خاتمی تازه سر کار آمده بود و بحث توسعه سیاسی داغ بود و پرجاذبه. دانشجویان را شاید بتوان از پیش قراولان آن سال ها دانست. جوان هایی که به تناسب سن و سال خود عمدتا دغدغه تکفل و بار مسوولیت زندگی نداشتند. همین آن ها را کم تعلق و جسور ساخته بود تا جنبشی نسبتا رادیکال را دنبال کنند. دفتر تحکیم وحدت نماد این جنبش بود.
این دفتر که بعدها برنتابیده و تعطیل شد هر ساله اجلاسی را در یکی از دانشگاههای کشور برگزار می کرد. اجلاس سال 79 خرم آباد اما در ناآرامی و عدم امنیت برگزار شد.
محمدرضایی معاون سیاسی- امنیتی استانداری لرستان از شاهدان عینی پشت و روی پرده حوادث اردوی تحکیم وحدت در آن سال است. بخش اول گفت و گوی حدودا 4 ساعته پروژه تاریخ شفاهی ایران ایرنا با ایشان در خرم آباد، در پی می آید:
ایرنا: چه شد که به درجه بلند جانبازی نائل آمدید؟
رضایی: من زمان جنگ سن و سالی نداشتم. دانش آموز بودم. اما فضایی بود که باید از کشور دفاع می شد. پایم به جبهه باز شد.
8 سالی که از کشور دفاع می کردیم من هم در این خیل بودم و سعادت رفتن به جنگ و دفاع از کشور را داشتم.
سال 60 بود و حدودا 17 ساله بودم که وارد جبهه شدم. چند بار مجروح شدم. اولین آن بعد از والفجر مقدماتی بود که 47 ترکش خوردم. دو پایم شکست و گردن و بدنم ترکش های زیادی خورد.
حدود یکسال بعد دوباره به جبهه رفتم.
ایرنا: با آن وضعیت دوباره چرا روانه جبهه شدید؟
رضایی: ازهمان موقعی که پایم در گچ بود حسی در من وجود داشت که مبادا این پاها نگذارند من در عملیات بعدی شرکت کنم.
فضای جبهه حال آدم را خیلی خوب می کرد. در شرایط سخت و هدفمند چنین اتفاقی می افتد. وقتی که سختی برای شما معنا پیدا کند. همان چیزی که ویکتورفرانکل در انسان در جستجوی معنا می گوید.
در جبهه به رغم این که هر لحظه در معرض کشته شدن و قطع عضو و خوابیدن در سرما و گرما در سنگری که موش های صحرایی در آن رفت و آمد می کنند، اما به خاطر معنایی که این حضور در سنگرها برایمان داشت حالمان خیلی خوب می شد.
وقتی روی خاکریز داشتیم نگهبانی می دادیم و احساس می کردیم این نگهبانی ما باعث آرامش یک ملت می شود غروری خاص ما را در برمی گرفت.
ایرنا: این حضور در جبهه برای رفتن به بهشت بود یا دفاع از میهن و اسلام؟
رضایی: سوال خوبی است. همین الان یک زمین لرزه بیاید تا دم در بخواهیم برویم سیممان به خدا وصل می شود که این ساختمان روی من نیاید.
در جنگ خودبخود این اتفاق می افتد. حتی اگر حکومت ما دینی هم نبود این جنگ ما را به ماورای دنیای مادی وصل می کرد و ناگزیر به توسل و توکل می کرد. یعنی ما را به خدا نزدیک می کند.
این را اضافه کنید به این که در کشوری زندگی می کنیم که عزاداری حسین(ع) نسل اندرنسل برای آن یک ارزش بزرگ شده است.
مغرضین خیلی در این حوزه بی انصافی می کنند. در تاریخ طبری می گوید شب عاشورا یکی از اصحاب می گوید فردا روز عروسی ما است فردا به بهشت می رویم و حورالعین می بینیم. در حالی که واقعا نگاه این نیست و خیلی بالاتر از این حرف هاست.
