پاییز نرم نرمک از راه رسید و از نیمه گذشت؛ باد بوسه های خشک و سردش را محکم و پی در پی بر گونه های سرخ درختان شهر نثار کرد و لرزه بر اندامشان انداخت و با هر بوسه اش هزاران برگ مشتاق لمس تن زمین از شاخه جدا شدند و در چشم بهم زدنی همه جا پر از برگ شد و پاییز چه ساکت و صبور این زیبایی را به نظاره نشست.
رفتگر پیر محله مان در میان غضب طبیعت، بی خیال چوب دستی اش را به جارویی کهنه محکم می بندد و برگها را به گوشه ای هدایت می کند و متر به متر جلوتر می‌رود. امان از دست این برگها ... امان از پاییز ... .
سرما دستانش را سست کرده، آستین پالتوی کهنه اش را بروی انگشتانش جابه جا می کند و هاااااهااااا ...؛ هر از گاهی غرش ماشین یا موتورسیکلتی سکوت سنگین وهم آور خیابان را به هم می زند و برگها دوباره کف خیابان پخش می شود و تمام زحمتش به هدر می رود، انگار تمیز کردن برگهای پاییزی تلاشی بی انتها است.
پاییز که می شود کارش سنگین تر است و کمتر فرصت دارد به دیوار تکیه بزند، سیگاری چاق کند و با مغازه دارها و کاسب های محل از این در و آن در حرف بزند.
گوشه ای می نشیند تا خستگی یک کوچه بلند را از قد و قامت خمیده اش بگیرد؛ داغی استکان چای یکی از همسایه ها جانی دوباره به دستانش می بخشد و چند دقیقه بعد صدای گوش نواز جارویش کوچه را پُر می کند.
پدر جان خسته نباشی ... چه می کنی؟ انگار جارو کردن برگها بی فایده است، بهتر نیست رهایشان کنید؟
قدمهایش را آرامتر برمی دارد، سلامت باشی بابا! مگر می شود جارو نکنم، وظیفه ام است، اصلا جارو نکنم که از نان خوردن می افتم.
می ایستد و به برگها خیره می شود؛ راستش دخترم دلم می خواهد تا زانو در برگ‌های خشکیده فرو بروم؛ جارو کردن برگ‌های را نمی پسندم، آخر این برگها نشانه پاییز هستند و باید همه ‌جا رنگ پاییز بگیرد.
اصلا همدان با برگ های پاییزش زیباست؛ کاش شهردار دستور بدهد برگها را جمع نکنیم.
مشتی از برگهای طلایی برمی دارد و می بوید؛ این برگها برای ما آدمها پیغام دارند، پیغام گنگ بر لبهایشان را باید بفهمیم.
این برگها در روزهای گرم تابستان سایه سار خنک بر مردم کوچه و بازار می بخشد و حالا که زرد و پیر شده اند تهمت زباله به آنها می زنیم و مخلوط ضایعات دفن می شوند و از دست می روند. بیچاره برگهای پاییز دستشان نمک ندارد مثل من.
می دانی دخترم این برگها اصل هستند، از همان روز اول پاییز رنگ و روی واقعی خود را نشان می دهند، چیزی برای پنهان کردن ندارند؛ پاک هستند و سزاوار تلخی و بی رحمی نیستند.
ناگهان تپه های کوچک برگ با آتش سیگار رهگذری شعله ور می شود و برگها به خود می پیچند و می سوزند.
ناله برگها جان درخت را می آزارد؛ رفتگر دوان دوان به یاری برگها می شتابد تا آتش را خاموش کند اما بی فایده است و تنها دودی غلیظ از برگهای به تاراج رفته در فضای کوچه بجا می ماند ... .
اشک در نگاه خسته رفتگر می چرخـد؛ دستی از مهر برتن درخت می کشد و در گوشش نجوا می کند. تقدیر را چاره ای نیست باید تحمل کنی تا بهار که برگهای سبز و شاداب زینت شاحه هایت می شود.
صدای جاروی رفتگر آهسته آهسته با طلوع آفتاب در سکوت صبح می پیچد، اما گویی که غم بزرگی بر دل دارد؛ غم برگ ... .
7527/2090
گزارش از: زهرا زارعی** انتشاردهنده: سعید زارع کندجانی
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.