یادداشت پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران -تهران

یادداشت؛

مخ‌های کوچک زنگ‌زده

جسم و روح و جانِ ایران عزیز، امروز بیش از هر روز، از لگدکوب نااندیشایی و ناهوشیاری و نادانی و نابلدی این چلمی‌های وطنی به‌دردآمده و دیگر نی صفایی مانده‌اش و نی لطف و فر، و نی به‌سوی روز خوبتر راه سفر. بسیاری از مردمان این سرزمین کهن، امروز تنها در عالم خیال و فانتزی خویش «دارند امید و کنند با او مقال و حال»، و به انتظار نشسته‌اند تا شاید در خلوت خواب گوارایی، آید بسوی‌شان هاله‌ای با نیمتاجی، از روشنا گلگشت رویایی. بسیاری دیگر، عالم فانتزی و خیال خویش را زیر سایۀ پاک‌کن قرار داده‌اند و واژۀ «امید» را از فرهنگ واژگان خود حذف نموده‌اند.

به گزارش جماران؛ دکتر محمدرضا تاجیک استاد علوم سیاسی دانشگاه در یادداشتی نوشت:

 

یک

دیرگاهی‌ست پشت دیوارهای بلند باغ بی‌برگی ما، کسی منتظر درختی که روید زان گلِ تدبیری، نیست. شاید از آن‌رو که رخدادها و بحران‌ها همواره در مهلت خمیازۀ تاریخی اصحاب تدبیر ما حادث می‌شوند، شاید چون هیچ‌گاه نظام شناختی و زبانی آنان، تحولی مناسب با سرشت دورانی که در آن می‌زیند، نمی‌یابد، شاید زان‌سبب که نگاه و احساس و فهم ایشان، چنان دچار تصلب شده که هر آن واقعه که چون جاری بارانِ سیل‌آسا بر آنان می‌بارد، در کویر درک آنان دفن می‌شود، شاید چون سنت اندیشۀ قدیم آنان، کماکان در بی‌التفاتی (یا التفاتی متعارض) به گذر و گذار تاریخ و تحولات نوآیین انسان و جامعۀ ایرانی به زیست خود ادامه می‌دهد، شاید چون تدبیرگران ما نیز، همچون تدبیرپیشگان اقلیم چلم، اساسا نشانه‌های بحران نمی‌شناسند، و یا طبیعتی بحران‌زا و بحران‌زی دارند، و از استعداد شگرفی در باژگونه‌کردن بحران‌ها، و خوانشِ آن‌ها به‌مثابه «خیر» و «لطف» و «فرصت»، - البته صرفا برای خویش - برخوردارند. احتمالا کتاب احمق‌های چلم و تاریخ‌شان را خوانده‌اید. داستان احمق‌های شهر چلم، سرگذشت خیالی و طنزآمیز مردمانی است که اگرچه حاکمان‌شان در توهم یک امپراتوری جهانی‌ هستند، اما دانشمندان‌شان، دربارۀ چگونگی پیدایش این سرزمین اختلاف نظر دارند. برخی از دانشمندان چلم، عقیده داشتند پیدایش این شهر نتیجۀ یک آتش‌فشان بوده است... قبل از پیدایش چلم، در این منطقه آشفتگی عظیمی وجود داشته و همه‌جا را بخار، مه و ابرهای غلیظ فراگرفته بود، سپس انفجاری رخ داد و چلم پدید می‌آید. دینداران و مومنان چلم هم معتقد بودند که خدا گفت «این‌جا چلم بشود و چلم شد». در این کتاب همپنین می‌خوانیم: چلمی‌ها، مردمانی بودند که اصولا بویی از تمدن نبرده بودند و با بسیاری