این که به دنبال این باشیم که شهید هم بشویم چرا بعضی جاها وقتی دوستان نزدیکانمان شهید می شدند خیلی دوست داشتیم ما هم شهید شویم.
من درک می کنم کسی که کمربند بمب به خودش می بندد. تصور عمومی این است که چنین شخصی خیلی خشن است در حالی که شاید خیلی هم عاطفی باشد. این که بد فهمیده سرجای خودش.
هدف ما دفاع از کشور و مردم و ناموس بود. وجهه برجسته دفاع معنوی و دینی بود حداقل در بسیج و سپاه این طور بود. ولی من هیچ وقت تعارضی را ندیدم که کسی بگوید من فقط برای دفاع از خاکم آمده ام یا دیگری بگوید صرفا به خاطر احساس تکلیف مذهبی. یعنی هیچ تعارضی بین این دو در رزمندگان دیده نمی شد.
ایرنا: چند بار مجروح شدید؟
رضایی: من دبیرستان در رشته حسابداری درس می خواندم. هر موقع صدای آهنگران می آمد و معلوم بود عملیاتی است می رفتم. تا سال 64 که عملیات والفجر 8 شد و تسخیر فاو. دوره آموزش خاکی و آبی و غواصی دیدم.
شب عملیات که 22 بهمن 64 بود قطع نخاع شدم. اتفاقا چند روز پیش جشن 33 سالگی مجروحیت من بود.
ایرنا: واقعا جشن گرفتید؟
رضایی: من این شب حالم گرفته می شود. نه به خاطر مشکلی که برای خودم پیش آمده است بلکه خیلی از رفقای دوست داشتنی و عزیزم آن شب شهید شدند و هنوز هم تصویرشان یکی یکی در ذهنم نقش می بندد. خاطراتی که با آنها داشتیم و شوخی هایی که با آنان می کردیم.
از این نظر می گویم جشن که من با قطع نخاع تولدی دیگر یافتم.
مرا با جنازه شهدا عقب آورده بودند. وقتی مرا از قایق بیرون آورده بودند که به معراج ببرند دیده بودند نفس می کشم و از شهدا جدایم کرده بودند.
ایرنا: معراج چیست؟
رضایی: سردخانه ای که شهدا را می بردند معراج نام داشت.
وقتی به من گفتند قطع نخاع شده ای نمی دانستم چیست؟
پرسیدم: کی خوب می شوم و راه می روم. ته دلم این بود که دوباره بروم جبهه.
جوابی که می شنیدم این بود که انشاءالله خدا شفا بدهد ولی ته نگاهشان یک جور یاس بود.
من چرا اصلا پاهایم را حس نمی کنم؟ چرا احساس می کنم از جناغ سینه ام به پایین نیستم؟ چرا ووقتی می نشینم احساس می کنم روی فضا قرار گرفته ام؟ یکی بیاید برای من توضیح دهد. این سوالات را که می کردم می دیدم از جواب طفره می روند.
نهایتا از یکی از پرستاران پرسیدم بیا به من بگو قطع نخاع چیست.
او آمد و توضیح داد که از این به بعد پرستار نیاز خواهی داشت.
قبل از عملیات با خدا راز و نیاز کردم که خدایا اگر من دستم قطع شود چنین می کنم پایم قطع شود این طور با موضوع برخورد می کنم. اگر نابینا شوم این برنامه را دارم. اگر اسیر شدم این کار را می کنم. تو کمکم کن. ولی برای قطع نخاع هیچ چیز از خدا نخواسته بودم. چون اصلا نمی دانستم چیست؟
شما وقتی یک قطع نخاع را می بینید فقط می بینید که پاهای او کار نمی کند و مصیبت های دیگر او را نمی بینید.
