وقتی ما اینجا در خانه مان، درمورد رنگ لاک و ست کردنش با لباسمان، درمورد تغییر دکوراسیون خانه، خریدن لباس ورزشی تیم رئال مادرید، خرید حلقه عروسی و سیسمونی بچه و هزاران تصمیم روزمره دیگر حرف می زدیم، تو آنجا بیرون از خانه و فرسنگ ها دورتر از خانواده به ما فکر می کردی و آنچنان دلاورانه درمقابل رگبار پلیدی و قساوت ایستادی و رفتی تا میراث به جامانده ات برای پسرت علی از جنس زمین، پول و باغ و ویلا نباشد؛ میراث تو برای علی و البته برای یک ایران، مردانگی، دلاوری، رشادت و نجات انسانیت است.
هزاران کیلومتر دور از ما میان باروت و مرگ باورها، عزتمندانه قدم برداشتی تا ایرانمان، سلاخی های مردان انسان نما را به چشم نبیند و مادران و خواهرانت، گوشه چادرشان را با خیال راحت در دست بگیرند تا صدای بازی بچه های هم سن و سال علی کوچولوی خودت با خیال راحت کودکانه شان در پارک شهر بپیچد.
دنیای عجیبی است اینکه من و تو هرگز همدیگر را ندیده ایم و حتی به شهرمان هم سفر نکرده ای، شاید من هم هرگز نام شهر تورا نشنیده باشم اما انگار که هزاران سال است من و همانندهای مرا به خوبی میشناسی که اینچنین برایمان مردانه سینه سپر کرده ای.
سپر ایستادگی ات جنس غرور بود و غوغا؛ غروری برگرفته از مولایمان حسین(ع) و غوغایی به بلندای الله اکبر شهدای جبهه های جنگ.
نمی دانم چرا برخی ها هنوز هم تو را نمی شناسند و شاید نمی خواهند بزرگی ات را ببینند، شاید وقتی وسعت کوچکی خود را با بلندای غیرت تو مقایسه می کنند می ترسند، اما خوب می دانم که خوب می دانند تو همچنان قهرمان هستی و اسطوره.
و نمی دانم چرا هروقت، هرجا سخنی از قصه 'سر' به میان می آید لاجرم یک طرف داستان به زینب(س) ختم می شود، اصلا هرجا نام و یاد زینب(س) باشد آن سرزمین عجب با قصه سر عجین می شود.
کربلا سرهای بر نیزه رفته 40 منزلگاه از سرزمین بلا تا شام، مقابل دیدگان غمبار زینب(س) بودند و امروز در سوریه سر تو و برادرانمان در مقابل ضریح این بانوی بلند مرتبه بریده می شود، اصلا سرها برای این از تن جدا می شوند تا ضریح زینب، دردانه علی(ع)، قهرمان خیبر در امن و امان باشد.
چقدر عبارت 'امان از دل زینب' اینجا آرامم می کند، زینبی که داستان زندگیش با تن های بی سر عجین شده و انگار هرجا نام زینب باشد، سر سلامتی در آنجا معنا می شود.
راستی آن زمان که شهید حججی را سر می بریدند هر کدام از ما چه می کردیم؟ مشغول خرید بودیم؟ در پارک تفریح می کردیم؟ فوتبال می دیدیم؟ برای مهمانی های دوره ای برنامه ریزی می کردیم؟ حساب های بانکی مان را چک می کردیم؟
مهم نیست! مهم اینست که هرجا بودیم دلمان به دور از هیاهوی تجاوز و غارت آرام بود، مهم اینست که محسنی داشتیم که همچون مولای شهیدش پرپر می شد تا ما همچنان فارغ از ترس، دلهره و نگرانی به امور مهم خود برسیم!