از واژه‌ها و مفاهیم بیگانه بودند. بیش‌تر وقت‌ها گرسنه و بیمار بودند، اما از آن‌جایی که هنوز کلمۀ بحران در زبان آن‌ها ساخته نشده بود، بحرانی هم وجود نداشت. هنگامی که مردم چلم متمدن شدند و کلماتی چون بحران و مشکلات را کشف کردند، تازه دریافتند که در چلم بحران وجود دارد. سپس تصمیم گرفتند آن را حل کنند. هفت شب و هفت روز خردمندان شهر به تفکر پرداختند و راهکارهای هوشمندانه‌ای ارائه کردند. یکی از این دانایان گفت: قانونی وضع کنیم تا استفاده از کلمۀ بحران ممنوع شود و آن وقت خیلی زود این کلمه فراموش خواهد شد و کسی نمی‌فهمد که بحران وجود دارد، و دانایان هم مجبور نیستند برای حل آن به کلۀ مبارک فشار بیاورند و مغزشان را خراب کنند. یکی دیگر پیشنهاد کرد، اهالی چلم، دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه‌ بگیرند تا بلکه بحران نان و غلات حل شود. دیگری، بر وضع مالیات سنگین برای پوشاک اصرار ورزید، زیرا بر این فرض بود که در این حالت، لباس کافی برای ثروتمندان خواهیم داشت، و لزومی به غصه‌خوردن برای فقرا نیست. یکی تشکیک کرد که اگر فقرا آسیب بینند چه کسی در مزارع کشت و زرع کند. فرزانه‌ای در میان آنان راه‌حل را در این دید که شب‌ها که ثروتمندان خوابند، فقرا خانه آنان را غارت کرده، تا بدین‌ترتیب، بحران در چلم مدیریت شود. دانای کل دیگر، همۀ این راه‌حل‌ها را رد کرد و گفت: چون در برابر هر ثروتمندی صدها فقیر وجود دارد، لباس به اندازۀ کافی نیست تا بتوانند بدزدند. به‌علاوه، اندازه ثروتمندان به فقرا نمی‌خورد. آن‌ها چاق‌وچله‌اند و فقرا ضعیف و مردنی. به‌نظر من، کلا لباس پوشیدن را از فرهنگ مردم حذف کنیم تا مردم مثل نیاکان‌شان لخت و عور بگردند. نهایتاً، از آن‌جا که قرار نبود در این سرزمین پیشنهاد کسی جز رییس شورا، یعنی گرونام گاو، مقبول واقع شود (اصولاً وقتی رئیس فکر یا ایده‌ای مطرح می‌کرد، دیگر فرقی نمی‌کرد دیگران چه می‌گفتند و یا چه نظری می‌دادند،، حرف آخر را او می‌زد و سایر اعضای شورا فقط تأیید و تمجید می‌کردند)، فکر بکری کرد و بر آن شد که برای عبور از بحران باید جنگی راه انداخت و قدرت خود را افزایش داد، جنگ با شهرهایی که مردمان آن، چلمی‌ها را احمق می‌پندارند، زیرا تنها راهی که می‌توان به آن‌ها ثابت کرد ما باهوش‌تریم این است که آن‌ها را در جنگ شکست بدهیم. اما چلمی‌ها که تا آن روز تجربه جنگ نداشته‌اند، و شما فکر کنید جنگ برای کسانی که تا به حال تجربه جنگ نداشتند، چه پیشامدهایی خواهد داشت، جنگی که قابلمه‌ها و تابه‌های زنان قربانی اهداف نظامی می‌شود و نعل‌بند چلم قرار است از آن‌ها شمشیر و نیزه بسازد.

