سعید ۹ ساله‌ قربانی مین را همچنان از این دکتر به آن دکتر می‌برند؛ آیا نور چشمانش برمی‌گردد؟ وحید، برادرش، می‌گوید: مردم اگر نبودند ما حتی برای عمل چشم برادرم نمی‌توانستیم تهران بیاییم؛ بیمه که قبول نمی‌کنند؛ می‌دانید چقدر تا امروز هزینه داشته؟!

به گزارش خبرنگار ایلنا، وارد اتاق هتل می‌شوم؛ روی تخت مچاله شده؛ گوشه‌ای نشسته و کلاه ژاکت سفیدرنگ را روی سرش کشیده؛ در خود فرو رفته و سرش را بلند نمی‌کند؛ طول می‌کشد تا با ورود یک «غریبه» اخت شود و سرش را بلند کند؛ خیلی طول می‌کشد؛ «سعید» فقط ۹ سال دارد؛ فقط ۹ سال....

«ما از عشایر همدانیم؛ کوچ‌رو هستیم؛ ییلاق و قشلاق می‌کنیم؛ تابستان‌ها دشت‌های همدان و نواحی دوروبر و زمستان‌ها جلگه‌های گرم خوزستان؛ از کرخه تا شوش؛ از شهرک بختیاری تا فتح‌المبین؛ خانه ما این دشت‌هاست؛ خانه پدرهایمان هم بوده؛ نسل اندر نسل کوچ‌نشینیم؛ ما در چادر زندگی می‌کنیم؛ در چادر قد می‌کشیم؛ زیر همین آسمان خدا، عاشق می‌شویم؛ زیر همین آسمان خدا، توی همین دشت‌ها، دنبال روزی می‌گردیم؛ زیر همین آسمان، کنار همین چاردها «سعید» روی مین رفت...»

وحید، برادر سعید اینها را که می‌گوید، سعید انگار درد می‌کشد؛ انگار بیشتر درد می‌کشد؛ سرش را که از همان ابتدا پایین نگاه داشته، بلند می‌کند؛ سعی می‌کند بفهمد چرا باز صحبت به او رسید؛ چرا همه می‌خواهند بدانند چه شده؛ سعی می‌کند که بداند، سعی می‌کند که ببیند؛ اما چشمی برای دیدن نمانده؛ سعیدِ ۹ ساله از هر دو چشم کور شده؛ نگاهم به جای خالی مچ راستش می‌افتد؛ دست راست هم از مچ قطع شده؛ از همه دردناک‌تر صورتش است؛ صورت بدون چشم این بچه، زیر لایه ضخیمی از زخم‌ها پنهان شده؛ زخم‌هایی که انگار از بس تازه اند؛ از بس تلخ و تازه‌اند، به آدم سرایت می‌کنند؛ دستت را ناخودآگاه به صورتت می‌کشی؛ جای زخم‌های سعید ۹ ساله روی صورت تو هم هست...

7

مادرم ضجه می‌زد.....

۲۳ بهمن ماه از شهرک بختیاری می‌رفتند به سمت کرخه؛ مثل هر سال در همین فصل؛ نزدیک فتح‌المبین چادر زده بودند؛ خانواده ۱۲ نفره سعید؛ که او کوچکترین عضو این خانواده است و به گفته‌ی وحید شیرین‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین هم هست؛ سعید کوچکترین عضو از خانواده‌ی کوچ‌نشین ۱۲ نفره‌ای است که برای گذراندن زندگی فقط ۲۰۰ گوسفند دارند؛ خانواده‌ای که سال‌هاست دامداری می‌کنند اما ۹۷ سال متفاوتی است؛ اصلاً ۲۳ بهمن ۹۷ با همه ۲۳‌ها؛ با همه بهمن‌ها متفاوت است؛ وحید روایت می‌کند:

