به گزارش ایرنا، گویی امسال رهروان پرشورتر و بی قرارتر از سال های گذشته دل به جاده بهشت زده اند تا به کربلای عشق برسند؛ می خواهند قدم به قدم به زیارت یار برسند.
می خواهم بنویسم از سفر دیار عشق، از آرامش بعد از سفرم ... ؛ کوله بارم را با ذکر یا حسین(ع) برداشتم، بروی شانه ام انداختم، دیگر آماده سفر بود و هم کاروانی هایم در حال آماده شدن بودند.
خیابان شارع السور را طی کردیم و در خیابان بعدی گنبد امیرالمومنین (ع) را دیدم؛ از همانجا سلام کردم و برای سفرم مدد گرفتم. بغض عجیبی در گلویم پیچیده بود. من روبروی گنبد و پشت سرم جاده کربلا؛ اجازه از پدر گرفتم برای زیارت فرزندش و لبیک یا علی گفتم ...یا علی.
کنار همکاروانی هایم آمدم؛ چشمم را به زمین دوختم و راه افتادم و زمزمه کنان لبیک یا علی(ع) و لبیک یا حسین(ع) می گفتم. در همین هنگام خود را کنار وادی السلام دیدم و قدم به جاده کربلا گذاشتیم.
دیگر وارد جاده عشق شدیم؛ سنگین ترین راهی که پر بود از بغض و احساس دلتنگی. لحظه ای ایستادم، سر به سوی آسمان بردم و از خدا خواستم که درک این مسیر را به من بفهماند و طاقت دل کندن از نجف و آرامش رسیدن به کربلا را به من هدیه کند.
همانطور می رفتیم؛ هر قدم که بر می داشتیم آرامش را بیشتر حس می کردم. حالا دیگر وارد جاده کربلا شدیم اما این جاده با تمام جاده های دیگر فرق داشت؛ جنس زمینش هم تفاوت داشت.
نمیدانم در آن لحظه هدفم چه بود؟ آیا رسیدن به کربلا؟ هر چه نزدیک تر می شدم قدم هایم هم آهسته تر می شد؛ انگار غوغایی عجیب در دلم ایجاد شده بود! مگر در این جاده چه داشت جز جمعیتی که به غیر از عشق حسین (ع) و خادمی او چیز دیگری در ذهنشان نمی گذشت؟ آیا جز این بود که در آنجا پر از هوای بغض، خاک غریب و غروب خون آلود است؟
به اطراف خودم نگاه کردم. از همه جای جهان آمده بودند. لحظه ای چشم هایم را به زمین دوختم و زیر پای زائران را دیدم؛ پاهایی که به خاک کشیده می شد و گام به گام برای رسیدن به میعادگاه عشق قدم بر می داشت؛ باید دید تا باور کرد، چراکه حتی وصفش هم آسان نیست.
نا خودآگاه با حضرت زینب (س) درد دل کردم و آرامش عجیبی گرفتم؛ آرامشی که شیرینی اش را حاضر نبودم حتی با دنیا عوض کنم. آنجا جایی بود که هر چه از ذهنت عبور می کرد برایت فراهم می شد و با چشم خود آن را می دیدی. انگار وارد سرزمین بهشت شده ای، همه اش آرامش، همه اش زیبایی.
آهسته از کنار زائران رد می شدم. همه مشتاقانه قدم برمی داشتند، اما یکباره موضوعی به ذهنم خطور کرد که آیا در این سیل مشتاقان حسین(ع)، حضرت فاطمه(س) و حضرت زینب(س) هم پا به پای زائران قدم برمی دارند؟ آخر مگر می شود بی بی زینب و یا حضرت زهرا(س) میزبان زائران نباشند؛ اینجا همه به هم کمک می کنند، اگر کسی پاهایش زخم شود بهبود می بخشند، اگر کسی تشنه باشد آبش می دهند و این نشانه از میزبانی ائمه معصوم(ع) در پیاده روی عظیم است. چه باید بگویم جز یا حسین(ع)، جز یا زهرا(س).
اینجا همه مشغول به کاری هستند یکی زیر پای زائران را جارو می کند و دیگری مشغول توزیع غذا است؛ یکی گریه میکند و دیگری شفای مریضش را می خواهد.
حالا دیگر به کربلا رسیده ایم. پیاده به میعاد گاه عشق رسیدیمپ؛ پیاده تا آسمان، تا بهشت. اما غروب شده و دلم گرفته، لحظه ای، غریبی مهدی فاطمه را حس کردم، دست به آسمان برده دعای فرج خواندم و در دعاهایم امن یجیب گفتم و با حسینم نجوا کردم.
آقا منم یک تازه آشنای قدیمی، من که گدای قدیمی این درم؛ من که نوکر خانه توام، من که از تمام جهان بی وفاترم. دیگر توان گفتن چیزی را نداشتم و هر لحظه بغضم سنگین تر و قدم هایم آهسته تر می شد.
آقا تا اربعین رسید و نام تو آمد هوای کربلا به سرم زد. قدم به قدم با پای پیاده آمدم تا کربلایی شوم. حالا در مقابل تو ایستاده ام؛ سلام بر تو ای حسینم، سلام بر پیکر بی سرت و سلام بر لب تشنه ات. نمی دانم چه بگویم خواسته های زیادی داشتم حالا که تو را دیدم جز شرمندگی و خجالت چیز دیگری برای شما ندارم.
وقتی در راه می آمدم آه و فریادهای زیادی را شنیدم. پیرزن و پیرمردهای که با کمر خمیده و عصا بدست با تسبیحی در لابلای انگشتان، خود راه می روند که برای رسیدن به تو کمک کسی را قبول نمی کردند و می گفتند می خواهم پای پیاده بروم.
خدایا این همه انرژی را فقط بخاطر عشق به حسین می توان داشت، ای سرور وسالار شهیدان خودت مددشان کن.
اشک هایم خشک نمی شد، نه تشنه شده بودم و نه گرسنه؛ دل توی دلم نبود و احساسم غیر قابل توصیف؛ فقط دلتنگ بودم دلتنگ تر از همیشه ... .
دوباره راه افتادیم به جایی رسیدیم که به آن تیرک 1400 می گفتند. باز هم دلم آشوب شد. ناخود آگاه گریه ام گرفت. دلم می خواست فریاد بزنم. این بار غریبی خاصی را در جودم حس کردم؛ انگار کسی مرا به طرف خودش می کشید که گنبد حضرت عباس علمدار (ع) را دیدم. چه می توانم بگویم؟ نفسم در سینه ام حبس شده بود و فقط اشک می ریختم. بی اختیار کفش هایم را در آوردم و رفتم و رفتم... .
باز هم غروب بود و دلتنگی و باز من رفتم ... .
9896/2090
انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.