دلم از همه گرفته بود و هیچچیز و هیچکس آرامم نمیکرد، از همه دنیا بریده بودم، از همهچیز حتی این سهشنبههای لعنتی! نگاهی به آسمان کردم و به سمتی رفتم، اولین بار که دیدمش همانجا بود، عاشقش شدم و دیگر سهشنبهها برایم شد وعده قرار عاشقی، سهشنبههای من و عباس.
به گزارش ایسنا منطقه قزوین، دو سال از آشناییمان میگذرد پیشاز اینکه با «عباس» آشنا شوم با این دنیا بیگانه بودم، اولین بار در حیاط خانهشان دیده بودم عکس قدیِ مردی بلندبالا با چشمانی گیرا، عکسش مرا جلب کرده بود اما چیز زیادی از او نمیدانستم، فکرش را هم نمیکردم روزی او مرا قبول کند و در همین حیاط کفشهای «عباس» را به پا کنم، قدم بزنم و آرامشم را از او بگیرم.
آن روز سهشنبه بود، ناراحت بودم و هیچچیز آرامم نمیکرد، بیهدف به خیابان زدم نمیدانستم کجا بروم، هیچکس نمیتوانست آرامم کند، ناگهان یاد همان عکس قدی افتادم، عکسی که نگاه کردن به آن آرامم کرده بود، بیمهابا تلفن را برداشتم و آدرس «عباس» را از دوستم گرفتم، شاید خودش مرا انتخاب کرده بود تا به سراغش بروم.
«وارد که میشدی ماکت یک هلیکوپتر است از آن میگذری سنگ سیاهی را میبینی که از همه بلندتر است همانجا میتوانی پیدایش کنی» تلفن را قطع کردم و به سراغش رفتم، بهمحض دیدنش به گریه افتادم و شروع به درد و دل کردم، «عباس» آرامم کرد، انگار که کوهی از روی دوشم برداشته شد، آرام شدم و به قرآن پناه بردم و شروع به خواندن «سوره یاسین» کردم.
در همان حال بودم که دوستم خودش را به من رساند، آن روز در مورد ویژگیهای ناب اخلاقی «عباس» برایم گفت، عکسی را به من داد و گفت حالا که آرامت میکند این عکس هم برای تو، باورم نمیشد همان عکس قدی بود که در منزلش دیده بودم اما با یک تفاوت، کنار عکس با وضوح نوشتهشده بود «وصیتنامه شهید عباس بابایی»؛ عکس را گرفتم و از مزارش بلند شدم، ناخودآگاه «خداحافظ عمو عباس» به زبانم آمد و دیگر قرار ما شد هر سهشنبه مزار شهدا، از همان روز بود که دیگر «عباس» برای من یک عمو، رفیق، دوست و شاید هم عشق شد.
تشنه دانستن بودم و میخواستم «عمو عباس» را بیشتر بشناسم با دوستم به سراغ کتابفروشی رفتیم و کتاب «پرواز تا بینهایت» را خریدم، داستانهای زندگیاش را میخواندم و برایم عجیب بود که شهید سوره «یاسین» را دوست داشت؛ در اولین دیدار من نیز «یاسین» خوانده بودم.
داستانهای زندگیاش برایم عجیب بود، مثلاً «زمانی که فرمانده بوده یکی از سربازهایش به پول نیاز داشته و شهید بابایی طلاهای زنش را میفروشد و بهصورت گمنام به آن سرباز کمک میکند»، «حتی زمانی که در قرارگاه اصفهان بودند آخر هفتهها در روستایی به 100 کیلومتری قرارگاه میرود و در زمینهای کشاورزی کار میکرده است و بعد از شهادت میفهمند که فرمانده بوده و پیرمردی که عکسش را دیده بود میگفت این کارگر من بود».
«شهید عباس بابایی» زمانی که هیچ شهیدی را نمیشناختم وارد زندگیام شد، با تمام وجودش میخواست خودش را به من بشناساند همین باعث شد کتابهای بیشتری ازجمله «لبیک در آسمان»، «آسمانیها به روایت همسر شهید»، «پرواز سفید» و جدیدترین کتابش «من و عباس بابایی» را بخوانم، همه اینها باعث شد بیشتر با «عمو عباس» آشنا شوم.