خیلی برایم سخت بود که باید دو سه نفر را اسیر خود کنم. دوستی داشتم به نام محمدرضا که در بیمارستان ساسان همراهم بود. دو سه روز بعد از قطع نخاع در یک روز برفی به او گفتم.
گفتم پتو رویم بینداز و مرا به آن بالکن ببر. گفت سرد است؟
مرا برد بالکن. پتو را روی سرم کشیدم و گریه کردم و یکی دوساعتی با خدا حرف زدم. گفتم قرار من شهید شدن بود ولی قطع نخاع در قرارم نبود.
من 8 ماه قبلش هم مادرم فوت کرده بود. بچه بزرگ خانواده بودم. 4 برادر و 4 خواهرم همه کوچک تر از من بودند. پدرم پیمانکار بود. او هم متاثر از این قضیه افسرده شده بود و در شرایط بد اقتصادی زمان جنگ در کار هم ورشکسته شده بود. همه نگاه ها در این خانواده به من بود.
به خدا گفتم این ها ناسپاسی من نیست. ولی دردل می کنم. فقط یک چیز از تو می خواهم و آن این که نمی خواهم به کسی تکیه کنم. کمکم کن. با این سختی هایی که باید تحمل کنم کمکم کن هیچ وقت ناسپاس تو نشوم و همیشه شاکرت باشم. دعایم هم مستجاب شد.
دوسال بعد از بیمارستان و آسایشگاه به خرم آباد آمدم.
سال 66 گفتم بروم به بچه های قطع نخاعی سر بزنم. دیدم شرایطشان بد است. رفتم آقای ملکی مدیرکل آموزش و پرورش استان را دیدم.
از او پرسیدم چرا این بچه ها این طور رها شده اند؟ این ها دانش آموز بوده اند و حق دارند درس بخوانند؟
آقای ملکی به من گفت بیا به استخدام آموزش و پرورش در بیا. مجتمع آموزشی برای جانبازان راه بینداز ولی جایش با خودت. برو استانداری و سایر نهادها از آنها مکان بگیر. چون ما کمبود مکان آموزشی داریم.
آن موقع آقای خامنه ای رییس جمهور کشور بودند وقتی به خرم آباد آمد نزد ایشان رفتم و گفتم چنین مجتمعی می خواهد راه اندازی شود کسی هم کمک نمی کند شما کمک کنید.
ایشان فرمودند: من نامه ای به بنیادشهید یا آموزش و پرورش می نویسم تا همکاری کنند.
گفتم: نزد هر دو رفته ام کمکی نمی کنند.
با شوخی فرمودند: من که کیسه با خودم نیاورده ام دست کنم در آن مبلغی به شما بدهم. بالاخره باید بگویم ارگانی به شما پول بدهد.
گفتم: حاجاقا من لرم. از این در بیرون بروم می گویند رییس جمهور مشکلات را حل کرد یا نکرد؟ از همین محل کمک های جبهه حلش کنید؟
آقای خامنه ای گفتند: مگر شما رزمنده اید؟
یک روحانی کنار ایشان بود گفت : بله. ایشان رزمنده اند و می شود از آن محل کمکشان کرد.
آقای خامنه ای یک امضا خودشان کردند و یک امضا استاندار و دومیلیون تومان به پول آن موقع به ساخت این مجتمع کمک کردند.
این اتفاق مربوط به زمستان 66 بود.
بعد از سال 68 وقتی بنیادجانبازان از بنیادشهید تفکیک شد از من خواستند مسوولیت بنیادجانبازان لرستان را برعهده بگیرم. اما قبول نکردم. قرار شد فردی از بنیاد شهید به این مسوولیت گماشته شود.
اما بیشتر بچه های جانباز از بنیادشهید شاکی بودند. نزد من آمدند و گفتند اگر شخصی از بنیادشهید مسوول جانبازان شود باز می شود همان رویه سابق. بیا و این کار را قبول کن.
من پذیرفتم و مدیرکل بنیاد جانبازان استان لرستان شدم. 4 سال این مسوولیت را داشتم.