«ما و برادر بزرگ گوسفندها را جمع کردیم و برگشتیم داخل چادر؛ سعید رفت کنار یکی، دو گوسفند چموشی که به هی کردن ما التفاتی نداشتند؛ ناگهان صدای عجیبی آمد؛ ناگهان انگار کل دنیا منفجر شد؛ سعید روی مین رفت؛ بعدش غوغا شد؛ غرق خون پیدا کردیمش؛ مادرم ضجه می‌زد؛ من خیس عرق بودم؛ نمی‌دانستم چه کنم؛ او را به سرعت به بیمارستان شوش رساندم؛ چهار روز نگهش داشتند؛ چشمش را عمل کردند؛ بعد گفتند ببریدش تهران؛ اگر انجمن خیریه نبود پولِ تا تهران آمدن هم نداشتیم؛ اینها برایمان بلیط گرفتند؛ آمدیم تهران؛ دوباره چشمش را عمل کردند؛ اما فایده نداشت؛ هم دستش را از دست داد و هم دو چشمش را؛ اگر این انجمن نبود، هزینه‌های درمان و هتل را هم نداشتیم؛ یک خانواده عشایری از کجا بیاورد؛ بیمه روستاییان و عشایر داریم؛ اما روی مین که بروی بیمه قبول نمی‌کنند!»

کمیسیون مربوطه اشکالاتی دارد

حالا سعید ۹ ساله و برادرش وحید، به مدد انجمن ِ خیریه، در تهران هستند و خانواده سعید در شوش، پیگیر ماجرا؛ باید نیروی انتظامی و فرمانداری گزارش حادثه را بدهند و کمیسیون ماده ۲ فرمانداری شوش تشکیل شود تا ببینند آیا سعید مشمول قانون «بازگشت مهاجران جنگی به مناطق خود»، تنها قانونی که یک تبصره آن به قربانیان مین اختصاص دارد، می‌شود یا نه؛ اگر کمیسیون بر مبنای گزارشات رسمی قبول کند، به سعید مستمری جانبازی تعلق خواهد گرفت. اما به گفته‌ی لیلا علی کرمی، وکیل دادگستری و کسی که پرونده سعید را از نزدیک دنبال کرده، این کمیسیون اشکالاتی دارد، هم دیر برگزار می شود و هم اگر نظرشان مثبت باشد و سعید مشمول جانبازی شود؛ قبل ۱۸ سالگی چیزی به او پرداخت نمی‌کنند؛  تا ۱۸ سالگی یک خانواده عشایر چه بکند؟!

اما وحید نگرانی دیگری هم دارد: «ما هر سال از همین منطقه رد می‌شویم؛ هیچ تابلو یا اخطاری وجود ندارد؛ می‌ترسم در گزارش ادعا کنند که منطقه حفاظت شده بوده! نگرانم که نکند بخواهند از خود سلب مسئولیت کنند؛ مگر می‌شود منطقه‌ی عبور و مرور هرساله‌ی عشایر، حفاظت شده باشد؟! حالا برادرهایم دنبال کار پرونده هستند؛ سعید که معلول شد؛ کور شد؛ کاش حداقل حق و حقوقش را بپردازند.»

اما سعید تنها کودکی نیست که در جلگه‌ها و دشت‌های مرزی قربانی مین می‌شود؛ چند ماه پیش در ۲۹ آبان ماه ۱۳۹۷ پسری ۱۲ ساله به نام «محمد‌امین قالبی‌حاجیوند» درست در منطقه‌ای که اخیرا سعید زخمی شده است، جان خود را از دست داد.

 در اردیبهشت ماه ۱۳۹۷ بود که «شایان فرجی» پسری ۱۲ ساله در راه برگشت از مریوان به سنندج وقتی برای استراحت در کنار جاده توقف کرده بودند، بر اثر انفجار مین دو دست و چشم‌هایش را از دست داد. سیزدهم مرداد ماه ۱۳۹۴ دو پسر ۱۲ ساله به نام‌های «بهزاد ابراهیمی» و «فرشاد یعقوبی» بر اثر انفجار مین دچار حادثه شدند. در این حادثه بهزاد جان خود را از دست داد و یعقوب چشمش را. ۱۰ اسفند ۱۳۹۳ بود که انفجار مواد منفجره و مهمات عمل ‌نکرده باقیمانده از دوران جنگ، در یکی از مناطق عشایری استان ایلام منجر به زخمی‌ شدن ۵ دانش ‌آموز پسر شد.