نمی دانم آنهایی که فیلم و عکست را دیدند بازهم نگاهشان نامحرم مانده و از تو و همرزمانت تعبیر به غیر می کنند و همچنان اصرار دارند شهید مدافع حرم بودن را طور دیگری معنا کنند؟
آن روز که تو شیرمردانه در میان کفتارها بودی ما کنارت نبودیم، دوربین ها و قلم های خودی آنجا نبودند که سرفرازیت را به تصویر بکشند اما کار خدا حساب و کتاب دارد، 'گاهی عدو سبب خیر شود'، دوربین های داعشی رسالتشان را به خوبی انجام دادند، خواستند بر خاک افتادن تو را به همه نشان دهند که خدا خواست و افلاکی شدنت را رقم زدند.
سرت رفت اما سر سلامت شدی، رفتی تا غم نبودنت را با شادی هایمان، با آرامش و آسایشمان پیوند بزنیم، پیوندی که در شادی های تیم فوتبال در جام جهانی هم خود را نشان داد و عکس تو در کنار مردان ورزشی، خودنمایی می کرد تا دنیا بداند حججی همچنان حجت خداست و دلیل رفتنش چیزی نیست جز ماندن ما.
تو و همرزمانت سر بر زمین نهادید تا اسلام در فراز بماند، پیکرتان قطعه قطعه شد تا ایرانمان یکپارچه باشد و اسلام امروز غریب شده، غربتش بیشتر نشود.
هرچه می خواهم بروم سر اصل مطلب انگار که زینب(س) اجازه نمی دهد، دوست دارم از او بنویسم و از داستانش با سرهای بریده، از او بگویم از حنجره های زخمی، اصلا همین حال و هوا و اجازه بی بی قد خمیده، مرا کیلومترها از خانه دور کرد تا بروم سر مزار شهید حججی! آخ که چه مزه ای داد چای نبات نذری اش، انگار که خدا این جوان را، بابای علی را، فرستاده تا در همه حال حتی پس از مرگش، زندگی را به کام مردم شیرین کند.
چقدر قشنگ است مدافع حرم بودن، اصلا کبوتر حرم بودن هم دل آدم را غنج می برد چه برسد مدافع حرم بودن؛ حرمی که صاحبش سرها بر نیزه دید و امروز برای شهدای حرمش مادری می کند.
خیلی هاتان کربلا نرفته، کربلایی شدید، آخر این سال ها سوریه به کربلای دیگری تبدیل شده، آنجا تعهد به حسین(ع) بود و اینجا ارادت به زینب(س) و البته داستان غم و آتش و غربت و گلوی بریده که امروز با خوش آهنگ ترین صدای دنیا با آهنگ قلبتان در سوریه روایت می شود.
لحظه های ناب وداع مادر در عاشورایی ترین دقایق عصر امروز چه می گذرد، خواهرهایی که تن از غربت برگشته برادر را همچون گلی پرپر در آغوش می گیرند، همسرانی که در بهار زندگیشان، خزان بی پدری فرزندان نوپا را نظاره می کنند و محسنی که داغ سر بریدنش بر سینه میلیون ها ایرانی حک شد تا زنان داغدار سرزمینش عشق و اشک های خود را با مادرش تقسیم کنند.
مردم لرستان با وجود تقدیم سه شهید بزرگوار در راستای دفاع از حریم حرم زینب(س) با هزاران خانواده این شهدا در جای جای ایران عزیز هم درد و البته هم افتخار هستند و بر خود می بالند در سرزمینی نفس می کشند که حتی از هزاران کیلومتر دورتر، مدافع حرم دارد و جوانانی دارد با شعار 'شیعه مرد نبرد و پیکار است، صبر دارد و خویشتن دار است، «خشن و سخت» می شود وقتی، پای ناموس شیعه در کار است، مثل پروانه ها به گرد حرم، در طوافیم ما قدم به قدم، کشور کفر فتح خواهد شد، زیر پای «مدافعان حرم»، شیعه ایم و نماد احساسیم، روی این خانواده حساسیم، تحت امر حسین هستیم و همه سربازان عباسیم'.
ایران کشور هزاران حججی است که نه افسانه بلکه واقعیت دلاوری را روایت می کنند و سنگ فرهنگی را به سینه می زنند که نجات گر بشر و انسانیت بشر است.