بعد هم به دانشگاه تهران رفتم و روانشناسی خواندم. تا سال 75 که بحث آمدن آقای خاتمی مطرح شد.
گفت و گو از: ناصرغضنفری
پژوهشم3081**
7269/
این دفتر که بعدها برنتابیده و تعطیل شد هر ساله اجلاسی را در یکی از دانشگاههای کشور برگزار می کرد. اجلاس سال 79 خرم آباد اما در ناآرامی و عدم امنیت برگزار شد.
محمدرضایی معاون سیاسی- امنیتی استانداری لرستان از شاهدان عینی پشت و روی پرده حوادث اردوی تحکیم وحدت در آن سال است. بخش اول گفت و گوی حدودا 4 ساعته پروژه تاریخ شفاهی ایران ایرنا با ایشان در خرم آباد، در پی می آید:
ایرنا: چه شد که به درجه بلند جانبازی نائل آمدید؟
رضایی: من زمان جنگ سن و سالی نداشتم. دانش آموز بودم. اما فضایی بود که باید از کشور دفاع می شد. پایم به جبهه باز شد.
8 سالی که از کشور دفاع می کردیم من هم در این خیل بودم و سعادت رفتن به جنگ و دفاع از کشور را داشتم.
سال 60 بود و حدودا 17 ساله بودم که وارد جبهه شدم. چند بار مجروح شدم. اولین آن بعد از والفجر مقدماتی بود که 47 ترکش خوردم. دو پایم شکست و گردن و بدنم ترکش های زیادی خورد.
حدود یکسال بعد دوباره به جبهه رفتم.
ایرنا: با آن وضعیت دوباره چرا روانه جبهه شدید؟
رضایی: ازهمان موقعی که پایم در گچ بود حسی در من وجود داشت که مبادا این پاها نگذارند من در عملیات بعدی شرکت کنم.
فضای جبهه حال آدم را خیلی خوب می کرد. در شرایط سخت و هدفمند چنین اتفاقی می افتد. وقتی که سختی برای شما معنا پیدا کند. همان چیزی که ویکتورفرانکل در انسان در جستجوی معنا می گوید.
در جبهه به رغم این که هر لحظه در معرض کشته شدن و قطع عضو و خوابیدن در سرما و گرما در سنگری که موش های صحرایی در آن رفت و آمد می کنند، اما به خاطر معنایی که این حضور در سنگرها برایمان داشت حالمان خیلی خوب می شد.
وقتی روی خاکریز داشتیم نگهبانی می دادیم و احساس می کردیم این نگهبانی ما باعث آرامش یک ملت می شود غروری خاص ما را در برمی گرفت.
ایرنا: این حضور در جبهه برای رفتن به بهشت بود یا دفاع از میهن و اسلام؟
رضایی: سوال خوبی است. همین الان یک زمین لرزه بیاید تا دم در بخواهیم برویم سیممان به خدا وصل می شود که این ساختمان روی من نیاید.
در جنگ خودبخود این اتفاق می افتد. حتی اگر حکومت ما دینی هم نبود این جنگ ما را به ماورای دنیای مادی وصل می کرد و ناگزیر به توسل و توکل می کرد. یعنی ما را به خدا نزدیک می کند.
این را اضافه کنید به این که در کشوری زندگی می کنیم که عزاداری حسین(ع) نسل اندرنسل برای آن یک ارزش بزرگ شده است.
مغرضین خیلی در این حوزه بی انصافی می کنند. در تاریخ طبری می گوید شب عاشورا یکی از اصحاب می گوید فردا روز عروسی ما است فردا به بهشت می رویم و حورالعین می بینیم. در حالی که واقعا نگاه این نیست و خیلی بالاتر از این حرف هاست.
این که به دنبال این باشیم که شهید هم بشویم چرا بعضی جاها وقتی دوستان نزدیکانمان شهید می شدند خیلی دوست داشتیم ما هم شهید شویم.
