سه ساعت بعد از چابهار، دوساعت بعد از نیک‌شهر، هیجان آغاز می‌شود. در شب، در تاریکی. در چراغ‌های روشن یک مدرسه سه‌کلاسه، با تمام لامپ‌های صدی که دارد. مدرسه چندکلاسه حضرت زهرا. هیچ دانش‌آموزی تا به حال ساعت نه شب به مدرسه نیامده بوده. همه هستند. دخترها و پسرها. پدرها و مادرها. باید خبری باشد. خانم معلم و آقا معلم، خانه‌به‌خانه بچه‌ها را خبر کرده‌اند. روزهای آخر‌ سال است. مدرسه در دل شب، همراه با ستاره‌ها می‌درخشد. مدرسه دیواری ندارد. دو خودرو پیکاپ وسط حیاط خاکی منتظرند. چشم‌های بچه‌ها با تعجب دوروبر را می‌کاود. مادرها با چادر و مردها با دستار روی‌شان را پوشانده‌اند. دل‌شان به حضور آقا و خانم معلم گرم است. می‌نشینند پشت نیمکت‌ها و خیره، به دست‌های پر نگاه می‌کنند. جعبه‌های کفش تا سقف بالا رفته است. صورتی و قرمز برای دخترها، طوسی و سبز برای پسرها.

عادل زانو می‌زند. می‌نشیند روی زمین. دخترها یک‌به‌یک مثل سیندرلاهای کوچک و فراموش‌شده، با خجالت پای لخت‌شان را نشان می‌دهند. پایی که اگر خوشبخت باشد، تنها یک دمپایی کهنه و پاره آن را پوشانده است. عادل مهربانی می‌کند. صورت دختر کوچولوها را می‌بوسد و با شعر و قصه کفش پای‌شان می‌کند. صورت دخترها از شرم و خوشی گل می‌اندازد. خنده‌شان را با دست پنهان می‌کنند و جای‌شان را به دخترهای دیگر می‌دهند. غریبه‌ها با خود یک سیاه آورده‌اند. بچه‌ها اسم حاجی‌فیروز را هم نشنیده‌اند. معین صورتش را سیاه کرده و با لباس قرمز دایره زنان از این کلاس به آن کلاس می‌رود و برای بچه‌ها ارباب خودم سلام‌علیکم می‌خواند. دخترها با خجالت می‌خندند، ولی پسرها دم می‌گیرند و جواب می‌دهند. اوستا محمود هم آن وسط با حاجی‌فیروز می‌رقصد و شادی بچه‌ها چندبرابر می‌شود. دست یکی دو تا از پسرها را هم می‌گیرد تا بیایند با او رقص و شادمانی کنند. تمام اینها برای بچه‌ها یک خواب است. یک رویای قشنگ. مادر و پدرهای‌شان آن‌طرف‌تر کیسه‌های آرد هدیه می‌گیرند و خودشان کفش. مگر می‌شود.

مریم مقنعه سفید سرش است. مادربزرگش پیر است. خیلی پیر. به سختی با چوبی شبیه به عصا راه می‌رود. مریم مادربزرگ را به صف زن‌ها می‌آورد. مادر مریم مرده است. مادرش که می‌میرد، پدرش هم او و خواهر کوچکترش را رها می‌کند و می‌رود. آنها می‌مانند و خانه‌ای کپری.

خانم معلم متوجه می‌شود زنگ‌های تفریح مریم هیچ‌وقت در حیاط نیست. یک‌روز به دنبالش می‌رود. مریم را می‌بیند که تکه‌ای نان خشک و خالی می‌خورد و کنار قبر مادرش نشسته و با او حرف می‌زند. از همان‌جا به بعد مریم دخترخانم معلم می‌شود. بیشتر با او مهربانی می‌کند. بیشتر هوایش را دارد. مادربزرگ دستش خالی است و بیشتر وقت‌ها چیزی برای خوردن ندارند. خانم معلم گفته هر روز صبح برایت لقمه می‌آورم. مریم خجالت کشیده و قبول نکرده. گفته نمی‌شود هر وقت که گرسنه‌ام به شما بگویم. مریم چشم‌هایش انحراف دارد. بچه‌تر که بوده سخت زمین خورده و چشم‌هایش تابه‌تا شده است. او نمی‌داند با یک عمل جراحی خیلی ساده چشم‌هایش درست می‌شود.