لرستان نیز که 6 هزار و 300 شهید را تقدیم دفاع مقدس کرده و دومین استان آسیب دیده از جنگ تحمیلی است، همچنان میراث مقاومت و ایستادگی را نسل به نسل می چرخاند و امروز در جبهه مبارزه با ظلم و وحشی گری داعش همچنان در صفوف اول قرار دارد.
می شناسم مادرانی را که فرزند جوانشان برای ماموریت به سوریه و عراق رفته اما لحظه ای از دلتنگی و ندیدن رعنایشان دم نمی زنند، مادرانی که به امید بازگشت می مانند تا دوباره قد و بالای جگرگوشه از رزم برگشته شان را ورانداز کنند.
اما مادر و خواهر سه شهید لرستانی مدافع حرم از این بازگشت بی بهره مانده اند و همچنان دلتنگی شان را بر مزار دلبندشان می برند و کوله بار غم سینه شان را با سنگ سرد تقسیم می کنند.
شهید ماشاء الله شمسه نخستین شهید مدافع حرم لرستان بود که سال 1346 در روستای سراب زارم شهرستان بروجرد متولد و در 13 فروردین 95، پس از 27 سال زندگی مشترک برای همیشه از سه فرزندش جدا شد و به دیدار معبود شتافت.
شهید سرهنگ قدرت عبدیانی نیز اولین شهید مدافع حرم کوهدشت لرستان متولد 1357 و عضو سپاه قدس بود که از همان سال های ابتدایی اعزام نیرو، راهی سوریه و عراق شد و درنهایت 15 خرداد 95 در سوریه به درجه والای شهادت نائل شد تا محمد مهدی 9 ساله اش برای همیشه از وجود دستان گرم و پرمهرش محروم شود.
و حاج رضا رستمی مقدم، شهیدی که با وجود 50 درصد جانبازی یادگار جبهه و جنگ، رخت جهاد در راه دفاع حرم پوشید و با چهار فرزند و همسرش برای همیشه وداع کرد.
حاج رضا به موذنی شهره بود و مردم دوستی، نوع دوستی اش را همه تحسین می کردند و بی قراریش در دفاع از حریم حرم را.
حاج رضای موذن پنجم تیرماه سال 40 در روستای زرده در اطراف خرم آباد متولد شد و پس از اخذ دیپلم فعالیت های انقلابی و بسیجی اش را آغاز کرد؛ عضو رسمی سازمان صداو سیما بود اما در سال 60 استعفا داد و داوطلبانه به جبهه رفت.
عملیات های بسیاری از جمله والفجرهای مقدماتی و 8، کربلای 4 و 5، خیبر و بیت المقدس را تجربه کرد و سال 93 با 50 درصد زخم شیرین جبهه و با درجه سرداری بازنشسته شد.
اما بازنشستگی و دست روی دست گذاشتن با روحیه اش عجین نبود، از همان اول بی قرار حرم بی بی شد و چشمش را به زن و زندگی بست، تا در جایی دور اما نزدیک برای آرامش همسر و فرزندان و هم میهنانش سینه سپر کند.
حاج رضایی که به نیکی و نماز اول وقت، به مردم داری و نوع دوستی و به مهربانی و مهرورزی شهره بود این بار جنگ در جبهه فرهنگی را با جبهه دفاع از حرم، اسلام، ایران و انسانیت پیوند زد و سوریه را به عنوان خط اول این جبهه انتخاب کرد.
کوله بار تجربه اش در بلاد شام بر زمین گذاشته نشد و همچنان با فرماندهی گردان حضرت قاسم فاطمیون، 2 دوره 45 روزه به دفاع از حریم اسلام پرداخت و درنهایت 14 خرداد 95، دل داد و سر سپرد تا احمد، امین، علی و امیرحسین بمانند و غم دوری از پدر و شاید دلتنگی هایی از دست زمانه.
امروز با علی فرزند سوم حاج رضا سخن می گویم، برایم جالب است در حالیکه روزهای قبل از دیدار با فرزند شهید رستمی مقدم در خصوص علی کوچولوی حججی نوشته ام، امروز نیز تصادفا با علی رستمی حرف می زنم.
