به گزارش جماران؛ حمید رضا جلاییپور در کانال تلگرامی خود نوشت:
سید علی خاتمی از اوایل سال 1365 تا پایان جنگ تحمیلی به عنوان راوی و تاریخنگار در جبههها در کنار فرماندهان با در دست داشتن ضبط صوت و دفترچه یادداشت به ثبت حوادث و رخدادهای جنگ پرداخته است. وی که شاهد شهادت حسین جلاییپور بوده است نحوه شهادت وی را به این شکل روایت میکند:
من مدت کمی با حسین جلاییپور بودم؛ چند روز قبل از شهادتش، حسین همراه سرتیم بچههای مفید در مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ، مهندس ابوالفضل موسوی، رفته بود منطقه. در عملیات کربلای 4 من راوی آقای قالیباف بودم؛ لشکر 5 نصر. در آن عملیات نیروی خیلی زیادی اعزام شده بود. البته خود لشکر 5 نصر هم زیاد نیرو داشت؛ مثل لشکر اصفهان و تهران. فکر میکنم خود لشکر بیست تا گردان داشت. غیر از این، تیپ 12 قائم سمنان و تیپ 29 نبیاکرم کرمانشاه هم در آن عملیات مأمور به لشکر نصر بودند. یک نفر بهتنهایی نمیتوانست راوی لشکر باشد و گزارش تهیه کند؛ همین شد که حسین آمد کمک من.
قبل از حسین چند تا از بچههای مفید برای روایتگری با ما آمده بودند و من میشناختمشان، ولی حسین اولین باری بود که برای روایتگری آمده بود. همان اول به من گفتند که دو تا برادر حسین شهید شده. به نظرم آقای موسوی در تقسیم بچههای راوی این را لحاظ کرده بود که حسین در یگان مستقلی نباشد که در تیررس باشد. من هم با اینکه دو تا برادر خودم شهید شده بودند، این مسئله را رعایت میکردم.
به همین خاطر تقسیم کار که کردیم، مصاحبه با عقبه لشکر را در اهواز مستقر بودند به حسین سپردم و خودم همراه آقای قالیباف رفتم خط. عموم گردانهای لشکر از قبل در اهواز مستقر شده بود و همه داشتند برای عملیات آماده میشدند. فقط برخی از یگانها مثل اطلاعات عملیات که کار شناسایی داشتند، در خط بودند؛ به همین خاطر من و حسین در آن عملیات زیاد کنار هم نبودیم. من جلو بودم و حسین هم عقب بود. عملیات کربلای 4 شروع شد، ولی یک شب بیشتر طول نکشید. ساعت سه صبح نشده بود که عملیات تمام شد. همان شب برادر کوچک آقای قالیباف شهید شد. برادر آقای قالیباف توی یکی از گردانهای لشکر بود. بعدازظهر، روزی که قرار بود شبش عملیات بشود، آمد پیش آقای قالیباف، خداحافظی کرد و رفت. صبح بعد از عملیات، متوجه شدیم که جنازهاش در منطقه مانده و عقب نیامده؛ با این حال آقای قالیباف کار را ادامه داد.
بعد از عملیات کربلای 4 بحث سر این بود که عملیات ادامه پیدا کند. قرار شد که گردانها بروند عقب و دوباره سازماندهی شوند و آماده بشوند برای عملیات جدید.
فردای عملیات من همراه آقای قالیباف برگشتم عقب. مقر لشکر 5 نصر دقیقاً بغل پل نو خرمشهر بود. قرارگاه لشکر یک خانه بود که دورتادورش را سنگر کنده بودند و نیروها در سنگرها مستقر بودند. آنجا از خط مقدم خیلی فاصله داشت.
ظهر بود که رسیدیم قرارگاه. حسین هم شب قبل همراه گردانها آمده بود جلو و دوباره برگشته بود عقب. بعد از ناهار و نماز، من حسین با هم صحبت کردیم. رفته بودم که با حسین خداحافظی کنم. داشتیم آخرین حرفها را میزدیم. به حسین گفتم: «گردانها دارن میرن عقب؛ تو هم همراهشون برو عقب. خیلی از نیروها میرن شهرستان. مصاحبهها و گزارشها رو انجام بده تا ببینیم چی میشه.» وسط حیاط قرارگاه لشکر ایستاده بودیم و صحبت میکردیم و من داشتم حسین را توجیه میکردم.
