به گزارش ایرنا، کتاب رمادی 9 از انتشارات «نشر شاهد»، با زندگی نامه اسماعیل قیومی آغاز می شود که این آزاده در روستای هشت آباد شهرستان گرمسار در استان سمنان دیده به جهان گشود.
پدرش کشاورز بود. تا کلاس پنجم ابتدایی در همان روستا درس خواند و برای گذراندن دوره ی راهنمایی به مدرسه قدس واقع در چهار کیلومتری زادگاهش رفت. در کلاس دوم راهنمایی درس می خواند، که پدرش دارفانی را وداع گفت و او می بایست در کنار برادرهای خود به کار کشاورزی مشغول شود تا معاش خانواده تأمین شود و او دیگر نتوانست به درس خواندن ادامه دهد.
از آن به بعد او یا در مزرعه کار می کرد و با کارگر بنایی بود. سختی زندگی برای آخرین فرزند خانواده، از او مردی ساخت که بعدها توانست زیر بار شکنجه های وحشیانه بعثی ها به خوبی مقاومت کند.
در تاریخ نوزدهم خرداد سال 1393 به خدمت فراخوانده شد، در پادگان چهل دختر شاهرود دوره های آموزشی لازم را گذراند.
** شروع اسارت
تا از جا بلند شدم، سرباز عراقی که با فرمانده اش جلوی چشم مان سبز شده بودند، سر کلاش را به طرفم گرفت و یک خشاب را به طور کامل خالی کرد. شاید زرنگی من، شاید هم دست تقدیر باعث شد که حتی یک گلوله به من نخورد. تازه تغییر حالت داده و ایستاده بودم؛ تا متوجه سرباز عراقی شدم که قصد جانم را کرده، بی سیم را میان هوا رها کردم و پخش زمین شدم. گلوله های آن سرباز بیچاره هدر رفت.
فرماندهی عراقی به من اشاره کرد و چیزی گفت. فهمیدم باید از جا بلند شوم. سرباز عراقی که سِری قبل ناکام شده بود، خشابش را عوض کرد. خواست شلیک کند که مافوقش مانع شد.
ساعت یک بعد از نیمه شب برای تکبیر گفتن پشت خاکریزها رفته بودیم و حالا ساعت هشت و نیم صبح روز بیست و چهارم اردیبهشت سال 65 شده است. بر دستانمان دستبند زده اند. به داخل کانال پشت خاکریز هدایت شده ایم. هفت ساعت داشتیم با مرگ دست و پنجه نرم می کردیم. دهانمان تلخ شده بود. جابه جا شدن زبان در دهان آن قدر دشوار بود.
**بخش های دیگر کتاب
زیر زمین، استخبارات بغداد، اردوگاه رمادی، صلیب سرخ، اعتصاب، آتش بس، نجف و کربلا، خبر آزادی، بوی وطن، استقبال و عکس های آزده قیومی از دیگر بخش های این کتاب است.
عرب عامری سعی کرده است با شرح مختصر و مفید از شرایط این اسیر رژیم بعث عراق، خواننده را با رنج ها و دردهای دوران اسارت آشنا کند.
وارد شهر کربلا شدیم. از روزی که خبر زیارت را به ما دادند، یکی از دوستان که دستی در شعر داشت و صاحب ذوق بود، چند بیت شعر سرود. قرار گذاشتیم هنگام ورود به کربلا آن را بخوانیم.
روزهای تکراری هم بود اتفاق جدیدی نمی افتاد. یک روز فرمانده اردوگاه اعلان کرد:«همه توی محوطه جمع بشن، کار مهمی دارم؟»
بچه ها به هم می گفتند:« باز چه خوابی برامون دیدن؟ خدا به خیر کنه؟» وقتی همه در وسط میدان جمع شدیم، گفت:« جناب صدام حسین دستور دادن که همه اسرا رو برای زیارت کربلا و نجف ببرن. بعضی از اردوگاه ها، پیش از این به زیارت رفتن. هفته آینده نوبت اردوگاه ماست.»
از خوشحالی در پوست مان نمی گنجیدیم لباس های پاره و پر از وصله را شستیم و انتظار روز موعود را می کشیدیم.
روزشماری کردیم تا روزی که صبح زود، اتوبوس ها جلوی اردوگاه به صف شدند. اسامی ما را ثبت کردند و سوار شدیم به جلوی دژبانی که رسیدیم چهار تا سرباز مسلح سوار هر اتوبوس شدند؛ باورمان نمی شد که از اردوگاه خارج شده باشیم. بیش از سه سال در یک چهار دیواری بودیم که تا هر چه چشم کار می کرد، سیم خادار بود. حالا داخل جاده هستیم و اتوبوس در حرکت است.