علی رستمی مقدم، جوان رعنایی که متولد سال 76 و دانشجو است، می دانم که سعی می کند گلایه نداشته باشد اما رد ناراحتی را گهگاهی در حرف هایش می شنوم.
می دانم که وقتی صحبت از شهید مدافع حرم می شود و مجالی برای نوشتن پیش می آید، همه دوست دارند از سجایا و خاطرات آنها بگویند و کمتر کسی به دل بازماندگانشان دل می دهد، بازماندگانی که سکوت و صبر را درمقابل برخی ناملایمات و قدرنشناسی ها پیشه کرده اند.
اما گذشته از همه خوبی های حاج رضا من می خواهم از دوره پس از رفتنش بنویسم و از گلایه ای که خیلی از خانواده شهدای حرم دارند اما دم بر نمی آورند تا اجر شهیدشان ضایع نشود و سعی می کنند با اخلاق و منش یک خانواده شهید این کنایه ها و نیش حرف ها را پاسخ دهند.
سکوت درمقابل حرف هایی که چون نیش قلبشان را به درد می آورد دلی بزرگ می خواهد که خدا پس از شهید و شهادت، به خانواده شان ارزانی می دارد.
علی می گوید در تاکسی نشسته که عکس پدر تازه رفته اش را در بنرهای شهر می بیند، قلبش می تپد از احساس غرور و دلتنگی، دوست دارد فریاد بزند و با تمام وجود بگوید این پدر من است، قهرمانی از جنس شجاعت و دلدادگی اما زبان به کام می گیرد و به تماشای تصویر پدر بسنده می کند، در گیرودار احساس دلتنگی با پدر است که ناگهان راننده و یکی از مسافران صحبت را آغاز می کنند.
چقدر پول گرفته به سوریه رفته؟ الان خانواده اش چه خوشی هایی دارند و چه امکاناتی که در اختیار ندارند؟ اصلا کسی نیست الان دارایی شان را جمع و جور کند و ...
چرا علی در همان لحظه پاسخ این سوال ها را نداده؟ چرا نگفته من فرزند شهید هستم، خودروی آنچنانی ندارم و همچون مردم عادی تاکسی سوار می شوم؟ علی می گوید از این قضاوت ها خسته نشده و دیگر خودش را درگیر پاسخ دادن نمی کند، یاد گرفته صبور باشد و دم نزند.
می پرسم واقعا الان خیلی پولدار هستید و داشته هایتان با زمان قبل از رفتن حاج رضا فرقی کرده؟ جواب می دهد آن موقع که بابا بازنشسته نشده بود و سرکار می رفت حقوق و مزایای بیشتری داشت، همان موقع یک خانه داشتیم با دیوارهای آجری، الان هم همان خانه است ولی بدون بابا.
علی درد دل دیگری دارد، مزار بابارضا ساماندهی نشده و حتی سایبان هم ندارد، هر هفته با مادر می رویم و خار و خاشاک اطراف مزار را جارو می کنیم، بنا به وصیت حاج رضا، پیکرش را در گلزار شهدا خاک نکرده اند، قبر وی در قبرستان عمومی سرابیاس جنوب خرم آباد است که چون ساماندهی و نشانی ندارد، خیلی ها نمی دانند شهید است و رهگذرهایی که اتفاقی چشمشان به نوشته سنگ قبر می خورد، تعجب می کنند از این همه بی مهری.
علی از رفت و آمد برخی مسئولان می گوید که شاید بعضی هاشان فقط برای عکس و تبلیغات به خانه شان می شود و البته از خیلی ها هم تشکر می کند، می گوید تا الان از طرف استان به هیچ سفر زیارتی نرفته اند و این بی مهری ها بیشتر جای خالی پدر را نمایان می کند.
از دلتنگی های پدر و پسری می پرسم، نبود پدر کنار سفره عید و ندیدنش در روز پدر، می گوید نبود پدر هرگز عادی نمی شود و گهگاه به همین مناسبت ها با گل و کیک سر مزارش می روند، از او می خواهند دعایشان کند تا مثل بابا باشند.