من درک می کنم کسی که کمربند بمب به خودش می بندد. تصور عمومی این است که چنین شخصی خیلی خشن است در حالی که شاید خیلی هم عاطفی باشد. این که بد فهمیده سرجای خودش.
هدف ما دفاع از کشور و مردم و ناموس بود. وجهه برجسته دفاع معنوی و دینی بود حداقل در بسیج و سپاه این طور بود. ولی من هیچ وقت تعارضی را ندیدم که کسی بگوید من فقط برای دفاع از خاکم آمده ام یا دیگری بگوید صرفا به خاطر احساس تکلیف مذهبی. یعنی هیچ تعارضی بین این دو در رزمندگان دیده نمی شد.
ایرنا: چند بار مجروح شدید؟
رضایی: من دبیرستان در رشته حسابداری درس می خواندم. هر موقع صدای آهنگران می آمد و معلوم بود عملیاتی است می رفتم. تا سال 64 که عملیات والفجر 8 شد و تسخیر فاو. دوره آموزش خاکی و آبی و غواصی دیدم.
شب عملیات که 22 بهمن 64 بود قطع نخاع شدم. اتفاقا چند روز پیش جشن 33 سالگی مجروحیت من بود.
ایرنا: واقعا جشن گرفتید؟
رضایی: من این شب حالم گرفته می شود. نه به خاطر مشکلی که برای خودم پیش آمده است بلکه خیلی از رفقای دوست داشتنی و عزیزم آن شب شهید شدند و هنوز هم تصویرشان یکی یکی در ذهنم نقش می بندد. خاطراتی که با آنها داشتیم و شوخی هایی که با آنان می کردیم.
از این نظر می گویم جشن که من با قطع نخاع تولدی دیگر یافتم.
مرا با جنازه شهدا عقب آورده بودند. وقتی مرا از قایق بیرون آورده بودند که به معراج ببرند دیده بودند نفس می کشم و از شهدا جدایم کرده بودند.
ایرنا: معراج چیست؟
رضایی: سردخانه ای که شهدا را می بردند معراج نام داشت.
وقتی به من گفتند قطع نخاع شده ای نمی دانستم چیست؟
پرسیدم: کی خوب می شوم و راه می روم. ته دلم این بود که دوباره بروم جبهه.
جوابی که می شنیدم این بود که انشاءالله خدا شفا بدهد ولی ته نگاهشان یک جور یاس بود.
من چرا اصلا پاهایم را حس نمی کنم؟ چرا احساس می کنم از جناغ سینه ام به پایین نیستم؟ چرا ووقتی می نشینم احساس می کنم روی فضا قرار گرفته ام؟ یکی بیاید برای من توضیح دهد. این سوالات را که می کردم می دیدم از جواب طفره می روند.
نهایتا از یکی از پرستاران پرسیدم بیا به من بگو قطع نخاع چیست.
او آمد و توضیح داد که از این به بعد پرستار نیاز خواهی داشت.
قبل از عملیات با خدا راز و نیاز کردم که خدایا اگر من دستم قطع شود چنین می کنم پایم قطع شود این طور با موضوع برخورد می کنم. اگر نابینا شوم این برنامه را دارم. اگر اسیر شدم این کار را می کنم. تو کمکم کن. ولی برای قطع نخاع هیچ چیز از خدا نخواسته بودم. چون اصلا نمی دانستم چیست؟
شما وقتی یک قطع نخاع را می بینید فقط می بینید که پاهای او کار نمی کند و مصیبت های دیگر او را نمی بینید.
خیلی برایم سخت بود که باید دو سه نفر را اسیر خود کنم. دوستی داشتم به نام محمدرضا که در بیمارستان ساسان همراهم بود. دو سه روز بعد از قطع نخاع در یک روز برفی به او گفتم.