7342م/6103
پدرش کشاورز بود. تا کلاس پنجم ابتدایی در همان روستا درس خواند و برای گذراندن دوره ی راهنمایی به مدرسه قدس واقع در چهار کیلومتری زادگاهش رفت. در کلاس دوم راهنمایی درس می خواند، که پدرش دارفانی را وداع گفت و او می بایست در کنار برادرهای خود به کار کشاورزی مشغول شود تا معاش خانواده تأمین شود و او دیگر نتوانست به درس خواندن ادامه دهد.
از آن به بعد او یا در مزرعه کار می کرد و با کارگر بنایی بود. سختی زندگی برای آخرین فرزند خانواده، از او مردی ساخت که بعدها توانست زیر بار شکنجه های وحشیانه بعثی ها به خوبی مقاومت کند.
در تاریخ نوزدهم خرداد سال 1393 به خدمت فراخوانده شد، در پادگان چهل دختر شاهرود دوره های آموزشی لازم را گذراند.
** شروع اسارت
تا از جا بلند شدم، سرباز عراقی که با فرمانده اش جلوی چشم مان سبز شده بودند، سر کلاش را به طرفم گرفت و یک خشاب را به طور کامل خالی کرد. شاید زرنگی من، شاید هم دست تقدیر باعث شد که حتی یک گلوله به من نخورد. تازه تغییر حالت داده و ایستاده بودم؛ تا متوجه سرباز عراقی شدم که قصد جانم را کرده، بی سیم را میان هوا رها کردم و پخش زمین شدم. گلوله های آن سرباز بیچاره هدر رفت.
فرماندهی عراقی به من اشاره کرد و چیزی گفت. فهمیدم باید از جا بلند شوم. سرباز عراقی که سِری قبل ناکام شده بود، خشابش را عوض کرد. خواست شلیک کند که مافوقش مانع شد.
ساعت یک بعد از نیمه شب برای تکبیر گفتن پشت خاکریزها رفته بودیم و حالا ساعت هشت و نیم صبح روز بیست و چهارم اردیبهشت سال 65 شده است. بر دستانمان دستبند زده اند. به داخل کانال پشت خاکریز هدایت شده ایم. هفت ساعت داشتیم با مرگ دست و پنجه نرم می کردیم. دهانمان تلخ شده بود. جابه جا شدن زبان در دهان آن قدر دشوار بود.
**بخش های دیگر کتاب
زیر زمین، استخبارات بغداد، اردوگاه رمادی، صلیب سرخ، اعتصاب، آتش بس، نجف و کربلا، خبر آزادی، بوی وطن، استقبال و عکس های آزده قیومی از دیگر بخش های این کتاب است.
عرب عامری سعی کرده است با شرح مختصر و مفید از شرایط این اسیر رژیم بعث عراق، خواننده را با رنج ها و دردهای دوران اسارت آشنا کند.
وارد شهر کربلا شدیم. از روزی که خبر زیارت را به ما دادند، یکی از دوستان که دستی در شعر داشت و صاحب ذوق بود، چند بیت شعر سرود. قرار گذاشتیم هنگام ورود به کربلا آن را بخوانیم.
روزهای تکراری هم بود اتفاق جدیدی نمی افتاد. یک روز فرمانده اردوگاه اعلان کرد:«همه توی محوطه جمع بشن، کار مهمی دارم؟»
بچه ها به هم می گفتند:« باز چه خوابی برامون دیدن؟ خدا به خیر کنه؟» وقتی همه در وسط میدان جمع شدیم، گفت:« جناب صدام حسین دستور دادن که همه اسرا رو برای زیارت کربلا و نجف ببرن. بعضی از اردوگاه ها، پیش از این به زیارت رفتن. هفته آینده نوبت اردوگاه ماست.»
از خوشحالی در پوست مان نمی گنجیدیم لباس های پاره و پر از وصله را شستیم و انتظار روز موعود را می کشیدیم.
روزشماری کردیم تا روزی که صبح زود، اتوبوس ها جلوی اردوگاه به صف شدند. اسامی ما را ثبت کردند و سوار شدیم به جلوی دژبانی که رسیدیم چهار تا سرباز مسلح سوار هر اتوبوس شدند؛ باورمان نمی شد که از اردوگاه خارج شده باشیم. بیش از سه سال در یک چهار دیواری بودیم که تا هر چه چشم کار می کرد، سیم خادار بود. حالا داخل جاده هستیم و اتوبوس در حرکت است.
7342م/6103
کپی شد