گفتم اگر مادر اجازه بدهد حاضری به سوریه بروی و در دفاع از حرم بی بی زینب(س) سهیم شوی؟ می گوید ادامه راه شهدا وصیت پدرم است، رنگ و بوی اهل بیت(ع) در خانه ما خیلی نمایان است و یقینا راه حاج رضای موذن را ادامه می دهم چراکه تا ابد سرباز ولایتم.
7269/ 3022
گزارش از الهام بابایی
هزاران کیلومتر دور از ما میان باروت و مرگ باورها، عزتمندانه قدم برداشتی تا ایرانمان، سلاخی های مردان انسان نما را به چشم نبیند و مادران و خواهرانت، گوشه چادرشان را با خیال راحت در دست بگیرند تا صدای بازی بچه های هم سن و سال علی کوچولوی خودت با خیال راحت کودکانه شان در پارک شهر بپیچد.
دنیای عجیبی است اینکه من و تو هرگز همدیگر را ندیده ایم و حتی به شهرمان هم سفر نکرده ای، شاید من هم هرگز نام شهر تورا نشنیده باشم اما انگار که هزاران سال است من و همانندهای مرا به خوبی میشناسی که اینچنین برایمان مردانه سینه سپر کرده ای.
سپر ایستادگی ات جنس غرور بود و غوغا؛ غروری برگرفته از مولایمان حسین(ع) و غوغایی به بلندای الله اکبر شهدای جبهه های جنگ.
نمی دانم چرا برخی ها هنوز هم تو را نمی شناسند و شاید نمی خواهند بزرگی ات را ببینند، شاید وقتی وسعت کوچکی خود را با بلندای غیرت تو مقایسه می کنند می ترسند، اما خوب می دانم که خوب می دانند تو همچنان قهرمان هستی و اسطوره.
و نمی دانم چرا هروقت، هرجا سخنی از قصه 'سر' به میان می آید لاجرم یک طرف داستان به زینب(س) ختم می شود، اصلا هرجا نام و یاد زینب(س) باشد آن سرزمین عجب با قصه سر عجین می شود.
کربلا سرهای بر نیزه رفته 40 منزلگاه از سرزمین بلا تا شام، مقابل دیدگان غمبار زینب(س) بودند و امروز در سوریه سر تو و برادرانمان در مقابل ضریح این بانوی بلند مرتبه بریده می شود، اصلا سرها برای این از تن جدا می شوند تا ضریح زینب، دردانه علی(ع)، قهرمان خیبر در امن و امان باشد.
چقدر عبارت 'امان از دل زینب' اینجا آرامم می کند، زینبی که داستان زندگیش با تن های بی سر عجین شده و انگار هرجا نام زینب باشد، سر سلامتی در آنجا معنا می شود.
راستی آن زمان که شهید حججی را سر می بریدند هر کدام از ما چه می کردیم؟ مشغول خرید بودیم؟ در پارک تفریح می کردیم؟ فوتبال می دیدیم؟ برای مهمانی های دوره ای برنامه ریزی می کردیم؟ حساب های بانکی مان را چک می کردیم؟
مهم نیست! مهم اینست که هرجا بودیم دلمان به دور از هیاهوی تجاوز و غارت آرام بود، مهم اینست که محسنی داشتیم که همچون مولای شهیدش پرپر می شد تا ما همچنان فارغ از ترس، دلهره و نگرانی به امور مهم خود برسیم!
نمی دانم آنهایی که فیلم و عکست را دیدند بازهم نگاهشان نامحرم مانده و از تو و همرزمانت تعبیر به غیر می کنند و همچنان اصرار دارند شهید مدافع حرم بودن را طور دیگری معنا کنند؟
آن روز که تو شیرمردانه در میان کفتارها بودی ما کنارت نبودیم، دوربین ها و قلم های خودی آنجا نبودند که سرفرازیت را به تصویر بکشند اما کار خدا حساب و کتاب دارد، 'گاهی عدو سبب خیر شود'، دوربین های داعشی رسالتشان را به خوبی انجام دادند، خواستند بر خاک افتادن تو را به همه نشان دهند که خدا خواست و افلاکی شدنت را رقم زدند.