لحظههایی که در حلقه کوچک ما
قصه از هر که و هرکجای زمین و زمان بود
قصه عاشقان بود
راستی روزهای سهشنبه
پایتخت جهان بود!*
قرار ما سهشنبهها بود، حتی اگر سنگ از آسمان میبارید بر سر قرار حاضر میشدم حتی در روزهای بارانی، اگر یک هفته نمیآمدم دلم میگرفت، آن روزها شرایط روحی خوبی نداشتم و زیر سقف بزرگ آسمان فقط مزار «عمو عباس» بود که آرامم میکرد، حالا هم تنها دوستی که همه چیز را برایش تعریف میکنم «عمو عباس» است.
دوستی من و عمو عباس دیگر شهره شده بود و خانوادهام میدانستند که هر سهشنبه من را باید اینجا پیدا کنند، هر وقت کمکی میخواهم صدایش میکنم و معتقد هستم او مرا انتخاب کرده است و بعد از 24 سال من را به وادی شهدا آورده است خودم هم نمیدانم چرا.
دوستی ما دوطرفه است و خوب پیش میرود، کتابهایش را که میخواندم هر نصیحتی که میکرد و یا کاری که انجام داده بود و خوشم میآمد زیرش خط میکشیدم و کنارش مینوشتم «پیغام عمو عباس به آتنا» حرفهایش را گوش میکردم و میگفتم باید به این نصیحتها عمل کنی.
تأثیرش در زندگیام زیاد است، همیشه حس میکنم کنارم است و هوایم را دارد، حتی یک روز که کار اشتباهی کرده بودم به خوابم آمد؛ اما خوابی غمانگیز، پیش از آن خودم را خیلی نزدیک «عمو عباس» میدیدم اما یک روز سهشنبه نزدیک سحر خواب دیدم که عمو عباس با لباس خلبانی پشت میز نشسته است و یک اربابرجوع دارد تا خواستم سلام بدهم سرم فریاد کشید که به من نگو «عمو»! دوباره آمدم بگویم «عمو عباس» داد زد و گفت به من نگو عمو! دیگر گریه امانم نمیداد، اما گفت فردا منتظرت هستم بیا، ته دلم آرام شدم که حواسش به قرارمان هست.
آن خواب پریشانم کرده بود، سر مزارش نشسته بودم که مرا ببخشد حتی چله یاسین گرفتم، آدمیزاد است دیگر گاهی اشتباه میکند؛ دیگر به آخرهای چله رسیده و ناامید بودم دیگر هیچ فرکانسی از «عمو عباس» نمیگرفتم و ساعتها گریه میکردم.
یکی از دوستانم میگفت چرا ناراحتی، چرا در خواب من نمیآید و این کار را با من نمیکند این نشان میدهد که برایش مهمی، خوش به سعادتت، اما آدم که عاشق باشد یک اخم ببیند دیوانه میشود چه برسد به این چیزها، روزهای آخر چله گفتم: «عمو عباس» میدانی که چقدر دوستت دارم اگر راضی هستی عمو صدایت بزنم به خوابم بیا، اگر راضی نیستی دیگر به مزار نمیآیم و عمو صدایت نمیکنم، هیچکس نمیتوانست آرامم کند.
دوباره خوابش را دیدم، به من گفت: «از من ناراحت نشو هر کاری انجام دهی قبل از اینکه از تو سؤال و جواب کنند از من میپرسند، انگار مراسم سالگردش بود و بسته فرهنگی پخش میکردم» از خواب که بیدار شدم در تقویم دیدم که مراسم سالگردش نزدیک است، پکهای فرهنگی آماده کردم و در مزار شهدا پخش کردم.
