسیدم، گفت: «تمامی امور مجموعه بر عهده خودمان است؛ نظافت مجموعه را هم خودمان انجام میدهیم.» تا همین اندازه کافی بود. از آقای انگزی خداحافظی کردم و راه افتادم که مجموعه را ببینم. داخل محوطه شدم. خانوادههایی بودند که زیر آلاچیقهای موجود در سراب، نشسته بودند؛ خانوادههایی هم بودند که زیراندازشان را روی چمنهای سراب، پهن کرده بودند. همینطور راه میرفتم و اطرافام را نگاه میکردم که گفتم به سمت سرویسهای بهداشتی بروم و ببینم وضعیت آنجا چطور است! سرویسها مرتب و تمیز بود. حالا بماند که مایع دستشویی در مخزن وجود نداشت؛ اما در مجموع وضعیت سرویسها مناسب بود. با خودم گفتم کاش خانوادههایی که به سراب میآیند، با خودشان مایع دستشویی بیاورند تا این مشکل هم حل نشده باقی نماند! بیرون آمدم. کمی آن طرفتر از سرویس بهداشتی، نمازخانه زنانه و مردانه بنا شده بود. نمازخانههایی که مرتب و تمیز بودند؛ اما در این فصل گرما، وسیلهای برای خنک کردن نمازخانه وجود نداشت. البته این هم حل شده بود؛ پنجره را باز گذاشته بودند که هوای نمازخانه عوض شود. از اینجا هم گذر کردم. همین اندازه کافی بود.
به سمت لب سراب رفتم. دیدم آن سمت «سراب نیلوفر» عدهای تن به آب زدهاند. کمی متعجب شدم. آب تنی در سراب نیلوفر؟ گفتم بروم و از نزدیک مشاهده کنم. به سمت آن سوی «سراب» به راه افتادم. روی سنگ فرشها راه میرفتم که دیدم راه بسته است! راه با آب بسته شده بود. شلنگ آب را به منظور آبیاری روی چمن گذاشته بودند، آن قدر آب سرریز شده بود که بخشهایی از سنگ فرشها غرق آب شده بودند و میشد گفت که حدود 15 سانتیمتر آب در یک نقطه جمع شده بود. به هر مکافاتی بود مسیر را دور زدم و از قسمت دیگری به راهام ادامه دادم. بماند که باز هم با اینچنین صحنهای مواجه شدم؛ اما باز هم مسیر را کج کردم و باقی ماجرا. در بین راه هم، سری به بوفههای مجموعه زدم. یکیشان تعطیل بود. آن بقیه هم داشتند با اجناس نصفه و نیمه و ناقصشان مشتریها را راه میانداختند.
به سمت دیگر سراب رسیدم. داستان تازه شروع شده بود. چه وضع آشفتهای داشت این سمت سراب. از چمنهای غیرهمسطح و گله گلهاش بگویم یا از زبالههای پراکنده در چمن و سنگ فرشها؟ از سگهای ولگردی که دنبال تکه نانی در محوطه سراب پرسه میزدند، بگویم یا از فیبرها و بطریهای شناور روی آب؟ خیلی وضعیت آشفتهای بود. یاد عکس ارسالی آن مخاطب آوای کرمانشاه افتادم. دقیقاً وضعیت همانی بود که در عکس دیده بودم. به همان تلخی، به همان آشفتگی. جلو رفتم تا به شناگرها رسیدم. تابلوی نصب شده در آنجا توجهام را جلب کرد: «ماهیگیری و شنا کردن در دریاچه اکیداً ممنوع!» جالب بود. دقیقاً لحظهای که داشتم تابلو را میخواندم، مرد میان سالی شیرجه زد داخل آب. چند نفر، چند ده نفر هم داخل آب بودند. یکی با تیوپ، یکی با فیبر، یکی با جلیقه.