سرت رفت اما سر سلامت شدی، رفتی تا غم نبودنت را با شادی هایمان، با آرامش و آسایشمان پیوند بزنیم، پیوندی که در شادی های تیم فوتبال در جام جهانی هم خود را نشان داد و عکس تو در کنار مردان ورزشی، خودنمایی می کرد تا دنیا بداند حججی همچنان حجت خداست و دلیل رفتنش چیزی نیست جز ماندن ما.
تو و همرزمانت سر بر زمین نهادید تا اسلام در فراز بماند، پیکرتان قطعه قطعه شد تا ایرانمان یکپارچه باشد و اسلام امروز غریب شده، غربتش بیشتر نشود.
هرچه می خواهم بروم سر اصل مطلب انگار که زینب(س) اجازه نمی دهد، دوست دارم از او بنویسم و از داستانش با سرهای بریده، از او بگویم از حنجره های زخمی، اصلا همین حال و هوا و اجازه بی بی قد خمیده، مرا کیلومترها از خانه دور کرد تا بروم سر مزار شهید حججی! آخ که چه مزه ای داد چای نبات نذری اش، انگار که خدا این جوان را، بابای علی را، فرستاده تا در همه حال حتی پس از مرگش، زندگی را به کام مردم شیرین کند.
چقدر قشنگ است مدافع حرم بودن، اصلا کبوتر حرم بودن هم دل آدم را غنج می برد چه برسد مدافع حرم بودن؛ حرمی که صاحبش سرها بر نیزه دید و امروز برای شهدای حرمش مادری می کند.
خیلی هاتان کربلا نرفته، کربلایی شدید، آخر این سال ها سوریه به کربلای دیگری تبدیل شده، آنجا تعهد به حسین(ع) بود و اینجا ارادت به زینب(س) و البته داستان غم و آتش و غربت و گلوی بریده که امروز با خوش آهنگ ترین صدای دنیا با آهنگ قلبتان در سوریه روایت می شود.
لحظه های ناب وداع مادر در عاشورایی ترین دقایق عصر امروز چه می گذرد، خواهرهایی که تن از غربت برگشته برادر را همچون گلی پرپر در آغوش می گیرند، همسرانی که در بهار زندگیشان، خزان بی پدری فرزندان نوپا را نظاره می کنند و محسنی که داغ سر بریدنش بر سینه میلیون ها ایرانی حک شد تا زنان داغدار سرزمینش عشق و اشک های خود را با مادرش تقسیم کنند.
مردم لرستان با وجود تقدیم سه شهید بزرگوار در راستای دفاع از حریم حرم زینب(س) با هزاران خانواده این شهدا در جای جای ایران عزیز هم درد و البته هم افتخار هستند و بر خود می بالند در سرزمینی نفس می کشند که حتی از هزاران کیلومتر دورتر، مدافع حرم دارد و جوانانی دارد با شعار 'شیعه مرد نبرد و پیکار است، صبر دارد و خویشتن دار است، «خشن و سخت» می شود وقتی، پای ناموس شیعه در کار است، مثل پروانه ها به گرد حرم، در طوافیم ما قدم به قدم، کشور کفر فتح خواهد شد، زیر پای «مدافعان حرم»، شیعه ایم و نماد احساسیم، روی این خانواده حساسیم، تحت امر حسین هستیم و همه سربازان عباسیم'.
ایران کشور هزاران حججی است که نه افسانه بلکه واقعیت دلاوری را روایت می کنند و سنگ فرهنگی را به سینه می زنند که نجات گر بشر و انسانیت بشر است.
لرستان نیز که 6 هزار و 300 شهید را تقدیم دفاع مقدس کرده و دومین استان آسیب دیده از جنگ تحمیلی است، همچنان میراث مقاومت و ایستادگی را نسل به نسل می چرخاند و امروز در جبهه مبارزه با ظلم و وحشی گری داعش همچنان در صفوف اول قرار دارد.