یک خانمی پرسید اینها چیست و چرا پخش میکنی، گفتم این هدیه «شهید عباس بابایی» به شماست، هیجانزده شد و گفت: یعنی این هدیه برادرم است و تو واسطهای، «اقدس بابایی» خواهر شهید بود، بدون اینکه بشناسم پک را به او داده بودم، از همان روز دوستان خوبی برای هم شدیم، حتی امروز که آمدهام سنگ مزار شهید بابایی را به خاطر مراسم سالگردش رنگآمیزی کنم از «اقدس خانم» اجازه گرفتهام هر بار که میبینمش برایم یک خاطره از عمو عباس تعریف میکند.
قرارهای سهشنبههای عاشقانه زندگی من را تغییر داده است، مثلاً یک شرکت خصوصی برایم پیشنهاد همکاری ارسال کرده بود، دریکی از همین روزها با «اقدس خانم» کنار این درخت بهشتی نشسته بودیم، این درخت که در نزدیک مزار است را میگویم درخت بهشتی، گفتم که «عمو عباس میگوید بهترین شغل برای یک زن معلمی است، برای من یک کار در بخش خصوصی پیداشده است نمیدانم چهکار کنم، دعا کنید که بتوانم معلم شوم» یک هفته از این حرفم نگذشته بود، مدرسهای که قبلاً درخواست تدریس داده بودم و رزومهام را رد کرده بودند با من تماس گرفتند و از آن روز معلم دبیرستان دخترانه شدم برای همین است که میگویم حرفهای مرا میشنود و حواسش به من است؛ من هم پای حرفم ماندم و تلاش کردم که دانش آموزان را با شهدا آشنا کنم و حدود هشت تا از دانشآموزانم به این واسطه چادری شدند.
هرچه دارم از «شهید عباس بابایی» دارم، رابطه ما فقط گریه کردن سر مزار و دعا خواندن نیست، خیلی وقتها با خواندن کتابهایش راه زندگیام را پیدا میکنم، یکبار با یکی از دوستانم مشکلی داشتم و نمیتوانستم ببخشمش، کاملاً اتفاقی کتاب شهید را باز کردم و همان صفحه به همسرش ملیحه خانم گفته بود که «اگر دوستی در حقت بدی کرد رهایش کن اما اگر پشیمان شد، برگشت و متوجه کارش شد قبولش کن» گفتم وقتی عمو عباس میگوید قبول کن چرا قبولش نکنم.
آن زمانی که از دنیا و زندگی بریده میشوم میروم خانه عمو عباس و کفشهایش را میپوشم و دور حیاط قدم میزنم، وقتی پاهایم را جای پای عمو میگذارم و راه میروم خیلی به من آرامش میدهد، یکبار حالم خیلی بد بود رفتم در اتاق شهید کلاه خلبانی که حالت دستگاه تنفسی داشت را روی سرم گذاشتم گفتم دلم میخواهد نفست به نفسم بخورد و آرام شوم، من و «عمو عباس» خیلی خاطره داریم و تعصبم روی عمو زیاد است.
سهشنبهای که عشق رخ نشان داد
خواستگاری داشتم که از فضای شهید دور بود و خانواده گفته بودند که با همان فرد ازدواج کن، یک روز در زیر باران دعای توسل میخواندم و از عمو میخواستم راهی پیش رویم بگذارد تا ادامهدهنده راهش شوم، در همان حال و هوا بودم که گوشیام زنگ خورد، یکی از دوستانم تماس گرفت، گفت یک خواستگار داری که پاسدار است، تو را به امام حسین (ع) رد نکن.
یک جلسه در خانه ما برگزار شد بعد از آشنایی خانوادهها قرار شد، پسر را در مزار شهدا ببینم، به همراه یکی از اقوام کنار مزار «شهید بابایی» بودم تا بیاید و صحبتهای اولیه را انجام دهیم، محو عکس «عمو عباس» بودم ناگهان مردی با شمایل عمو را در کنارم دیدم، فکر کردم شاید اشتباه میکنم و در تصورم به شکل عمو است اما به خودم آمدم شباهت بیبدیلی بین عکس عمو و خواستگار پاسدارم وجود داشت.