چند قطعهای عکس گرفتم و به راه افتادم که به سمت مقابل برسم. هوا داشت تاریک میشد. عدهای داشتند وسایلشان را جمع میکردند تا بروند؛ در مقابل، عدهای تازه به سراب رسیده بودند و داشتند وسایلشان را میآوردند تا مستقر شوند و شام را آنجا باشند. هوا کاملاً تاریک شد. لامپهای مجموعه روشن شد. یک در میان، روشن و خاموش. عدهای رفته بودند زیر آلاچیقها، البته آنهایی که با خودشان وسایل روشنایی سیار آورده بودند. چرا که زیر آلاچیقها لامپی روشن نبود. اکثراً زیر روشنایی لامپهای اصلی سراب، مستقر شده بودند. در این حین که داشتم قدم میزدم، لهجه مردی به گوشم غریبه آمد. میخورد که اصفهانی یا یزدی باشد، یا حالا شهر دیگری. نگاهی به مرد انداختم؛ در نگاه اول لبخندی زد. همین لبخند باعث شد دل را به دریا بزنم و صدایش کنم. پذیرفت. آمد، خوش و بش کردیم و از او عذرخواهی کردم که مزاحم اوقاتاش شدهام. با مهربانی پاسخ داد. از او پرسیدم که از استان دیگری به اینجا آمده؟ گفت: «بله، از اصفهان آمدهایم. عصر رفته بودیم تاق بستان، بعد چون زیاد در مورد سراب نیلوفر شنیده بودیم، دوست داشتیم شبی را اینجا بگذرانیم.» گفتم در کرمانشاه قوم وخویشی دارید و آیا شب جایی را برای استراحت دارید یا نه؟ گفت: «خیر، در کرمانشاه قوم و خویش نداریم و شب هم باید به هتل برویم.» گفتم اگر در سراب نیلوفر سوئیت وجود داشت، حاضر بودید امشب را اینجا بماند؟ گفت: «مگر از این بهتر هم میشود؟ اما باید واقع بین باشیم. فعلاً چنین ظرفیتی در اینجا وجود ندارد و همان بهتر است که شب را به هتل برویم.» درست میگفت. کاملاً حرف او منطقی بود. از او بابت همراهیاش تشکر کردم. خداحافظی کردم و از او جدا شدم.
چند دقیقهای را در محیط سراب، سر کردم و چند قطعه عکس دیگر از چشم انداز شب سراب نیلوفر گرفتم. ساعت را نگاه کردم، 11 و 45 دقیقه بود. به یکباره دیدم مردی از سمت پایین میآمد و سراغ تکتک خانوادهها میرفت و میگفت: «جمع کنید، تعطیله.» مردم گوش میدادند و نمیدادند. عدهای جمع وجور کردند و عدهای بیخیال بودند. با خلوت شدن سراب، یواشیواش سر و کلهی سگهای ولگرد هم پیدا شد؛ آمده بودند لابهلای مانده غذاهای مردم را میگشتند که شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
کم کم به سمت پارکینگ رفتم تا مهیای رفتن شوم. پارکینگ شلوغ بود. داشتم اتفاقات را مرور میکردم که دیدم به درِ پارکینگ رسیده ام. آقای انگزی لبخندی زد و قبض را تحویل گرفت. مبلغ را پرسیدم، گفت: «قابلی ندارد، مهمان ما باشید، 7 هزار تومان میشود.» تشکر کردم، مبلغ را پرداخت کردم و خارج شدم.
در راه برگشت مدام در فکر «سراب نیلوفر» بودم. چه ظرفیت نابی است این سراب. چه سرمایهگذاریهایی را میتوان در آنجا انجام داد. چقدر میتوان گردشگر جذب کرد. و چقدر کارهای مثبت وجود دارد که میتواند «سراب نیلوفر» را از وضع کنونی خارج کند. باید بپذیریم که حال سراب نیلوفر مساعد نیست. پس از بازدید از آنجا متوجه شدم که عکس آن مخاطبمان فقط گوشهای از فاجعهی رخ داده در سراب نیلوفر را به تصویر کشیده است. همهمان در به وجود آمدن این وضعیت مقصریم. از مسئولان که نسبت به آنجا بیتفاوتاند و به حال خودش رهایش کردهاند، تا مردمی که ذرهای برای این ظرفیت گردشگری دل نمیسوزانند و برای یک روز یا یک شب خوشگذرانی، کمر به نابودی آنجا بستهاند. کاش نگاهمان نسبت به این ظرفیتهای موجود در استان تغییر کند و هزار کاش دیگر...