سبزبالا

راه دور است. دور و صعب‌العبور. ماشین‌ها با تمام قدرت‌شان به سختی گردنه‌ها و زمین سنگلاخ و پردست‌انداز را طی می‌کنند. سرها مدام به سقف ماشین کوبیده می‌شود. شاید این‌جا ته دنیا باشد. ماشین‌ها دیگر به کوه رسیده‌اند. این‌جا سبزه بالاست. دهی دوردست، ساخته‌شده از چوب‌های درختان نخل. بچه‌های سبزه‌بالا و چند ده آن طرف‌تر سال‌هاست که در کپر درس می‌خوانند. آنها تصوری از مدرسه‌ای غیر از کپر ندارند و حالا برای نخستین‌بار در تمام عمر کودکانه‌شان، برای‌شان یک مدرسه واقعی ساخته شده است. یک مدرسه دو کلاسه با حیاطی به وسعت دشت.

کلنگ دبستان امام‌رضا از چند ماه قبل زده شده بود و حالا باید افتتاح می‌شد. نمی‌شد دست خالی رفت. نمی‌شد بچه‌هایی را که تا دیروز در کپر درس می‌خواندند برد توی دو تا اتاق خالی و گفت این‌جا مدرسه است. مدرسه باید شکل مدرسه باشد. فراخوان دادند. هر کس با هر توانی که داشت جلو آمد. حتی از تهران هم لباس و فرش و موکت و ظرف بارگیری شد و رفت مشهد. جداسازی و دسته‌بندی در مشهد بود و از همان جا تریلی راه افتاد سمت نیک‌شهر. جنوبی‌ترین شهر در استان سیستان‌وبلوچستان. خانم اربابی کمردرد دارد و با هواپیما آمده. اما پسر خودش و آقا محمود و معین و مهریار با خودرو شخصی ‌هزار کیلومتر راه را کوبیدند و رسیده‌اند نیک‌شهر. پای ثابت همه سفرهای کمک‌رسانی، بچه‌های هلال‌احمر هستند که با جان و دل تا پایان سفر در کنار گروه هستند.

این‌جا، در تمام راه یک کودک چاق هم ندیده‌ایم. این‌جا چاقی مرض شایعی نیست. این‌جا آنچه رایج است فقری دردناک است که چون طوفانی سهمگین آدم‌ها را در خود فرو می‌دهد. این‌جا سهم آدم‌ها از خوشبختی تکه‌ای نان خشک و یک دمپایی پاره است. اغلب کودکان پای برهنه از کپرهای‌شان تا مدرسه پیاده می‌آیند. راهی دور، طولانی. سرما و گرما. بدون لباس کافی و اغلب گرسنه. این‌جا آدم‌ها اگر خیلی دست‌شان به دهان‌شان برسد، روزی یک وعده غذا می‌خورند. نه پلو و خورشت، نه مرغ و گوشت و ماهی و نه حتی چیزهای دیگر. نان و کشک، نان و شیر. نان و پیاز. این‌جا مادرهایی هستند که شب‌ها در تاریکی می‌روند میدان‌های میوه، تا میوه گندیده جمع کنند برای بچه‌های گرسنه. بی‌آبی همه‌چیز را نابود کرده است. دام‌ها از بین رفته‌اند و کشاورزی نابود شده است. مردمی که تا دیروز، نیاز شهری‌ها را برطرف می‌کردند، امروز نیازمند کیسه‌ای آرد برای ادامه زندگی هستند. نه آسمان روی خوش نشان‌شان می‌دهد، نه زمین که مثل دست مردها خالی است. کپرنشینان راه به هیج‌جا ندارند. نه راه پیش دارند، نه پس. چوب زور بالای سرشان است که روستای‌شان را ترک نکنند، چون روستاهای خالی از سکنه، خانه اشرار و سرکردگان می‌شود. وقتی هم که هستند، شکم‌شان هم حتی به سختی سیر می‌شود. خودشان را با بدبختی به شهر هم که برسانند، جز حاشیه‌نشینی و بدبختی‌های دیگر هیچ سرنوشت دیگری ندارند. این است حال‌وروز مردمانی که زمانی حداقل دست‌شان در جیب خودشان بود و برای گرفتن یارانه‌های چهل‌وپنج‌هزار تومانی روزشماری نمی‌کردند.