گفتم پتو رویم بینداز و مرا به آن بالکن ببر. گفت سرد است؟
مرا برد بالکن. پتو را روی سرم کشیدم و گریه کردم و یکی دوساعتی با خدا حرف زدم. گفتم قرار من شهید شدن بود ولی قطع نخاع در قرارم نبود.
من 8 ماه قبلش هم مادرم فوت کرده بود. بچه بزرگ خانواده بودم. 4 برادر و 4 خواهرم همه کوچک تر از من بودند. پدرم پیمانکار بود. او هم متاثر از این قضیه افسرده شده بود و در شرایط بد اقتصادی زمان جنگ در کار هم ورشکسته شده بود. همه نگاه ها در این خانواده به من بود.
به خدا گفتم این ها ناسپاسی من نیست. ولی دردل می کنم. فقط یک چیز از تو می خواهم و آن این که نمی خواهم به کسی تکیه کنم. کمکم کن. با این سختی هایی که باید تحمل کنم کمکم کن هیچ وقت ناسپاس تو نشوم و همیشه شاکرت باشم. دعایم هم مستجاب شد.
دوسال بعد از بیمارستان و آسایشگاه به خرم آباد آمدم.
سال 66 گفتم بروم به بچه های قطع نخاعی سر بزنم. دیدم شرایطشان بد است. رفتم آقای ملکی مدیرکل آموزش و پرورش استان را دیدم.
از او پرسیدم چرا این بچه ها این طور رها شده اند؟ این ها دانش آموز بوده اند و حق دارند درس بخوانند؟
آقای ملکی به من گفت بیا به استخدام آموزش و پرورش در بیا. مجتمع آموزشی برای جانبازان راه بینداز ولی جایش با خودت. برو استانداری و سایر نهادها از آنها مکان بگیر. چون ما کمبود مکان آموزشی داریم.
آن موقع آقای خامنه ای رییس جمهور کشور بودند وقتی به خرم آباد آمد نزد ایشان رفتم و گفتم چنین مجتمعی می خواهد راه اندازی شود کسی هم کمک نمی کند شما کمک کنید.
ایشان فرمودند: من نامه ای به بنیادشهید یا آموزش و پرورش می نویسم تا همکاری کنند.
گفتم: نزد هر دو رفته ام کمکی نمی کنند.
با شوخی فرمودند: من که کیسه با خودم نیاورده ام دست کنم در آن مبلغی به شما بدهم. بالاخره باید بگویم ارگانی به شما پول بدهد.
گفتم: حاجاقا من لرم. از این در بیرون بروم می گویند رییس جمهور مشکلات را حل کرد یا نکرد؟ از همین محل کمک های جبهه حلش کنید؟
آقای خامنه ای گفتند: مگر شما رزمنده اید؟
یک روحانی کنار ایشان بود گفت : بله. ایشان رزمنده اند و می شود از آن محل کمکشان کرد.
آقای خامنه ای یک امضا خودشان کردند و یک امضا استاندار و دومیلیون تومان به پول آن موقع به ساخت این مجتمع کمک کردند.
این اتفاق مربوط به زمستان 66 بود.
بعد از سال 68 وقتی بنیادجانبازان از بنیادشهید تفکیک شد از من خواستند مسوولیت بنیادجانبازان لرستان را برعهده بگیرم. اما قبول نکردم. قرار شد فردی از بنیاد شهید به این مسوولیت گماشته شود.
اما بیشتر بچه های جانباز از بنیادشهید شاکی بودند. نزد من آمدند و گفتند اگر شخصی از بنیادشهید مسوول جانبازان شود باز می شود همان رویه سابق. بیا و این کار را قبول کن.
من پذیرفتم و مدیرکل بنیاد جانبازان استان لرستان شدم. 4 سال این مسوولیت را داشتم.
بعد هم به دانشگاه تهران رفتم و روانشناسی خواندم. تا سال 75 که بحث آمدن آقای خاتمی مطرح شد.
گفت و گو از: ناصرغضنفری
پژوهشم3081**
7269/
کپی شد