با خودم فکر میکردم و حرف میزدم، تا اینکه صدایی و تکانی باعث شد هوشیار شوم. دستانداز بود. موازنه برقرار شده بود. این طرف جاده هم مانند آن طرف پر بود از دستانداز. حال جاده هم مانند حال «سراب نیلوفر» مناسب نیست. کاش اگر دلمان برای این استان میسوزد، تا دیر نشده است دست بجنبانیم. ما آمادهایم که حرفهای مسئولان ذیربط را که مدام دم از توسعه استان میزنند، بشنویم. حاضریم بی هیچ کم و کاستی صحبتهای آنها را منعکس کنیم. ما به سهم خودمان و در حد بضاعتمان به میدان آمدیم، حال نوبت شماست. اگر حرفی و ایدهای و طرحی دارید، منتظرتان هستیم.
8066
درج و انتشار عکس همراه با حسرت و اظهار ناراحتی بود. اظهار ناراحتی به آن دلیل که عکس با وجود اینکه ساکن بود؛ اما حرفها برای گفتن داشت. از نابودی نیلوفرهای زیبای سالهای دور که بر روی آب شناور بودند، تا عرضاندام بطریها و زبالهها که محصول ارادت ما انسانها به محیطزیست است، همگی بر غم و ناراحتی ما و هرکس که تصویر را میدید، میافزود.
عکس را که نگاه میکردیم، با خود میگفتیم «به راستی ما انسانها با محیط زیست چه کردیم؟» یا می گفتیم «چرا با ظرفیتهای گردشگریمان اینگونه برخورد میکنیم و در جهت تخریب و نابودیاش در تلاشیم؟» به راستی چرا؟ چرا یک عکس باید این گونه روی ما تأثیر بگذارد و بههممان بریزد؟ چرا نمیتوانیم به سهم خودمان در جهت حفظ محیط زیست تلاش کنیم؟
حرف از سهم خودمان شد! هرکدام از ما انسانها در جهت حفظ محیط چه میزان سهم داریم؟ چه میتوانیم بکنیم؟ آیا فقط اینکه زباله نریزیم و به ظرفیتها آسیب نرسانیم کفایت میکند؟ آیا اینکه یک عکس را مشاهده کنیم و برای غم موجود در آن، حسرت بخوریم کفایت میکند؟ جواب ساده است؛ قطعاً نه! قطعاً سهم ما بیش از این است.
هرکدام از ما انسانها در هر جایگاهی که هستیم، نباید نسبت به محیط پیرامونمان بیتفاوت باشیم! آن مخاطبی که میآید برای ما از بطریها و زبالههای شناور روی آب عکس ارسال میکند، قطعاً دغدغه محیط زیست را دارد و نسبت به اتفاقاتی که پیراموناش میافتد بیتفاوت نیست. کسی که این نوع تصاویر را زشت میداند و اصرار بر به تصویر کشیدن آن دارد، دغدغه مند است و میخواهد دیگران ببینند هم نوعانشان با محیط زیست چه رفتاری دارند!
حال، تکلیف چیست؟ ما هم باید مینشستیم و فقط با دیدن آن عکس حسرت میخوردیم و تمام؟ نه، پس، گفتیم برویم و از نزدیک نظارهگر باشیم. برویم و ما هم وضعیت «سراب نیلوفر» را با عینک خودمان بررسی کنیم. برویم ببینیم شاید همه آنچه در آنجاست زشتی نیست و بلکه روزنههای امیدی هم وجود داشت. برویم ببینیم آیا نکته مثبتی هست که غم آن عکس را بشورد و با خود ببرد.
تصمیم بر این شد روزی به «سراب نیلوفر» برویم و آنچه را که از ابتدای مسیر تا انتها میبینیم را به رشته تحریر در آوریم، که آن زمان قضاوت با خود مردم باشد و بس. گزارش آوای کرمانشاه در مورد وضعیت «سراب نیلوفر» را در ادامه میخوانید.