بدبختی بدبختی می‌آورد. این‌جا آدم‌های گرفتار افیون کم نیستند. یک وقت می‌روی داخل یک کپر، از شوهر و زن و پدربزرگ و عمو و عمه و بچه همه معتادند، نه از سرخوشی، از فقر، از بیچارگی، برای فراموش کردن، برای فرار از جهنم زندگی. مردهایی می‌بینی که ساعت‌هاست دست‌شان زیر چانه، روی دو پای خود نشسته‌اند و جایی دور را نگاه می‌کنند. بچه‌ها در خاک لول می‌خورند و زن‌ها در تاریکی کپر سوزن‌دوزی می‌کنند. چشم‌های‌شان کور می‌شود تا دو سه ماهه کار روی پارچه تمام شود و کسی از شهر بیاید و صدتومان، دویست تومان کف دست‌شان بگذارد تا روزی‌شان بگذرد. سوزن‌دوزی زنان این روستاها آن‌قدر زیباست که زمانی لباس شاه و فرح را همین زن‌ها سوزن‌دوزی می‌کرده‌اند. هنوز در موزه کاخ سعدآباد سوزن‌دوزی زنان سیستان‌وبلوچستان نگهداری می‌شود. اما هیچ مدیریت، هیچ تعاونی‌مانندی برای ساماندهی آنها وجود ندارد. روی هر پارچه‌ای که به دست‌شان برسد، کار می‌کنند. درحالی‌که می‌شود به‌عنوان یک صنعت دستی زیبا سامان‌دهی بشود، با برنامه‌ریزی پیش برود و برای خانواده‌ها ایجاد شغل باشد.

تا چشم کار می‌کند، داخل هر کپر که بروی بچه‌ها لول می‌زنند. بچه پشت بچه. این‌جا زن‌ها شیربه‌شیر می‌زایند. هیچ تصوری از پیشگیری هم وجود ندارد. این‌جا آدم‌ها در فقر به دنیا می‌آیند و در فقر می‌میرند و افسوس از هم‌تازی فقر فرهنگی و فقر اقتصادی که دودمان آدمی بر باد می‌دهد.

در روستای سبزه‌بالا جشن است. این مردم هرگز شادی ندیده‌اند. عیدی هم اگر بوده، قربان و فطر است که کپربه‌کپر به هم سری می‌زنند و تبریک می‌گویند. باورشان نمی‌شود. یک‌دفعه مهم شده‌اند. خودشان و بچه‌های‌شان با هم.

معین آن پشت‌ها، لباس قرمز پوشیده و صورتش را سیاه کرده. اوستا محمود هم با آن قلب مهربانش شده دستیار حاجی فیروز و برای بچه‌ها معرکه گرفته و می‌رقصد. نه بچه‌ها، نه پدر و مادرهای‌شان هیچ‌وقت سیاه ندیده‌اند. بلد نیستند به شوخی‌های سیاه بخندند. نمی‌دانند باید جواب شعرهای سیاه را بدهند و مثل اوستا محمود بیایند وسط بروبیابان و شادی کنند. آخرین کارهای بنایی مدرسه دارد تمام می‌شود. خانم ساره باور هم همراه ما است. رئیس آموزش‌وپرورش نیک‌شهر. نخستین دختر تحصیلکرده در تمام نیک‌شهر و روستاهای اطراف. ارشدش را در تهران خوانده. دکترا هم قبول شده بوده، اما این پست که به او پیشنهاد می‌شود، تهران و درس را رها می‌کند و برمی‌گردد به نیک‌شهر. مردم از شهر تا روستا همه او را می‌شناسند. او عصاره موفقیت آدم‌های فراموش‌شده است. محکی برای توانستن. او نخستین زنی است که پستی تا این اندازه مهم به او واگذار شده است. اهل پشت میز نشستن نیست و مدام از این روستا به آن روستا می‌رود. آرزویش جمع‌شدن همه مدرسه‌های کپری است. برای همین مدام درحال گفت‌وگو با آدم‌های خیر در تمام ایران، برای ساخت مدارس روستایی است. مدرسه‌هایی کوچک که پول زیادی برای ساخته‌شدن نمی‌خواهند.