 

دو

بهار آمد و مردان چلم جای کارکردن در مزارع، وارد ارتش شدند و برای جنگ آموزش نظامی دیدند. در نتیجه، محصول کمی برداشت شد. پاییز رسید و بارش باران آغاز شد. از آن‌جایی که سربازان پابرهنه بودند یا چکمه‌های‌شان پاره بود، خیلی زود سرما خورند، تقریبا همۀ سپاه چلم گلودرد و آبریزش‌بینی داشتند و سرفه می‌کردند. در یک شب تاریک، سپاه کوچک چلم به سمت گروش کود حرکت کردند. باران سه روز تمام می‌بارید و سربازان تا زانو در گل فرو رفتند. سپاه چلم به اشتباه به‌جای مقصد اصلی سر از روستای دیگر درآوردند و به آن‌جا حمله کردند و از آنان شکست سختی خورند. سربازان، از رژه‌رفتن و خواب کم خسته بودند. خیلی‌های‌شان فرار کردند و آن‌هایی هم که می‌خواستند بجنگند چنان از سرما کرخت شده بودند که دست‌شان توان شمشیرکشیدن نداشت. در نتیجه، سپاه چلم پا به فرار گذاشت. سگ‌های ولگردی که آن‌جا بودند وقتی دیدند عده‌ای در حال فرارند، عوعوکنان آن‌ها را دنبال کرده و برخی از سربازان را زخمی کردند. روز بعد حوالی غروب، سپاه چلم نیمه‌عریان، پابرهنه، بی‌سلاح و با دماغ‌های شکسته و چشم‌های کبود به خانه بازگشتند.

پس از این اتفاقات، بحران در چلم بیش‌تر و بیش‌تر شد و شورش های زیادی به راه افتاد. مردم، به سرکردگی شخصی دیوانه، قدرت را از گرونام گاو گرفتند و او را از شهر بیرون کردند. حاکم جدید، معتقد بود باید پول را از چرخۀ اقتصادی حذف کنیم تا بحران حل شود. عواقب تبادل کالا با کالا و خدمات با کالا و تبعات حذف پول خیلی زود دامن مردم بیچاره را گرفت و باز سر به شورش گذاشتند. آن‌قدر شورش کردند و حکومت عوض کردند تا دوباره سر و کله گرونام گاو پیدا شد و حکومت را دوباره تصاحب کرد.

 

سه

برگردیم به سطور آغازین این نوشتار، و بار دیگر به طرح این پرسش خطر کنیم که «آیا حکایت برخی از تدبیرگران دیروز و امروز ایرانی، حکایت همین دانایان کل چلمی نیست؟ آیا زمانی‌که این چلمی‌ها وطنی به تدبیر مشکلی همت می‌گماردند/ می‌گمارند، همچون اهل فضل داستانِ مولانا، یکی در کامش نمی‌جوید لخت، آن یکی گوشش نمی‌پیچد سخت، وان دیگر، در چشم نمی‌بیند زنگ، وان دگر، در نعل او نمی‌جوید سنگ؟ آیا اینان نیز، از آن‌رو که مشکل را نه از بو و لب و دندان و گلو و بدن، لاجرم وقتی مشکل آنان را در حدث سوزش می‌دهد، یا بعد از ایام و شهور و بعد مرگ از قعر گور، درک نمی‌کنند؟ آیا اینان هم، همچون تدبیرگران چلم، چون تدبیر نمی‌دانند که چه و چگونه باشد،آنچه می‌کنند از علاج و دوا، در واقع، رنج افزون نمی‌کنند و حاجت ناروا؟» نمی‌دانم، اما می‌دانم روز و روزگاری در تاریخ اکنون، چلمی‌های وطنی، چون با مشکل فضای مجازی مواجه شدند، تدبیر آن را در «فیلترینگ» جستند، چون بی‌حجابی را مشکل پنداشتند، به تاسیس «کلینیک‌های بی‌حجابی» نظر کردند، چون اقتصاد را بیمار یافتند، روزه‌گرفتنِ مردمان را علاج آن پنداشتند، چون با مشکلی مثل FATF مواجه ‌شدند، با احمقانه‌خواندن عمل بدان، صورت‌مسأله را پاک کردند، چون با ریزش سرمایۀ اجتماعی مواجه شدند، از کنارش آهسته گذشتند و زیر لب زمزمه کردند «اکثرهم لایعقلون»، چون با مهاجرت فزایندۀ اقشار گوناگون مردم رو به رو شدند، با خود گفتند: دیگی که برای ما نمی‌جوشد...، چون فساد برخی اصحاب قدرت چنان آشکار گشت که نقل و نقل هر محفل و مجلسِ مردمان شد، گفتند تبلیغات سوء بیگانگان است، چون متن برجام به دستشان رسید، آن را به آتش کشیدند، چون با نتایج پیمایش‌ نهادهای وابسته به خودشان مواجه شدند که دلالت بر افول نگرش‌ها و گرایش‌های دینی، به‌ویژه در میان نسل جوان داشت، بر آن مهر محرمانه زدند. چون باز بازخوردهای منفی و مخرب سیاست‌های غلط خویش، و به‌تبع، اعتمادزدایی از مردم، مواجه شدند، برای تدبیر آن به سیاست‌های غلط دیگر متوسل گردیدند و بر عمق و گسترۀ مشکل افزودند. چون با واقعیت چلمی خویش مواجه شدند، به حرف‌درمانی پناه بردند و در وصف والایی و بالایی خود سخن‌ها به‌میان کشیدند، و چون سخن و حرف افاقه نکرد و بقا خویش را در مخاطره دیدند، تمهید و تجویز جنگ کردند.