بعد از کشوقوس فراوان راضی به ازدواج شدم و عقد کردیم، اما هرچه زمان میگذرد فکر میکنم همسرم هدیهای از سمت «عمو عباس» است چراکه خصوصیات اخلاقی «عمو عباس» را میتوانم در رفتار همسرم ببینم؛ مثلاً همسرم فرمانده است و پدرم به ایشان گفتند که مگر شما راننده ندارید؟ همسرم گفت: راننده دارم اما تا زمانی که خودم ماشین دارم چرا فرد دیگری را بهزحمت بیندازم همانجا خاطرهای با همین مضمون از شهید بابایی در ذهنم متبلور شد.
یک روز هم پرسیدم شما چرا موهایتان را کوتاه میکنید؟ گفت وقتی فرمانده میگوید مو باید کوتاه باشد چرا بلند کنم؛ الگویش فرمانده است، همین «عمو عباس» من فرماندهاش است وجه اشتراکی که دارد مرا خوشحال میکند و معتقد هستم عمو ایشان را سر راه من گذاشته که بهواسطهاش خوب باشم و درراه شهدا قدم برداریم.
همه میگویند این عشقِ تو به «عمو عباس» درست نیست، اما من عاشق عمو هستم چراکه «شهید عباس بابایی» را واسط خودم و خدای خودم میدانم و اینطور نیست که بپرستمش. ولی به توصیههایش عمل میکنم مثلاً یک جایی به ملیحه خانم توصیه کرد که قرآن را سرلوحه زندگیات قرار بده من هم به سراغ حفظ قرآن رفتم و تاکنون سه جزء از قرآن را حفظ کردم.
شاید یکی این گزارش را بخواند بگوید شبیه قصهها است اما این اتفاقات تنها برای من نمیافتد خادمان شهدا زیادی هستند که ارتباط خوبی با شهدا دارند و حاجت میگیرند، اینها اصلاً شعاری نیست و عشق است، «عمو عباس» من در آسمان است و هر وقت دلم بگیرد به آسمان نگاه میکنم و دستی تکان میدهم که هوایم را داشته باشد و این بزرگ مرد شهر کوچک همیشه حواسش به من است.
*شعر از قیصر امینپور
گزارش از آرزو یارکه سلخوری خبرنگار ایسنا منطقه قزوین
انتهای پیام
به گزارش ایسنا منطقه قزوین، دو سال از آشناییمان میگذرد پیشاز اینکه با «عباس» آشنا شوم با این دنیا بیگانه بودم، اولین بار در حیاط خانهشان دیده بودم عکس قدیِ مردی بلندبالا با چشمانی گیرا، عکسش مرا جلب کرده بود اما چیز زیادی از او نمیدانستم، فکرش را هم نمیکردم روزی او مرا قبول کند و در همین حیاط کفشهای «عباس» را به پا کنم، قدم بزنم و آرامشم را از او بگیرم.
آن روز سهشنبه بود، ناراحت بودم و هیچچیز آرامم نمیکرد، بیهدف به خیابان زدم نمیدانستم کجا بروم، هیچکس نمیتوانست آرامم کند، ناگهان یاد همان عکس قدی افتادم، عکسی که نگاه کردن به آن آرامم کرده بود، بیمهابا تلفن را برداشتم و آدرس «عباس» را از دوستم گرفتم، شاید خودش مرا انتخاب کرده بود تا به سراغش بروم.
«وارد که میشدی ماکت یک هلیکوپتر است از آن میگذری سنگ سیاهی را میبینی که از همه بلندتر است همانجا میتوانی پیدایش کنی» تلفن را قطع کردم و به سراغش رفتم، بهمحض دیدنش به گریه افتادم و شروع به درد و دل کردم، «عباس» آرامم کرد، انگار که کوهی از روی دوشم برداشته شد، آرام شدم و به قرآن پناه بردم و شروع به خواندن «سوره یاسین» کردم.