می شناسم مادرانی را که فرزند جوانشان برای ماموریت به سوریه و عراق رفته اما لحظه ای از دلتنگی و ندیدن رعنایشان دم نمی زنند، مادرانی که به امید بازگشت می مانند تا دوباره قد و بالای جگرگوشه از رزم برگشته شان را ورانداز کنند.
اما مادر و خواهر سه شهید لرستانی مدافع حرم از این بازگشت بی بهره مانده اند و همچنان دلتنگی شان را بر مزار دلبندشان می برند و کوله بار غم سینه شان را با سنگ سرد تقسیم می کنند.
شهید ماشاء الله شمسه نخستین شهید مدافع حرم لرستان بود که سال 1346 در روستای سراب زارم شهرستان بروجرد متولد و در 13 فروردین 95، پس از 27 سال زندگی مشترک برای همیشه از سه فرزندش جدا شد و به دیدار معبود شتافت.
شهید سرهنگ قدرت عبدیانی نیز اولین شهید مدافع حرم کوهدشت لرستان متولد 1357 و عضو سپاه قدس بود که از همان سال های ابتدایی اعزام نیرو، راهی سوریه و عراق شد و درنهایت 15 خرداد 95 در سوریه به درجه والای شهادت نائل شد تا محمد مهدی 9 ساله اش برای همیشه از وجود دستان گرم و پرمهرش محروم شود.
و حاج رضا رستمی مقدم، شهیدی که با وجود 50 درصد جانبازی یادگار جبهه و جنگ، رخت جهاد در راه دفاع حرم پوشید و با چهار فرزند و همسرش برای همیشه وداع کرد.
حاج رضا به موذنی شهره بود و مردم دوستی، نوع دوستی اش را همه تحسین می کردند و بی قراریش در دفاع از حریم حرم را.
حاج رضای موذن پنجم تیرماه سال 40 در روستای زرده در اطراف خرم آباد متولد شد و پس از اخذ دیپلم فعالیت های انقلابی و بسیجی اش را آغاز کرد؛ عضو رسمی سازمان صداو سیما بود اما در سال 60 استعفا داد و داوطلبانه به جبهه رفت.
عملیات های بسیاری از جمله والفجرهای مقدماتی و 8، کربلای 4 و 5، خیبر و بیت المقدس را تجربه کرد و سال 93 با 50 درصد زخم شیرین جبهه و با درجه سرداری بازنشسته شد.
اما بازنشستگی و دست روی دست گذاشتن با روحیه اش عجین نبود، از همان اول بی قرار حرم بی بی شد و چشمش را به زن و زندگی بست، تا در جایی دور اما نزدیک برای آرامش همسر و فرزندان و هم میهنانش سینه سپر کند.
حاج رضایی که به نیکی و نماز اول وقت، به مردم داری و نوع دوستی و به مهربانی و مهرورزی شهره بود این بار جنگ در جبهه فرهنگی را با جبهه دفاع از حرم، اسلام، ایران و انسانیت پیوند زد و سوریه را به عنوان خط اول این جبهه انتخاب کرد.
کوله بار تجربه اش در بلاد شام بر زمین گذاشته نشد و همچنان با فرماندهی گردان حضرت قاسم فاطمیون، 2 دوره 45 روزه به دفاع از حریم اسلام پرداخت و درنهایت 14 خرداد 95، دل داد و سر سپرد تا احمد، امین، علی و امیرحسین بمانند و غم دوری از پدر و شاید دلتنگی هایی از دست زمانه.
امروز با علی فرزند سوم حاج رضا سخن می گویم، برایم جالب است در حالیکه روزهای قبل از دیدار با فرزند شهید رستمی مقدم در خصوص علی کوچولوی حججی نوشته ام، امروز نیز تصادفا با علی رستمی حرف می زنم.
علی رستمی مقدم، جوان رعنایی که متولد سال 76 و دانشجو است، می دانم که سعی می کند گلایه نداشته باشد اما رد ناراحتی را گهگاهی در حرف هایش می شنوم.
می دانم که وقتی صحبت از شهید مدافع حرم می شود و مجالی برای نوشتن پیش می آید، همه دوست دارند از سجایا و خاطرات آنها بگویند و کمتر کسی به دل بازماندگانشان دل می دهد، بازماندگانی که سکوت و صبر را درمقابل برخی ناملایمات و قدرنشناسی ها پیشه کرده اند.