تابلوی مدرسه نصب می‌شود. دانش‌آموزان با خجالت دست می‌زنند. نیمکت‌های سبز رنگ و نو، زیر نور خورشید می‌درخشند. حجب و حیایی که سال‌هاست میان ما شهری‌ها رنگ باخته، در این کوه و کمر، در این تکه فراموش‌شده از دنیا چشم را می‌نوازد. بکربودن این کودکان به طرز دردناکی غم‌انگیز است. یاد سفر کرمان می‌افتم. وقتی به دختربچه‌ای کوچک عروسکی دادیم، او به‌شدت ترسید، خودش را پشت مادرش پنهان و با صدای بلند شروع به گریه کرد. او در تمام عمرش هرگز عروسک ندیده بود و تصوری از اسباب‌بازی نداشت. باز یاد روستایی کپرنشین افتادم که قوت مردمش نان و یونجه بود. به تهران که برگشتم داشتم این را برای یک خانم متمول و تحصیلکرده شهری تعریف می‌کردم. به امید جلب کمک. آن خانم محترم با ذوق‌زدگی گفت، چه جالب، اتفاقا ما در تمام سالادهای‌مان از جوانه شبدر استفاده می‌کنیم. خیلی مقوی است. میان ماه من تا ماه گردون، حکایت از زمین تا آسمان است.

ارباب خودم سلام‌علیکم. صدای معین است که در دشت پیچیده. این چند روز بالای بیست و دو سه روستا رفته‌ایم و معین بدون خستگی خوانده و برای بچه‌ها شادی آورده. لحظاتی را دیده‌ام که گریسته و خوانده. آن‌قدر که رد اشک، سیاهی صورتش را پاک کرده. نشاسته گرم خورده و خوانده. عادل و عارف، دوقلوهای خانم اربابی هستند و هر دو دانشجوی عمران و دست راست و چپ مادرشان. دانشجوهای دیگر هم از فعالیت‌های نیکوکارانه مادرشان خبر دارند. متقاضیان زیاد هستند و هربار دو سه دانشجو برای کمک، همراه می‌شوند. این بار معین و مهریار از مشهد و حامد سوداچی از تهران آمده‌اند. اوستا محمود پای ثابت سفرهاست. انگار که اگر او نباشد، سفری هم در کار نیست. اوستا محمود پیر نیست. از سر عادت محمود استاد محمد را اوستا محمود صدا می‌کنیم. نزدیک حرم مانتوفروشی دارد. قصه‌اش این است که خانم اربابی وارد مغازه‌اش می‌شود که صددست مانتو سفارش بدهد برای دخترهای کرمانی. کی؟ آخرهای اسفند یک‌سال قبل. همین‌طور که صحبت می‌کرده، تلفن پشت تلفن زنگ می‌خورد که حاج خانم هیچ‌جا بلیت پیدا نمی‌شود. نه قطار و اتوبوس و نه حتی هواپیما. حالا چی، تریلی هم دیشب بارگیری کرده و راه افتاده چه کنیم. اوستا محمود کنجکاو می‌شود که بداند قصه چیست. همان جا می‌فهمد که خانم اربابی شانزده‌ سال تمام است که کارش کمک به فقیرترین روستاهای ایران و ساخت مدرسه است. در دم چندین دست مانتو هم خودش هدیه می‌کند و می‌گوید آدرس بدهید شش صبح با ماشین خودم می‌آیم دنبال‌تان. تا خود صبح خانم اربابی و همسر و دوقلوها باور نمی‌کنند که آقا محمود بیاید. فکر می‌کنند یک احساس زودگذر بوده و تمام. آخر کی می‌آید شب عیدی در مغازه‌اش را ببندد و با آدم‌هایی که نمی‌شناسد راه بیفتد بروبیابان برای کمک رسانی. اما، درست ساعت شش صبح زنگ به صدا درمی‌آید.
اوستا محمود نقش یک بچه کوچولو را بازی می‌کند و بچه‌ها را می‌خنداند. دست‌هایش پر از هدیه است. سفره بزرگ هفت‌سین چیده می‌شود و بچه‌ها یک عکس یادگاری قشنگ می‌گیرند. امروز برای سبزه‌بالایی‌ها، روز نخستین‌هاست. روز چیزهایی که هرگز ندیده‌اند. کمی آن طرف‌تر از ساختمان کوچک مدرسه، تکه‌های حصیر باقی‌مانده از مدرسه کپری به چشم می‌خورد. بچه‌ها با روپوش و کفش نو و کیسه‌هایی پر از برنج و روغن و رب و ماکارانی و شیرینی راهی کپرهای خود می‌شوند تا قصه روزی را برای خانواده‌های‌شان تعریف کنند که شاید تا پایان عمر نه برای‌شان تکرار شود و نه فراموش.