قبل از آن در  مهر ۱۳۹۲ بود که بازی کودکانه ۷ کودک مریوانی، بر اثر انفجار مین زیر درخت گردو روستای نشکاش، تبدیل به کابوسی شد که هنوز هم بچه‌های روستا از یادآوری آن وحشت دارند. در این حادثه تلخ، «گشین کریمی»، ۱۱ ساله یک‌ پایش قطع شد و «آلا روبینا»، ۶ساله چشم راستش ضربه دید و متاسفانه بینایی‌اش را از دست داد. هنوز مدت زیادی از حادثه نشکاش نگذشته بود که دانا یوسفی، پسرکی که همراه خانواده‌اش برای گردش به سر‌پل‌ذهاب رفته بود، پایش را روی مین جا گذاشت.

از این حادثه‌ها بسیار است؛ به عقب بازمی‌گردیم و این حادثه‌ها را مرور می‌کنیم اما اینکه در آبان ماه، «محمد امین قالبی حاجیوند» در همین منطقه جان خود را از دست می دهد و آن وقت در بهمن ماه، «سعید نیازی» همان‌جا زخمی می شود، نکته نگران‌کننده‌ای است؛ نکته‌ای که به قول علی کرمی (وکیل دادگستری) شاید ایجاب می‌کند که منطقه مجدداً و با دقت پاکسازی عمقی شود.

6

لیلا علی کرمی، مشکلات و مصائب سعید و خانواده‌اش را شرح می‌دهد: بررسی پرونده قربانیان مین خیلی به درازا می‌کشد؛ پرونده‌هایی داریم که سالهاست هنوز به نتیجه نرسیده؛ در مورد آن ۷ کودکی که در «نشکاش» مریوان روی مین رفتند؛ برای دو نفرشان در نهایت جانبازی تایید شده اما مقرری جانبازی را تا ۱۸ سالگی نمی‌دهند! خانواده‌های این کودکان عموماً کارگر و کشاورز و کم‌درآمدند؛ از کجا بیاورند این همه هزینه درمان و نگهداری معلولیت کنند! مگر این کودکان و خانواده‌هایشان خودشان مقصر بوده‌اند که این بلا سرشان نازل شده!

او تاکید می‌کند: مساله‌ای که مهم است، هزینه‌های درمان است که کاملاً برعهده خانواده‌های کم‌درآمد اینها افتاده؛ درصورتی‌که مسئولیت مدنی دولت است که مین‌ها را کامل پاکسازی کند و اگر درصدی خطا هم وجود دارد، اولاً در منطقه‌ای که امکان خطر حتی برای یک درصد هست، به مردم هشدار و اخطار بدهد و در ثانی، در صورت بروز حادثه، مسئولیت خود را تمام و کمال بپذیرد؛ الان برادر سعید چون کم‌درآمد هستند، قصد داشته بچه را بعد از عمل چشم با اتوبوس ببرد همدان که خیرین نگذاشتند و برایش اتوموبیل مناسب گرفتند؛ دولت اینجا، کجای کار است؛ چرا ورود نمی‌کند؛ چرا هزینه‌ها برعهده مردم است؟

اگر خیرین و مردم نباشند، کودکانِ قربانی مین تلف می‌شوند

علی کرمی معتقد است؛ باید مراکزی باشد که امکانات کافی برای معالجه این کودکان در کنار خانواده‌هایشان فراهم آورد و علاوه بر این به این کودکانِ قربانی انفجار که همگی درهم‌شکسته هستند، خدمات روانشناسی و مشاوره ارائه دهند؛ او می‌گوید: اگر خیرین و مردم نباشند، این کودکانِ قربانی مین تلف می‌شوند.

