به گزارش ایرنا، شهید مدافع حرم داوود مرادخانی اهل زنجان و تخریب چی دوران دفاع مقدس بود، تخریب چی یعنی جانت را بگیری کف دستت و زمینی را شخم بزنی که در آن مرگ کاشته اند و برگردی بگویی امن است، می توانید رد شوید.
تخریب چی که شدی یعنی قبل از همه باید حواست باشد یک اشتباه برابر با از دست رفتن جانت است، یعنی بدانی یک اشتباهت می تواند جان همرزم، دوست، همسایه، همسر، فرزند یا هم وطنت را به خطر بیاندازد.
بطور طبیعی تخریب چی ها با عشق به همین جان فشانی پا به میدان می گذارند، سینه سپر می کنند، دقت به خرج می دهند، پیش می روند و تنها موضوعی که هرگز به یادشان نمی آید، ترس است.
29 سال در همین شرایط زندگی کردن تحسین هم می خواهد، از 16 سالگی بشوی تخریب چی جنگ و پس از آن بشوی پاسدار تخریب چی.
اینکه یک تخریب چی در حین دقت برای خنثی سازی مین ها و پاک سازی یک منطقه به چه می اندیشد، چه در سر دارد، چه آرزویی در دل می پروراند، رازی است که خودش می داند و خدایش.
اما یک تخریب چی زنجانی بود که آرزویش را همه می دانستند، به دقت در کارش ایمان داشتند و حتی وقتی خبر شهادتش رسید، فرماندهش باور نمی کرد، مدام تکرار می کرد 'یک بار دیگر جویا شوید، مطمئنید داوود است؟ نمی تواند این جنازه داوود باشد، نمی تواند تخریب چی زبر دست زنجانی این چنین شهید شود؟'
آرزوی داوود تخریب چی را همه می دانستند بارها با خنده گفته بود که 'شهادت فقط باید مثل شهادت امام حسین(ع) باشد و حضرت ابوالفضل'.
آخرش هم به آرزویش رسید، درست مثل امام حسین(ع) بی سر و مانند حضرت عباس(ع) بی دست و پا شهید شد، پیکری چنان تکه و پاره که حتی به خانواده و همسرش هم اجازه آخرین دیدار را ندادند، آرزوی داوود تخریب چی 15 روزه برآورده شده بود.
**داوود 19 سال داشت و من 14 ساله بودم که به عقد هم درآمدیم، خانواده هایمان همدیگر را می شناختند و زمینه ازدواج ما را فراهم کردند این سخن مریم، همسر شهید داوود مرادخانی از شهدای مدافع حرم است.
مریم می گوید: در زمان نامزدی هم نتوانستم از مردی که متولد نخستین روز سال 48 بود، شناختی پیدا کنم، اما بعد از ازدواج و شروع زندگی مشترک برای هم درست مثل یک دوست شدیم، یک دوست جدا نشدنی با گرهی از جنس ایمان.
مریم می گوید: محل ماموریت داوود در زنجان نبود، متناسب با ماموریت به شهرهای مرزی و جنگی می رفت، از 16 سالگی تخریب چی بود، ماه ها می رفت و بعد به خانه باز می گشت، برایم این رفت و آمدها عادی شده بود اما سفر آخر هیچ چیزش عادی نبود.
یک سال از پیگیری و سماجت برای اعزام به سوریه سپری می شد اما به نتیجه نمی رسید تا آنکه یکی از روزهای اسفند 94 بود، با خانه تماس گرفت، خوشحال بود و از فرط خوشحالی قهقهه می زد، دخترم'زهرا' پشت خط تلفن اصرار کرد که علت این میزان خوشحالی را بداند و وقتی شنید 'اعزام به سوریه' ناراحت شد، مریم ماجرای آخرین سفر داوود را اینگونه شروع می کند.
هیچ موضوعی حریف قهقهه های داوود نبود، موفق شده بود برگه اعزام به عنوان مدافع حرم را بگیرد، اما من مخالف بودم، دخترانمان هم مثل من مخالف، مریم این جمله را هم گفت و ادامه داد: اما در نهایت این داوود بود که بازی را برد.
مریم می گوید: من نمی توانستم با این سفر کنار بیایم، یک روز کنار من و دخترانمان نشست و گفت 'فکر می کنید چرا خیلی ها از قافله امام حسین(ع) در کربلا جا ماندند؟ یکی همسرش مخالفت کرد، دیگری فرزندش و یکی هم فریب مال دنیا را خورد، امروز هم درست مثل شرایط کوفه است و امام حسین(ع) در کربلا، ما می رویم تا از حریم حرم دفاع کنیم.'