دولتآباد را که پشت سر میگذاری، به محله دره دراز میرسی، انتهای دره دراز یعنی ابتدای راه «سراب نیلوفر». از ابتدای مسیر، نگاهی به ساعت انداختم تا ببینم تا سراب نیلوفر چقدر راه است. حرکت کردم. در طول مسیر با خودم گفتم حتماً وضعیت جاده را هم در نظر داشته باشم شاید لازم شد بعداً عنواناش کنم. تا زمانی که به پل بزرگ (پلی که روی کمربندی جدید کرمانشاه بسته شده است) رسیدم، جاده هیچ مشکلی نداشت و میشود گفت نمره قبولی میگیرد. اما همین که پل را پشت سر میگذاری، داستان متفاوت میشود. بخشهایی از آسفالت جاده به گونهای است که روی کنترل فرمان خودرو تأثیر میگذارد و مشخص است که خیلی وقت است به این حال و روز افتاده.
از پل به بعد وضعیت آسفالت تعریفی ندارد و قطعاً نیاز به رسیدگی و ترمیم دارد. در فکر بحث آسفالت بودم که متوجه شدم به «سراب نیلوفر» رسیدهام. به ساعت نگاه کردم؛ دقیقاً با میانگین سرعت 80 کیلومتر، 18 دقیقه زمان برده بود تا به ورودی اول «سراب نیلوفر» برسم. ماشین را متوقف کردم و پیاده شدم. نگاهی به سمت راست خودم انداختم. تابلو رنگ و رو رفتهای نظرم را جلب کرد. جلو رفتم تا بلکه بتوانم نوشته روی تابلو را بخوانم. به سختی توانستم نوشته را بخوانم: «منطقه نمونه گردشگری سراب نیلوفر»، این متن روی تابلو درج شده بود. مشخص بود تابلو متعلق به سالها پیش است.
بگذریم. قصد نداشتم از ورودی اول به داخل محوطه سراب بروم. سوار ماشین شدم و حرکت کردم. چند صد متر جلوتر به ورودی دوم سراب رسیدم. چندتایی بنر با مضمون اطلاع رسانی روی درب مشبک پارکینگ نصب شده بود. داخل شدم. نگهبان آمد و شماره خودرو را یادداشت کرد و برگهای را به من داد و گفت: «وقت خروج حساب کن.» برگه را گرفتم و رفتم ماشین را گوشهای پارک کنم. ماشین را که پارک کردم، رفتم سمت گیشه نگهبانی. به نگهبان رسیدم و خودم را معرفی کردم. گفتم آمدهام با نگاه متفاوتی «سراب نیلوفر» را ببینم. او هم استقبال کرد و ضمن خوش آمدگویی خودش را «انگزی» معرفی کرد. گفتم چند سوال دارم، لطفاً اگر تمایل دارید پاسخگو باشید. پذیرفت. تا خواستم از او سوال بپرسم خودرویی وارد شد. گفت: «اجازه بده قبض این آقا را بنویسم، بعد.» قبض را به مرد تحویل داد. مرد با خنده پرسید: «تا ساعت چند اجازه داریم اینجا باشیم؟ دو خوبه؟» آقای انگزی پاسخ داد: «تا دوازده هستیم. سراب 12 تعطیل میشود.» مرد رفت. من از همین جا شروع کردم، از انگزی پرسیدم تایم کاری شما از چه ساعتی شروع میشود؟ پاسخ داد: «از 8 صبح تا 12 شب هستیم.» بعد در مورد مالکیت سراب نیلوفر از او پرسیدم؛ پاسخ داد: «ما از طریق مزایده دادگستری به عنوان پیمانکار سراب نیلوفر معرفی شدیم. الان مدیریت پارکینگ را خودمان به عهده گرفتیم. بوفهها و بخش قایق سواری را هم اجاره دادهایم.»
در مورد خدمات و نظافت مجموعه هم سوال پرسیدم، گفت: «تمامی امور مجموعه بر عهده خودمان است؛ نظافت مجموعه را هم خودمان انجام میدهیم.» تا همین اندازه کافی بود. از آقای انگزی خداحافظی کردم و راه افتادم که مجموعه را ببینم. داخل محوطه شدم. خانوادههایی بودند که زیر آلاچیقهای موجود در سراب، نشسته بودند؛ خانوادههایی هم بودند که زیراندازشان را روی چمنهای سراب، پهن کرده بودند. همینطور راه میرفتم و اطرافام را نگاه میکردم که گفتم به سمت سرویسهای بهداشتی بروم و ببینم وضعیت آنجا چطور است! سرویسها مرتب و تمیز بود. حالا بماند که مایع دستشویی در مخزن وجود نداشت؛ اما در مجموع وضعیت سرویسها مناسب بود. با خودم گفتم کاش خانوادههایی که به سراب میآیند، با خودشان مایع دستشویی بیاورند تا این مشکل هم حل نشده باقی نماند! بیرون آمدم. کمی آن طرفتر از سرویس بهداشتی، نمازخانه زنانه و مردانه بنا شده بود. نمازخانههایی که مرتب و تمیز بودند؛ اما در این فصل گرما، وسیلهای برای خنک کردن نمازخانه وجود نداشت. البته این هم حل شده بود؛ پنجره را باز گذاشته بودند که هوای نمازخانه عوض شود. از اینجا هم گذر کردم. همین اندازه کافی بود.