در همان حال بودم که دوستم خودش را به من رساند، آن روز در مورد ویژگیهای ناب اخلاقی «عباس» برایم گفت، عکسی را به من داد و گفت حالا که آرامت میکند این عکس هم برای تو، باورم نمیشد همان عکس قدی بود که در منزلش دیده بودم اما با یک تفاوت، کنار عکس با وضوح نوشتهشده بود «وصیتنامه شهید عباس بابایی»؛ عکس را گرفتم و از مزارش بلند شدم، ناخودآگاه «خداحافظ عمو عباس» به زبانم آمد و دیگر قرار ما شد هر سهشنبه مزار شهدا، از همان روز بود که دیگر «عباس» برای من یک عمو، رفیق، دوست و شاید هم عشق شد.
تشنه دانستن بودم و میخواستم «عمو عباس» را بیشتر بشناسم با دوستم به سراغ کتابفروشی رفتیم و کتاب «پرواز تا بینهایت» را خریدم، داستانهای زندگیاش را میخواندم و برایم عجیب بود که شهید سوره «یاسین» را دوست داشت؛ در اولین دیدار من نیز «یاسین» خوانده بودم.
داستانهای زندگیاش برایم عجیب بود، مثلاً «زمانی که فرمانده بوده یکی از سربازهایش به پول نیاز داشته و شهید بابایی طلاهای زنش را میفروشد و بهصورت گمنام به آن سرباز کمک میکند»، «حتی زمانی که در قرارگاه اصفهان بودند آخر هفتهها در روستایی به 100 کیلومتری قرارگاه میرود و در زمینهای کشاورزی کار میکرده است و بعد از شهادت میفهمند که فرمانده بوده و پیرمردی که عکسش را دیده بود میگفت این کارگر من بود».
«شهید عباس بابایی» زمانی که هیچ شهیدی را نمیشناختم وارد زندگیام شد، با تمام وجودش میخواست خودش را به من بشناساند همین باعث شد کتابهای بیشتری ازجمله «لبیک در آسمان»، «آسمانیها به روایت همسر شهید»، «پرواز سفید» و جدیدترین کتابش «من و عباس بابایی» را بخوانم، همه اینها باعث شد بیشتر با «عمو عباس» آشنا شوم.
لحظههایی که در حلقه کوچک ما
قصه از هر که و هرکجای زمین و زمان بود
قصه عاشقان بود
راستی روزهای سهشنبه
پایتخت جهان بود!*
قرار ما سهشنبهها بود، حتی اگر سنگ از آسمان میبارید بر سر قرار حاضر میشدم حتی در روزهای بارانی، اگر یک هفته نمیآمدم دلم میگرفت، آن روزها شرایط روحی خوبی نداشتم و زیر سقف بزرگ آسمان فقط مزار «عمو عباس» بود که آرامم میکرد، حالا هم تنها دوستی که همه چیز را برایش تعریف میکنم «عمو عباس» است.
دوستی من و عمو عباس دیگر شهره شده بود و خانوادهام میدانستند که هر سهشنبه من را باید اینجا پیدا کنند، هر وقت کمکی میخواهم صدایش میکنم و معتقد هستم او مرا انتخاب کرده است و بعد از 24 سال من را به وادی شهدا آورده است خودم هم نمیدانم چرا.
دوستی ما دوطرفه است و خوب پیش میرود، کتابهایش را که میخواندم هر نصیحتی که میکرد و یا کاری که انجام داده بود و خوشم میآمد زیرش خط میکشیدم و کنارش مینوشتم «پیغام عمو عباس به آتنا» حرفهایش را گوش میکردم و میگفتم باید به این نصیحتها عمل کنی.
تأثیرش در زندگیام زیاد است، همیشه حس میکنم کنارم است و هوایم را دارد، حتی یک روز که کار اشتباهی کرده بودم به خوابم آمد؛ اما خوابی غمانگیز، پیش از آن خودم را خیلی نزدیک «عمو عباس» میدیدم اما یک روز سهشنبه نزدیک سحر خواب دیدم که عمو عباس با لباس خلبانی پشت میز نشسته است و یک اربابرجوع دارد تا خواستم سلام بدهم سرم فریاد کشید که به من نگو «عمو»! دوباره آمدم بگویم «عمو عباس» داد زد و گفت به من نگو عمو! دیگر گریه امانم نمیداد، اما گفت فردا منتظرت هستم بیا، ته دلم آرام شدم که حواسش به قرارمان هست.