مریم تعریف می کند این را که گفت راضی شدیم اما همچنان دلمان بی تاب بود انگار دلمان از خودمان با خبرتر بود که این سفر آخر است، دوستانش تاکید می کردند مثل همه ماموریت ها 45 روزه یا حداکثر سه ماه دیگر بر می گردد، اما خودش می گفت من 15 روز دیگر در زنجانم.
15 روز هم شد، هفت اسفند 94 رفت، 21 اسفند شهید شهید، 23 اسفند 94 پیکر تکه و پاره اش، به زنجان رسید، 15 روزه آروزی شهادت همچون امام حسین(ع) برایش برآورده شد.
مریم تعریف می کند هر بار که تلفن زنگ می خورد، تمام تنم به لرزه در می آمد، چشم انتظار صدای داوود بودم، صدایی که حداکثر سه دقیقه فرصت شنیدنش را داشتم، سه دقیقه ای که فقط می شد از حال و دل تنگ گفت و آواز دل تنگی سر داد.
مریم می گوید: بار آخر که تماس گرفت تاکید کرد جایی می روم که امکان تماس ندارم، سه چهار روز تماس نخواهم گرفت، نگران نشو و پیگیرم نباش.
داوود تاکید داشت به رسم تمام زنجانی ها، عیدی خواهرها و دخترانش را برای چهارشنبه آخر سال ببرم، می گفت صله رحم است مریم این جمله را می گوید و اضافه می کند: سه روز گذشت، جمعه بود و از صبح دلتنگی و بی قراری امان من و دخترانم را بریده بود، آرام و قرار نداشتم، عیدی خواهرش را بردم، به جای بگو و بخند، نشستیم و گریه کردیم.
مریم می گوید: در خانه تنها بودم، حوصله هیچ کسی را نداشتیم، دلتنگی اجازه نمی داد، زهرا می پرسید کسی پیشت هست می گفتم الهام، الهام می پرسید کسی در خانه هست می گفتم زهرا.
سه روز سپری می شود و کسی از اعضای خانه از داوود خبر ندارد، فردا در زنجان چهارشنبه سوری است و همه عیدی می برند، اما مریم حوصله عیدی بردن برای دختر تازه عروسش را هم ندارد.
شب هلی کوپتری از بالای خانه رد می شود ، بالگردی که حامل پیکیر شهید داوود مرادخانی و شهید رحمان بهرامی است اما کسی از خانواده داوود از ماجرا خبر ندارد، مریم و دخترانش الهام و زهرا بی قرار به تماشای هلی کوپتر می نشینند، دامادها خبردار شده اند و نمی دانند چگونه خبر را به گوش خانواده برسانند.
صبح زود مریمی که شبش را با بیداری و دلتنگی بی امان سپری کرده همه فامیل و آشنایان را یک جا در پارکینگ خانه می بیند و دلش ندا می دهد خبری که نباید، آمده است و بی اختیار روی پله می نشیند.
مریم شوکه است و حتی متوجه اتفاقات اطرافش نیست، می بیند اما نمی تواند واکنش درستی داشته باشد، سردار کرمی فرمانده سپاه انصارالمهدی(عج) همراه با چند نفر از مسئولان استان زنجان تابلوی شهید به دست وارد خانه اش می شود، اما مریم هنوز هم درک درستی ندارد.
الهام می گوید: همسرم از شب بی قرار و بی تاب بود، در راه خانه 10 بار مسیر را گم کرد، به من گفت ساعت هفت صبح کلاس داریم باید برویم، تعجب کردم، هفت صبح آماده بودیم اما بازهم متعجب بودم که چرا راهی خانه مادرم هستیم.
الهام می گوید: به خانه که رسیدیم همه اقوام و آشنایان دم در ایستاده بودند و همسایه در را باز نمی کرد تا مادرم ناغافل خبردار نشود، مادرم را صدا کردم، وقتی رسید با دیدن ما و اقوام روی پله ها نشست، شوکه بود اما نمی دانست خبری که شنیده چیست.
مریم ادامه می دهد: داوود همیشه می گفت 'شهادت فقط مثل امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)'، هیچ وقت فکر نمی کردم داوودم شهید شود، تخریب چی زبردستی که 29 سال به سلامت و دقت کارش را به انتها رسانده بود، حتی به آخرین دیدارمان نرسید، یعنی اجازه ندادند، گفتند خانواده اش طاقت دیدن چنین پیکری را ندارند.
مریم که اینها را تعریف می کند، توان محکم نگه داشتن سد اشک هایش را ندارد همانگونه که آرام همه را تعریف می کند، اشک می ریزد، زنی که می گوید: داوود همیشه همراه ماست، شاید جسمی دیگر در کار نیست، اما هنوز هم چشم به راه بازگشتش نشسته ام.
