چطور توانستند مانع رفتن امام به مدرسه فیضیه شوند؟

وقتی امام از موضوع مطلع شد قصد رفتن به مدرسه فیضیه را کرد که اطرافیان دستپاچه شده و به فکر افتادند تا به نوعی ایشان را منصرف کنند.

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس: در مدرسه فیضیه مجلسی بود از طرف آیت الله گلپایگانی. وقتی ما آمدیم مدرسه فیضیه، در قسمتی که کتابخانه هست، منبر آنجا بود. آل طه بالای منبر بود، بعد پایین آمد و شیخ انصاری رفت بالای منبر همان شیخ انصاری معروف. وقتی که مشغول صحبت بود، از این پایین وقتی ما نگاه کردیم دیدیم که جمعیتی اینجا نشسته، آثار کلاههایی که خطی دور سرشان بود، معلوم بود که اینها کلاهدار هستند و کلاهشان را برداشته اند، جای خطش هست و بعد هم شروع کردند آتش سیگار برای همدیگر انداختن، سیگار پرت کردن، صلوات فرستادن و از این کارها. شیخ هم آن بالا، بنده خدا دست و پا می زد که یک جوری بتواند آنها را ساکت کند، اما نمی توانست ساکت بکند. ما یک چیزی نوشتیم دادیم دست این، که بابا سر و ته منبر را تمامش بکن! بیا پایین دیگر! می بینی که اینها نمی گذارند تو حرف بزنی، پاشو بیا پایین، ختمش کن! خلاصه اش او از منبر که آمد بیاید پایین، این سری بلند شدند که میکروفن را بگیرند. آیت الله گلپایگانی بغل منبر نشسته بود. قبل از اینکه منبر تمام بشود، بچه ها آقای گلپایگانی را برداشتند بردند داخل حجره دومی که جنب منبر بود. انصاری هم که آمد پایین باز بچه ها پوشش دادند انصاری را هم بردند داخل همان حجره. اینها پریدند که میکروفون را بگیرند، پریز زیر منبر بود، بچه ها پریز را در آوردند که دیگر اینها صدایشان توی میکروفون منعکس نشود. میکروفون را از دست اینها در آوردند. اینها شروع کردند به نفع رضا خان و به نفع ولیعهد، به نفع خودشان، این حرفها شعار دادن. بعضی شان از این شلاق های دستی داشتند. بعضی هایشان هم درختها را شکاندند و خیس کردند افتادند به جان مردم، جاوید شاه جاوید شاه که مردم بگویند و یک مقدار درگیری شد. بچه ها، طلبه ها هم پریدند طبقه دوم، از آن بالا شروع کردند با سنگ تو سر و کله اینها زدن. خوب، بچه ها چون مسلط بودند، اینها کاری نمی توانستند بکنند، مگر اینکه همین قسمت پایین را. اینها را که پایین بودند می زدند که بگویید جاوید شاه. در همین گیر و دار داد زدند که برویم منزل امام خمینی. ما که جلوی آن حجره که آقای گلپایگانی و به حضور شما عرض کنم که انصاری بودند ایستاده بودیم با یکی دو تا از رفقای دیگر، ول کردیم آمدیم طرف منزل آقا. وقتی ما رسیدیم دم دالون مدرسه فیضیه، جمعیت مثل آبی که از یک لوله آب می خواهد بیرون بیاید، چطور پلوق پلوق می زند می آید بیرون، جمعیت همین جوری می آمد بیرون. سرهنگ مولوی هم با لباس شخصی (خود) دم در ایستاده بود، یک چوب بلند هم دستش بود، هر کی می آمد می زد توی سرش می گفت بگو جاوید شاه. توی خیابان هم از این چوب به دستها و چماق به دستها ایستاده بودند و جاوید شاه جاوید شاه می گفتند. ما از زیر دست سرهنگ مولوی رد شدیم آمدیم تو صحن، از آن در صحن آمدیم بیرون راه کوچه منزل آقا را گرفتیم، آمدیم منزل آقا. وقتی رسیدیم دیدیم که ده پانزده نفری دور آقا نشسته اند و یکی از بچه ها دارد ذکر مصیبت می گوید. آقا قیافه ما را دید یک مقدار برافروخته هستیم، سرش را تکان داد و گفت چیه؟ من رفتم جلو، گفتم آقا جریان اینجوری است، این کارها را کردند تو مدرسه فیضیه. الان هم گفتند می خواهند بیایند اینجا. پشت سر من آسید محمدصادق لواسانی رسید، آن هم شروع کرد این حرفها را زدن و یکی از آقایان که آنجا بودبه نام حاج عباس نوشاد زد توی سرش یک الله خدا کریم کشید و گریه را ول کرد و آقا گفتش که ساکت باشید! ساکت باشید! شلوغ نکنید! حاج محمدصادق گفت در را ببندید. تا گفت در را ببندید آقا هم عصبانی شد از جا بلند شد و گفتش که الان می روم حرم، حرف هایی که نزدم می گویم. اینها با من کار دارند نه با دیگری. خلاصه، جمعیت که آنجا بود منقلب شد و یک سری گریه و یک سری داد، یک سری این ور. چون اول مغرب بود من گفتم حاج آقای پس شما الان موقع نماز است نمازتان را بخوانید و بعد هر جا که خواستید تشریف ببرید. این است که ما ایستادیم سر اذان. اذان گفتند و آقا مشغول نماز شد.

 

برشی از کتاب برداشت هایی از سیره امام خمینی(س)؛ ج 4، ص 71-73؛ چاپ سوم (1388)؛ ناشر: چاپ و نشر عروج.

دیدگاه تان را بنویسید