اما گذشته از همه خوبی های حاج رضا من می خواهم از دوره پس از رفتنش بنویسم و از گلایه ای که خیلی از خانواده شهدای حرم دارند اما دم بر نمی آورند تا اجر شهیدشان ضایع نشود و سعی می کنند با اخلاق و منش یک خانواده شهید این کنایه ها و نیش حرف ها را پاسخ دهند.
سکوت درمقابل حرف هایی که چون نیش قلبشان را به درد می آورد دلی بزرگ می خواهد که خدا پس از شهید و شهادت، به خانواده شان ارزانی می دارد.
علی می گوید در تاکسی نشسته که عکس پدر تازه رفته اش را در بنرهای شهر می بیند، قلبش می تپد از احساس غرور و دلتنگی، دوست دارد فریاد بزند و با تمام وجود بگوید این پدر من است، قهرمانی از جنس شجاعت و دلدادگی اما زبان به کام می گیرد و به تماشای تصویر پدر بسنده می کند، در گیرودار احساس دلتنگی با پدر است که ناگهان راننده و یکی از مسافران صحبت را آغاز می کنند.
چقدر پول گرفته به سوریه رفته؟ الان خانواده اش چه خوشی هایی دارند و چه امکاناتی که در اختیار ندارند؟ اصلا کسی نیست الان دارایی شان را جمع و جور کند و ...
چرا علی در همان لحظه پاسخ این سوال ها را نداده؟ چرا نگفته من فرزند شهید هستم، خودروی آنچنانی ندارم و همچون مردم عادی تاکسی سوار می شوم؟ علی می گوید از این قضاوت ها خسته نشده و دیگر خودش را درگیر پاسخ دادن نمی کند، یاد گرفته صبور باشد و دم نزند.
می پرسم واقعا الان خیلی پولدار هستید و داشته هایتان با زمان قبل از رفتن حاج رضا فرقی کرده؟ جواب می دهد آن موقع که بابا بازنشسته نشده بود و سرکار می رفت حقوق و مزایای بیشتری داشت، همان موقع یک خانه داشتیم با دیوارهای آجری، الان هم همان خانه است ولی بدون بابا.
علی درد دل دیگری دارد، مزار بابارضا ساماندهی نشده و حتی سایبان هم ندارد، هر هفته با مادر می رویم و خار و خاشاک اطراف مزار را جارو می کنیم، بنا به وصیت حاج رضا، پیکرش را در گلزار شهدا خاک نکرده اند، قبر وی در قبرستان عمومی سرابیاس جنوب خرم آباد است که چون ساماندهی و نشانی ندارد، خیلی ها نمی دانند شهید است و رهگذرهایی که اتفاقی چشمشان به نوشته سنگ قبر می خورد، تعجب می کنند از این همه بی مهری.
علی از رفت و آمد برخی مسئولان می گوید که شاید بعضی هاشان فقط برای عکس و تبلیغات به خانه شان می شود و البته از خیلی ها هم تشکر می کند، می گوید تا الان از طرف استان به هیچ سفر زیارتی نرفته اند و این بی مهری ها بیشتر جای خالی پدر را نمایان می کند.
از دلتنگی های پدر و پسری می پرسم، نبود پدر کنار سفره عید و ندیدنش در روز پدر، می گوید نبود پدر هرگز عادی نمی شود و گهگاه به همین مناسبت ها با گل و کیک سر مزارش می روند، از او می خواهند دعایشان کند تا مثل بابا باشند.
گفتم اگر مادر اجازه بدهد حاضری به سوریه بروی و در دفاع از حرم بی بی زینب(س) سهیم شوی؟ می گوید ادامه راه شهدا وصیت پدرم است، رنگ و بوی اهل بیت(ع) در خانه ما خیلی نمایان است و یقینا راه حاج رضای موذن را ادامه می دهم چراکه تا ابد سرباز ولایتم.
7269/ 3022
گزارش از الهام بابایی
کپی شد