او به این مساله اشاره می‌کند که چرا در یک ناحیه در عرض چند ماه، دو کودک روی مین رفته‌اند و می‌گوید: در این منطقه (غرب کرخه یا فتح‌المبین) سالهاست عشایر مشغول کوچ کردن هستند؛ این حوادث متوالی نشان می‌دهد که منطقه به هیچ وجه امن نیست؛ باید پاکسازی «عمقی» انجام شود؛ چراکه زمین این منطقه، جلگه‌ای و ماسه‌ای است و امکان جابجایی مین‌ها با باران وجود دارد. پاکسازی مجدد هرچقدر هزینه داشته باشد، به اندازه معلولیت کودکان بی‌گناه هزینه و تاوان ندارد!

این وکیل دادگستری به‌طور مشخص در مورد پرونده سعید مطالباتی دارد: دولت مسئولیت بپذیرد؛ سعیدِ بیگناه مشمول مستری جانبازی شود و مستمری جانبازی را به بعد ۱۸ سالگی موکول نکنند.

او در انتهای صحبت‌هایش نکته دردناکی می‌گوید: این کودکان از نظر روحی درهم‌شکسته‌اند؛ نیاز به خدمات مشاوره‌ای دارند؛ نیاز به نگهداری و مراقبت دارند؛ خانواده‌ها از پس هزینه‌های هنگفت درمانِ بدون بیمه برنمی‌آیند؛ هنوز بعد از ۵ سال، «گشین» که در حادثه نشکاشِ مریوان پایش را از دست داده، شب‌ها از خواب می‌پرد و دنبالِ پایش می‌گردد.......

مردم اگر نبودند حتی برای عمل چشم برادرم نمی‌توانستیم تهران بیاییم

سعید را همچنان از این دکتر به آن دکتر می‌برند؛ آیا نور چشمانش برمی‌گردد؟ وحید، برادرش، می‌گوید: مردم اگر نبودند ما حتی برای عمل چشم برادرم نمی‌توانستیم تهران بیاییم؛ بیمه که قبول نمی‌کنند؛ می‌دانید چقدر تا امروز هزینه داشته؟!

عصر یک روز در میانه اسفند ماه، در روزهایی که مردم در تقلای نوروز هستند، با سعید به یک مطب چشم‌پزشکی می‌رویم؛ مطبی در شمال خیابان ولیعصر تهران؛ دکتر متخصص که از زبده‌ترین‌های کشور است؛ عکس شبکیه چشم سعید را می‌بیند و می‌گوید: دیگر امیدی نیست؛ اذیتش نکنید؛ این خطوطِ راست و بی‌انحنا نشان می‌دهند که دیگر هرگز روشنایی چشمان بازنمی‌گردند.

دکتر می‌گوید: فقط خدا با یک معجزه می‌تواند اعصاب چشمان کودکانه و مغموم سعید را احیا کند؛ ما به امید معجزه‌ی خداوند از مطب دکتر بیرون می‌آییم؛ اینجا شمال ولیعصر است در پایتخت؛ حدود ۳۰ سال بعد از جنگ؛ دکتر گفته است فقط «معجزه» سعیدِ ۹ ساله را بینا می‌کند؛ اما او سرفروافکنده کنارت ایستاده؛ در هیاهوی خیابان ولیعصر در آستانه نوروز؛ ناگاه احساس می‌کنی در جلگه‌های خوزستان هستی، بوی کُنار و نیزار در مشامت است؛ زخم‌های سعید روی صورتت نشسته و چشمانت هیچ نمی‌بیند؛ احساس می‌کنی «گشین» هستی؛ دنبال پاهایت می‌گردی؛ به زانوهایت چند بار دست می‌کشی و «ولیعصر» را رو به پایین می‌روی.....

گزارش: نسرین هزاره مقدم

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.