 

چهار

جسم و روح و جانِ ایران عزیز، امروز بیش از هر روز، از لگدکوب نااندیشایی و ناهوشیاری و نادانی و نابلدی این چلمی‌های وطنی به‌دردآمده و دیگر نی صفایی مانده‌اش و نی لطف و فر، و نی به‌سوی روز خوبتر راه سفر. بسیاری از مردمان این سرزمین کهن، امروز تنها در عالم خیال و فانتزی خویش «دارند امید و کنند با او مقال و حال»، و به انتظار نشسته‌اند تا شاید در خلوت خواب گوارایی، آید بسوی‌شان هاله‌ای با نیمتاجی، از روشنا گلگشت رویایی. بسیاری دیگر، عالم فانتزی و خیال خویش را زیر سایۀ پاک‌کن قرار داده‌اند و واژۀ «امید» را از فرهنگ واژگان خود حذف نموده‌اند.

عده‌ای نیز، همچون هانا آرنت، بر آن شده‌اند که در عصر تاریکی، پناه‌بردن به امید و روشنایی نامعلوم در آینده، کاری بس ابلهانه و بیهوده است و به‌جای صبر و انتظار بر اصلاح امور، کنشگری یا زایش را باید پیشه کرد: یعنی اقدام در لحظه یا حضور در اکنون. زایش شرط ادامه‌یافتن موجودیت بشر، معجزۀ تولد، آغاز نو نهفته در هر تولدی است که کنش را ممکن می‌سازد، خودانگیز و پیش‌بینی‌ناپذیر است. زایش بدین معناست که همیشه قادریم خود را از وضع موجود جداکرده و چیزی نو را آغاز کنیم. آن ناامیدی و این زایش امر نو، در ایرانِ امروز، در هیبت و صورت انکار و عدوی وضعیت موجود، و پدیدآورندگان و حافظان آن، ظاهر شده‌اند، و با صدایی رسا بدانان می‌گویند: به خود جنبید و گرد مستی قدرت از شانه‌ها افشانید، چشم بردرانید و طرف مردمان جنبانید، و غضبان به سوی خلوت ناهشیاری و نادانی خویش غرش کنید، و گوشه‌ای بگشاید، شاید خیل ایرانیان خردمند، از دل این خاک با دست تهی، گل امید بر برافشانند، و از ستیغ کوه‌های بلندش چون خورشید، بخوانند سرود ایام شکوه و فخر و عزت را.

انتهای پیام
این مطلب برایم مفید است
6 نفر این پست را پسندیده اند

موضوعات داغ

کلمات کلیدی محمدرضا تاجیک

نظرات و دیدگاه ها

مسئولیت نوشته ها بر عهده نویسندگان آنهاست و انتشار آن به معنی تایید این نظرات نیست.