به سمت لب سراب رفتم. دیدم آن سمت «سراب نیلوفر» عدهای تن به آب زدهاند. کمی متعجب شدم. آب تنی در سراب نیلوفر؟ گفتم بروم و از نزدیک مشاهده کنم. به سمت آن سوی «سراب» به راه افتادم. روی سنگ فرشها راه میرفتم که دیدم راه بسته است! راه با آب بسته شده بود. شلنگ آب را به منظور آبیاری روی چمن گذاشته بودند، آن قدر آب سرریز شده بود که بخشهایی از سنگ فرشها غرق آب شده بودند و میشد گفت که حدود 15 سانتیمتر آب در یک نقطه جمع شده بود. به هر مکافاتی بود مسیر را دور زدم و از قسمت دیگری به راهام ادامه دادم. بماند که باز هم با اینچنین صحنهای مواجه شدم؛ اما باز هم مسیر را کج کردم و باقی ماجرا. در بین راه هم، سری به بوفههای مجموعه زدم. یکیشان تعطیل بود. آن بقیه هم داشتند با اجناس نصفه و نیمه و ناقصشان مشتریها را راه میانداختند.
به سمت دیگر سراب رسیدم. داستان تازه شروع شده بود. چه وضع آشفتهای داشت این سمت سراب. از چمنهای غیرهمسطح و گله گلهاش بگویم یا از زبالههای پراکنده در چمن و سنگ فرشها؟ از سگهای ولگردی که دنبال تکه نانی در محوطه سراب پرسه میزدند، بگویم یا از فیبرها و بطریهای شناور روی آب؟ خیلی وضعیت آشفتهای بود. یاد عکس ارسالی آن مخاطب آوای کرمانشاه افتادم. دقیقاً وضعیت همانی بود که در عکس دیده بودم. به همان تلخی، به همان آشفتگی. جلو رفتم تا به شناگرها رسیدم. تابلوی نصب شده در آنجا توجهام را جلب کرد: «ماهیگیری و شنا کردن در دریاچه اکیداً ممنوع!» جالب بود. دقیقاً لحظهای که داشتم تابلو را میخواندم، مرد میان سالی شیرجه زد داخل آب. چند نفر، چند ده نفر هم داخل آب بودند. یکی با تیوپ، یکی با فیبر، یکی با جلیقه.
چند قطعهای عکس گرفتم و به راه افتادم که به سمت مقابل برسم. هوا داشت تاریک میشد. عدهای داشتند وسایلشان را جمع میکردند تا بروند؛ در مقابل، عدهای تازه به سراب رسیده بودند و داشتند وسایلشان را میآوردند تا مستقر شوند و شام را آنجا باشند. هوا کاملاً تاریک شد. لامپهای مجموعه روشن شد. یک در میان، روشن و خاموش. عدهای رفته بودند زیر آلاچیقها، البته آنهایی که با خودشان وسایل روشنایی سیار آورده بودند. چرا که زیر آلاچیقها لامپی روشن نبود. اکثراً زیر روشنایی لامپهای اصلی سراب، مستقر شده بودند. در این حین که داشتم قدم میزدم، لهجه مردی به گوشم غریبه آمد. میخورد که اصفهانی یا یزدی باشد، یا حالا شهر دیگری. نگاهی به مرد انداختم؛ در نگاه اول لبخندی زد. همین لبخند باعث شد دل را به دریا بزنم و صدایش کنم. پذیرفت. آمد، خوش و بش کردیم و از او عذرخواهی کردم که مزاحم اوقاتاش شدهام. با مهربانی پاسخ داد. از او پرسیدم که از استان دیگری به اینجا آمده؟ گفت: «بله، از اصفهان آمدهایم. عصر رفته بودیم تاق بستان، بعد چون زیاد در مورد سراب نیلوفر شنیده بودیم، دوست داشتیم شبی را اینجا بگذرانیم.» گفتم در کرمانشاه قوم وخویشی دارید و آیا شب جایی را برای استراحت دارید یا نه؟ گفت: «خیر، در کرمانشاه قوم و خویش نداریم و شب هم باید به هتل برویم.» گفتم اگر در سراب نیلوفر سوئیت وجود داشت، حاضر بودید امشب را اینجا بماند؟ گفت: «مگر از این بهتر هم میشود؟ اما باید واقع بین باشیم. فعلاً چنین ظرفیتی در اینجا وجود ندارد و همان بهتر است که شب را به هتل برویم.» درست میگفت. کاملاً حرف او منطقی بود. از او بابت همراهیاش تشکر کردم. خداحافظی کردم و از او جدا شدم.