حسین دقیقاً روبهروی من ایستاده بود. یکدفعه بیرون قرارگاه، توی خیابان، یک گلوله توپ خورد به زمین؛ خیلی هم از قرارگاه دور بود. یکدفعه دیدم حسین به پشت افتاد، چشمهایش هم باز بود؛ گفتم: «آقا! شوخی نکن. پاشو بابا، الآن چه وقت شوخی کردنه؟»
دیدم حسین دراز کشیده و تکان نمیخورد؛ چشمهایش هم باز بود. نشستم کنارش. مسئول بهداری لشکر هم که همان اطراف بود، سریع آمد؛ گفت: «چی شده؟» گفتم: «نمیدونم. حسین دراز کشیده، حرف هم نمیزنه، چشمهاشم بازه.» خاطرم هست یک کلاه نخی کوچک طوسیرنگ سر حسین بود. مسئول بهداری نشست کنارش و نگاه کرد. دیدیم پشت سر حسین خونی شده. چون آنجا مقر لشکر بود، سریع آمبولانس آمد تا حسین را ببرد عقب. یادم هست که حسین حتی پلاک هم نداشت؛ چون تازه اعزام شده بود، هنوز پلاکها نیامده بود. من روی یک تکه کاغذ اسمش را نوشتم و گذاشتم توی پیراهنش که مفقود نشود. از این اتفاقها میافتاد. چون مجروح و شهید زیاد بود، یک عده شناسایی نمیشدند، یا مفقود میشدند، یا اسمشان اشتباه میشد.
هر طور بود حسین را منتقل کردند عقب. ما را هم بردند خط، برای ادامه کار. من به پشتیبانی دفتر تحقیقات و مطالعات جنگ اطلاع دادم که حسین مجروح شده. ظاهراً حسین را برده بودن شیراز و همانجا شهید شده بود. چون ده روز بعد از کربلای 4، بلافاصله کربلای 5 انجام شد و من رفتم برای عملیات، نتوانستم برگردم عقب و در تشییعجنازه حسین باشم. در آن عملیات چند نفر دیگر از راویهای دفتر هم شهید شدند، مثل شهید فتحی و شهید ملکی، ولی من در تشییعجنازه هیچکدامشان نبودم. حسین در یکهفتهای که کار روایت گری کرده بود، با بیشتر فرمانده گردانهای لشکر نصر مصاحبه کرده بود. ارتباط خیلی خوبی هم با فرمانده گردانها پیدا کرده بود. بچههای گردانها جنسشان با بچههای ستاد فرق میکرد، خیلی معنوی بودند. حسین هم با همجنس خودش افتاده بود. من که از قبل نمیشناختمش، ولی یادم هست توی حیاط قرارگاه لشکر، دو دقیقه که پیش من ایستاده بود، یکسره زمزمه میکرد. تا چند لحظه فاصله میافتاد بین حرفها ما، میدیدم دارد زمزمه میکند؛ صدای خوبی هم داشت. شعرهای آهنگران را میخواند؛ همان شعری که اسم شهدای خوزستان را مرور میکرد. حسین با همه فرمانده گردانها ارتباط گرفته بود و با همه مصاحبه کرده بود؛ حتی سروقت نیروهای بسیجی هم رفته بود و انگیزههایشان را از اعزام به جبهه پرسیده بود. اینها را در همان چنددقیقهای که در حیاط قرارگاه با هم صحبت کردیم، برایم گرفت.
این ماجرای شهادت حسین بود. اگر آن روز در حیاط قرارگاه، حسین یکخرده سرش را جابهجا میکرد، آن ترکش به من میخورد؛ ترکشی که شهید سوم یک خانواده را تعیین میکرد. ترکش به هرکداممان که میخورد، شهید سوم خانواده میشدیم. شهادت، قسمت حسین شد و من توفیق شهادت نداشتم. هیچکس از تقدیری که خدا برای آدمها رقم زده، خبر ندارد.
(برگرفته از کتاب تاریخنگاران و راویان صحنه نبرد ـ دوره سوم مدرسه مفید، فصل چهارم: شهید حسین جلاییپور، ص 745)