آن خواب پریشانم کرده بود، سر مزارش نشسته بودم که مرا ببخشد حتی چله یاسین گرفتم، آدمیزاد است دیگر گاهی اشتباه میکند؛ دیگر به آخرهای چله رسیده و ناامید بودم دیگر هیچ فرکانسی از «عمو عباس» نمیگرفتم و ساعتها گریه میکردم.
یکی از دوستانم میگفت چرا ناراحتی، چرا در خواب من نمیآید و این کار را با من نمیکند این نشان میدهد که برایش مهمی، خوش به سعادتت، اما آدم که عاشق باشد یک اخم ببیند دیوانه میشود چه برسد به این چیزها، روزهای آخر چله گفتم: «عمو عباس» میدانی که چقدر دوستت دارم اگر راضی هستی عمو صدایت بزنم به خوابم بیا، اگر راضی نیستی دیگر به مزار نمیآیم و عمو صدایت نمیکنم، هیچکس نمیتوانست آرامم کند.
دوباره خوابش را دیدم، به من گفت: «از من ناراحت نشو هر کاری انجام دهی قبل از اینکه از تو سؤال و جواب کنند از من میپرسند، انگار مراسم سالگردش بود و بسته فرهنگی پخش میکردم» از خواب که بیدار شدم در تقویم دیدم که مراسم سالگردش نزدیک است، پکهای فرهنگی آماده کردم و در مزار شهدا پخش کردم.
یک خانمی پرسید اینها چیست و چرا پخش میکنی، گفتم این هدیه «شهید عباس بابایی» به شماست، هیجانزده شد و گفت: یعنی این هدیه برادرم است و تو واسطهای، «اقدس بابایی» خواهر شهید بود، بدون اینکه بشناسم پک را به او داده بودم، از همان روز دوستان خوبی برای هم شدیم، حتی امروز که آمدهام سنگ مزار شهید بابایی را به خاطر مراسم سالگردش رنگآمیزی کنم از «اقدس خانم» اجازه گرفتهام هر بار که میبینمش برایم یک خاطره از عمو عباس تعریف میکند.
قرارهای سهشنبههای عاشقانه زندگی من را تغییر داده است، مثلاً یک شرکت خصوصی برایم پیشنهاد همکاری ارسال کرده بود، دریکی از همین روزها با «اقدس خانم» کنار این درخت بهشتی نشسته بودیم، این درخت که در نزدیک مزار است را میگویم درخت بهشتی، گفتم که «عمو عباس میگوید بهترین شغل برای یک زن معلمی است، برای من یک کار در بخش خصوصی پیداشده است نمیدانم چهکار کنم، دعا کنید که بتوانم معلم شوم» یک هفته از این حرفم نگذشته بود، مدرسهای که قبلاً درخواست تدریس داده بودم و رزومهام را رد کرده بودند با من تماس گرفتند و از آن روز معلم دبیرستان دخترانه شدم برای همین است که میگویم حرفهای مرا میشنود و حواسش به من است؛ من هم پای حرفم ماندم و تلاش کردم که دانش آموزان را با شهدا آشنا کنم و حدود هشت تا از دانشآموزانم به این واسطه چادری شدند.
هرچه دارم از «شهید عباس بابایی» دارم، رابطه ما فقط گریه کردن سر مزار و دعا خواندن نیست، خیلی وقتها با خواندن کتابهایش راه زندگیام را پیدا میکنم، یکبار با یکی از دوستانم مشکلی داشتم و نمیتوانستم ببخشمش، کاملاً اتفاقی کتاب شهید را باز کردم و همان صفحه به همسرش ملیحه خانم گفته بود که «اگر دوستی در حقت بدی کرد رهایش کن اما اگر پشیمان شد، برگشت و متوجه کارش شد قبولش کن» گفتم وقتی عمو عباس میگوید قبول کن چرا قبولش نکنم.