زیردان

باد می‌وزد. هوهویش چنان بلند و کشدار است که صدابه‌صدا نمی‌رسد. چند دختر کوچک و بزرگ سینی‌هایی پر از رخت و ظرف روی سر گذاشته‌اند تا جایی دورتر از روستا بروند برای شست‌وشو. بعد از سال‌ها، امسال زمستان، ابرها باریده‌اند و چشمه‌مانندی درست شده است. دخترها می‌گویند همین پاییز دو زن از این روستا مرده‌اند. موقع به دنیا آوردن بچه‌های‌شان. می‌گویند این‌جا از شهر آن‌قدر دور است که اگر کسی بیمار شود باید بمیرد. روستاییان ماشین ندارند. حداکثر ممکن است کسی پیدا بشود و موتور داشته باشد. می‌پرسند جاده را دیدید؟ ما این‌جا راه نداریم. زن حامله یا اصلا اگر کسی مریض شود، مگر می‌شود روی موتور او را برد شهر؟ از نیک‌شهر تا این‌جا هفتاد هشتاد کیلومتر بیشتر نیست. اما آن‌قدر سنگ و دست‌انداز دارد که سه‌ چهار ساعت هم بیشتر است. آدم مریض یا زن زائو با آن شکم تاب می‌آورد؟

دور و برمان شلوغ‌تر می‌شود. مردم همدیگر را خبر می‌کنند. این‌جا اغلب آدم‌ها شناسنامه ندارند، یعنی هیچ‌هویتی ندارند، یعنی حتی یارانه‌ای هم به آنها تعلق نمی‌گیرد که از گرسنگی نمیرند. التماس می‌کنند که کسی بیاید روستا تا به آنها شناسنامه بدهند. یکی دو نفر هم نیستند. در سرخس و روستاهای اطراف کرمان نیز با این مشکل جدی روبه‌رو شده بودم. خانم باور می‌گوید متاسفانه ما هم نمی‌توانیم کاری کنیم. بارها به اداره‌های مرتبط اطلاع داده‌ایم. می‌دانند، اما کاری نمی‌کنند. ما اجازه داده‌ایم بچه‌های بدون شناسنامه درس بخوانند، اما به آنها مدرکی داده نمی‌شود.

زیردان هفده پارچه‌آبادی است. اسمش آبادی است. اما تا چشم کار می‌کند کپر است و کپرنشین و گله‌های کوچک بز. آغل بزها هم از کپر است. در این دنیای فراموش‌شده، بزها مایه حیات و زندگی‌اند. اما آدم‌های بیمار کم نیستند. زن‌ها و مردهایی که معلوم است با یک ویزیت ساده پزشک، با یکی دو قلم دارو حال‌شان خوب می‌شود. اما زیردان؛ زیردان‌های تکثیرشده در تمام ایران از یاد رفته‌اند. یاد پیرمرد کپرنشینی می‌افتم که به عمرش دکتر ندیده بود. چشم‌هایش آب‌مروارید داشت. خیری پیدا شد و از روستا، او را برای مداوا به شهر برد. اما هر بار که از در بیمارستان تو می‌رفت و چشمش به دکتر می‌افتد، آن‌قدر دچار ترس و استرس می‌شد که فشارش به طرز ترسناکی بالا می‌رفت. این داستان پنج دفعه تکرار شد و آخر هم پیرمرد بینایی هر دو چشمش را از دست داد و کور شد. این‌جا هم زن جوانی است که کودکی دو سه ساله به آغوش دارد و شکم برآمده‌اش از زیر چادر بلوچی‌اش پیداست. می‌گویم مگر عجله داشتی. خجالت می‌کشد و جواب می‌دهد که حامله نیست. اما دل‌دردهای شدید دارد و شکمش مدام دارد بزرگتر می‌شود. با التماس می‌خواهد برایش کاری کنیم. اما...

خانه معلم

دورتر کنار دو بشکه بزرگ آب چند مرد دور هم نشسته‌اند و بلندبلند حرف می‌زنند. یکی از مردها لخت‌شده، روی صندلی نشسته و مرد دیگر درحال کوتاه‌کردن موهایش است. مرا که می‌بینند با تعجب خودشان را جمع‌وجور می‌کنند و می‌پرسند از کجا آمده‌ام.