چند دقیقهای را در محیط سراب، سر کردم و چند قطعه عکس دیگر از چشم انداز شب سراب نیلوفر گرفتم. ساعت را نگاه کردم، 11 و 45 دقیقه بود. به یکباره دیدم مردی از سمت پایین میآمد و سراغ تکتک خانوادهها میرفت و میگفت: «جمع کنید، تعطیله.» مردم گوش میدادند و نمیدادند. عدهای جمع وجور کردند و عدهای بیخیال بودند. با خلوت شدن سراب، یواشیواش سر و کلهی سگهای ولگرد هم پیدا شد؛ آمده بودند لابهلای مانده غذاهای مردم را میگشتند که شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند.
کم کم به سمت پارکینگ رفتم تا مهیای رفتن شوم. پارکینگ شلوغ بود. داشتم اتفاقات را مرور میکردم که دیدم به درِ پارکینگ رسیده ام. آقای انگزی لبخندی زد و قبض را تحویل گرفت. مبلغ را پرسیدم، گفت: «قابلی ندارد، مهمان ما باشید، 7 هزار تومان میشود.» تشکر کردم، مبلغ را پرداخت کردم و خارج شدم.
در راه برگشت مدام در فکر «سراب نیلوفر» بودم. چه ظرفیت نابی است این سراب. چه سرمایهگذاریهایی را میتوان در آنجا انجام داد. چقدر میتوان گردشگر جذب کرد. و چقدر کارهای مثبت وجود دارد که میتواند «سراب نیلوفر» را از وضع کنونی خارج کند. باید بپذیریم که حال سراب نیلوفر مساعد نیست. پس از بازدید از آنجا متوجه شدم که عکس آن مخاطبمان فقط گوشهای از فاجعهی رخ داده در سراب نیلوفر را به تصویر کشیده است. همهمان در به وجود آمدن این وضعیت مقصریم. از مسئولان که نسبت به آنجا بیتفاوتاند و به حال خودش رهایش کردهاند، تا مردمی که ذرهای برای این ظرفیت گردشگری دل نمیسوزانند و برای یک روز یا یک شب خوشگذرانی، کمر به نابودی آنجا بستهاند. کاش نگاهمان نسبت به این ظرفیتهای موجود در استان تغییر کند و هزار کاش دیگر...
با خودم فکر میکردم و حرف میزدم، تا اینکه صدایی و تکانی باعث شد هوشیار شوم. دستانداز بود. موازنه برقرار شده بود. این طرف جاده هم مانند آن طرف پر بود از دستانداز. حال جاده هم مانند حال «سراب نیلوفر» مناسب نیست. کاش اگر دلمان برای این استان میسوزد، تا دیر نشده است دست بجنبانیم. ما آمادهایم که حرفهای مسئولان ذیربط را که مدام دم از توسعه استان میزنند، بشنویم. حاضریم بی هیچ کم و کاستی صحبتهای آنها را منعکس کنیم. ما به سهم خودمان و در حد بضاعتمان به میدان آمدیم، حال نوبت شماست. اگر حرفی و ایدهای و طرحی دارید، منتظرتان هستیم.
8066
کپی شد