آن زمانی که از دنیا و زندگی بریده میشوم میروم خانه عمو عباس و کفشهایش را میپوشم و دور حیاط قدم میزنم، وقتی پاهایم را جای پای عمو میگذارم و راه میروم خیلی به من آرامش میدهد، یکبار حالم خیلی بد بود رفتم در اتاق شهید کلاه خلبانی که حالت دستگاه تنفسی داشت را روی سرم گذاشتم گفتم دلم میخواهد نفست به نفسم بخورد و آرام شوم، من و «عمو عباس» خیلی خاطره داریم و تعصبم روی عمو زیاد است.
سهشنبهای که عشق رخ نشان داد
خواستگاری داشتم که از فضای شهید دور بود و خانواده گفته بودند که با همان فرد ازدواج کن، یک روز در زیر باران دعای توسل میخواندم و از عمو میخواستم راهی پیش رویم بگذارد تا ادامهدهنده راهش شوم، در همان حال و هوا بودم که گوشیام زنگ خورد، یکی از دوستانم تماس گرفت، گفت یک خواستگار داری که پاسدار است، تو را به امام حسین (ع) رد نکن.
یک جلسه در خانه ما برگزار شد بعد از آشنایی خانوادهها قرار شد، پسر را در مزار شهدا ببینم، به همراه یکی از اقوام کنار مزار «شهید بابایی» بودم تا بیاید و صحبتهای اولیه را انجام دهیم، محو عکس «عمو عباس» بودم ناگهان مردی با شمایل عمو را در کنارم دیدم، فکر کردم شاید اشتباه میکنم و در تصورم به شکل عمو است اما به خودم آمدم شباهت بیبدیلی بین عکس عمو و خواستگار پاسدارم وجود داشت.
بعد از کشوقوس فراوان راضی به ازدواج شدم و عقد کردیم، اما هرچه زمان میگذرد فکر میکنم همسرم هدیهای از سمت «عمو عباس» است چراکه خصوصیات اخلاقی «عمو عباس» را میتوانم در رفتار همسرم ببینم؛ مثلاً همسرم فرمانده است و پدرم به ایشان گفتند که مگر شما راننده ندارید؟ همسرم گفت: راننده دارم اما تا زمانی که خودم ماشین دارم چرا فرد دیگری را بهزحمت بیندازم همانجا خاطرهای با همین مضمون از شهید بابایی در ذهنم متبلور شد.
یک روز هم پرسیدم شما چرا موهایتان را کوتاه میکنید؟ گفت وقتی فرمانده میگوید مو باید کوتاه باشد چرا بلند کنم؛ الگویش فرمانده است، همین «عمو عباس» من فرماندهاش است وجه اشتراکی که دارد مرا خوشحال میکند و معتقد هستم عمو ایشان را سر راه من گذاشته که بهواسطهاش خوب باشم و درراه شهدا قدم برداریم.
همه میگویند این عشقِ تو به «عمو عباس» درست نیست، اما من عاشق عمو هستم چراکه «شهید عباس بابایی» را واسط خودم و خدای خودم میدانم و اینطور نیست که بپرستمش. ولی به توصیههایش عمل میکنم مثلاً یک جایی به ملیحه خانم توصیه کرد که قرآن را سرلوحه زندگیات قرار بده من هم به سراغ حفظ قرآن رفتم و تاکنون سه جزء از قرآن را حفظ کردم.
شاید یکی این گزارش را بخواند بگوید شبیه قصهها است اما این اتفاقات تنها برای من نمیافتد خادمان شهدا زیادی هستند که ارتباط خوبی با شهدا دارند و حاجت میگیرند، اینها اصلاً شعاری نیست و عشق است، «عمو عباس» من در آسمان است و هر وقت دلم بگیرد به آسمان نگاه میکنم و دستی تکان میدهم که هوایم را داشته باشد و این بزرگ مرد شهر کوچک همیشه حواسش به من است.
*شعر از قیصر امینپور
گزارش از آرزو یارکه سلخوری خبرنگار ایسنا منطقه قزوین
انتهای پیام
کپی شد