معلم‌های حق‌التدریسی هستند. همه‌شان. شش ماه تمام است که حقوق نگرفته‌اند و باز می‌ترسند حرف بزنند، چون ممکن است شغل‌شان را از دست بدهند. برای صرفه‌جویی و رساندن سر و ته ماه به هم تا جایی که بشود همه کارهای‌شان را خودشان انجام می‌دهند. مثل همین حالا که یکی‌شان سلمانی شده و موی بقیه را کوتاه می‌کند.

دست‌شان آن‌قدر تنگ است که حتی برای پول بنزین موتورشان هم مانده‌اند. برای همین هفته‌به‌هفته برمی‌گردند شهر پیش زن و بچه‌های‌شان. خانه معلم درحقیقت یک مدرسه دو کلاسه است با یک آبدارخانه خیلی کوچک که خانه هفده معلم هم شده است. میزوصندلی کلاس بزرگتر را برداشته‌اند. یک موکت مندرس پهن کرده‌اند و به دیوار هم برای آویزان‌کردن لباس‌های‌شان چند تا میخ کوبیده‌اند. همین، شده خانه معلم. در کلاس بغلی هم که قد یک کف دست است، درس می‌دهند. کلاسی که به پنجره‌هایش جای شیشه، کاغذ و نایلن چسبانده‌اند و جای جنب خوردن هم ندارد. هر معلم به یک ده می‌رود و درس می‌دهد. شنبه‌ها صبح زود در دل کوه و کمر راه می‌افتند تا به موقع چراغ تعلیم و تربیت را روشن سازند! و ته چهارشنبه غروب برمی‌گردند شهر. چون پول ندارند هر روز باک موتورشان را پر کنند تا این همه راه را بروند و بیایند. سرویسی هم که وجود ندارد. خودشان باید دست‌شان را داخل جیبی کنند که هیچی تویش نیست.

این هفده معلم که شش‌ماه تمام است حقوق نگرفته‌اند و صدای‌شان هم از ترس از دست‌دادن کارشان درنمی‌آید، خودشان می‌پزند و می‌شویند و رفت‌وروب می‌کنند. از آبدارخانه کوچک بوی غذا می‌آید. در قابلمه رویی را برمی‌دارم. عدس‌پلو با برنج نیم‌دانه. بدون گوشت و کشمش. برای پرکردن شکم. رفع گرسنگی. معلم‌ها می‌گویند تا فردا صبح که بچه‌ها دوباره به مدرسه برگردند باید بوی همین نیم‌دانه هم رفته باشد، چون از روی بچه‌ها خجالت می‌کشند. بچه‌ها اغلب گرسنه‌اند و جز تکه‌ای نان خشک چیز دیگری با خود نمی‌آورند. خیلی از بچه‌ها همان نان را هم ندارند. خشک می‌آیند و خشک می‌روند. اما کودک بلوچ حیا دارد، حتی نمی‌داند که می‌تواند به گرسنگی‌اش اعتراض کند. دنیا را ندیده که بداند بعضی‌ها چه بروبیایی دارند. معلم‌ها این‌جا گاهی که دست‌شان خالی نباشد، از شهر نان می‌خرند و به بچه‌ها تکه‌های بزرگ نان می‌دهند.

این‌جا سیستان‌وبلوچستان است. تکه‌ای فراموش‌شده. این‌جا دریا دارد. بندر دارد. کشتی دارد و دریایی انباشته از غذا و ثروت. کارخانه‌های سازنده تن‌ماهی دارد. کارگاه‌هایی برای ساخت کشتی و لنج. نخل دارد. میوه‌های گرمسیری عجیب‌وغریب و خوشمزه دارد. سوزن‌دوزی دارد. یک عالمه جاهای دیدنی دارد. می‌تواند گردشگر جذب کند. شغل درست شود. اما مردم فقیرند. کف‌دست‌شان یک مو هم ندارد. خانواده‌ای اگر پای‌شان هم به شهر رسیده، حاشیه‌نشین شده‌اند و انبوه زنان کارتن‌خواب که با حال‌و‌روز تلخی، با صورت‌های بزک‌کرده، چون دلقکی گریان، کنار خیابان تن خود را به ارزانی می‌فروشند. این‌جا ایران است، استان سیستان‌وبلوچستان.\

۴۷۲۳۵

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
0 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

  • کدخبر: 617828
  • منبع: khabaronline.ir
  • نسخه چاپی
نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.