مریم 44 سال دارد و طی مدتی که دوستش داوود، همسرش داوود، همراهش داوود و تخریب چی اش داوود را از دست داده، احساس تنهایی نکرده و می گوید: داوودی که حتی یک بار مناسبت هایمان را بدون هدیه نگذاشت، هنوز هم چشممان را چشم انتظار نمی گذارد، به بهانه هر مناسبتی هدیه ای دریافت می کنیم، هنوز حامی بزرگی مثل او داریم.
مریم تعریف می کند که قبل از اعزام دستگاه کوچکی ساخته بود و می گفت این دقت خنثی سازی مین ها را بالا می برد، ساخته ام که در سوریه از آن استفاده کنم، وقتی شنیدم که در تله مین ها شهید شده است، باورم نمی شد.
مریم اضافه می کند: دقت داوود بالا بود، همه از دقت بالای کار او اطمینان داشتند، می دانستند این تخریب چی جایی که پا بگذارد به حتم پاکسازی شده خارج می شود، اما کسی هم نمی توانست باور کند همین تخریب چی در میدان مین شهید شود.
دوستانش بارها به داوود گفتند که بروی و شهید شوی، همسرت تنها می ماند و داوود هر بار گفت او توانش را دارد، می تواند از عهده کارها بر آید، او خدا را دارد.
3001/8068
تخریب چی که شدی یعنی قبل از همه باید حواست باشد یک اشتباه برابر با از دست رفتن جانت است، یعنی بدانی یک اشتباهت می تواند جان همرزم، دوست، همسایه، همسر، فرزند یا هم وطنت را به خطر بیاندازد.
بطور طبیعی تخریب چی ها با عشق به همین جان فشانی پا به میدان می گذارند، سینه سپر می کنند، دقت به خرج می دهند، پیش می روند و تنها موضوعی که هرگز به یادشان نمی آید، ترس است.
29 سال در همین شرایط زندگی کردن تحسین هم می خواهد، از 16 سالگی بشوی تخریب چی جنگ و پس از آن بشوی پاسدار تخریب چی.
اینکه یک تخریب چی در حین دقت برای خنثی سازی مین ها و پاک سازی یک منطقه به چه می اندیشد، چه در سر دارد، چه آرزویی در دل می پروراند، رازی است که خودش می داند و خدایش.
اما یک تخریب چی زنجانی بود که آرزویش را همه می دانستند، به دقت در کارش ایمان داشتند و حتی وقتی خبر شهادتش رسید، فرماندهش باور نمی کرد، مدام تکرار می کرد 'یک بار دیگر جویا شوید، مطمئنید داوود است؟ نمی تواند این جنازه داوود باشد، نمی تواند تخریب چی زبر دست زنجانی این چنین شهید شود؟'
آرزوی داوود تخریب چی را همه می دانستند بارها با خنده گفته بود که 'شهادت فقط باید مثل شهادت امام حسین(ع) باشد و حضرت ابوالفضل'.
آخرش هم به آرزویش رسید، درست مثل امام حسین(ع) بی سر و مانند حضرت عباس(ع) بی دست و پا شهید شد، پیکری چنان تکه و پاره که حتی به خانواده و همسرش هم اجازه آخرین دیدار را ندادند، آرزوی داوود تخریب چی 15 روزه برآورده شده بود.
**داوود 19 سال داشت و من 14 ساله بودم که به عقد هم درآمدیم، خانواده هایمان همدیگر را می شناختند و زمینه ازدواج ما را فراهم کردند این سخن مریم، همسر شهید داوود مرادخانی از شهدای مدافع حرم است.
مریم می گوید: در زمان نامزدی هم نتوانستم از مردی که متولد نخستین روز سال 48 بود، شناختی پیدا کنم، اما بعد از ازدواج و شروع زندگی مشترک برای هم درست مثل یک دوست شدیم، یک دوست جدا نشدنی با گرهی از جنس ایمان.
مریم می گوید: محل ماموریت داوود در زنجان نبود، متناسب با ماموریت به شهرهای مرزی و جنگی می رفت، از 16 سالگی تخریب چی بود، ماه ها می رفت و بعد به خانه باز می گشت، برایم این رفت و آمدها عادی شده بود اما سفر آخر هیچ چیزش عادی نبود.
یک سال از پیگیری و سماجت برای اعزام به سوریه سپری می شد اما به نتیجه نمی رسید تا آنکه یکی از روزهای اسفند 94 بود، با خانه تماس گرفت، خوشحال بود و از فرط خوشحالی قهقهه می زد، دخترم'زهرا' پشت خط تلفن اصرار کرد که علت این میزان خوشحالی را بداند و وقتی شنید 'اعزام به سوریه' ناراحت شد، مریم ماجرای آخرین سفر داوود را اینگونه شروع می کند.
هیچ موضوعی حریف قهقهه های داوود نبود، موفق شده بود برگه اعزام به عنوان مدافع حرم را بگیرد، اما من مخالف بودم، دخترانمان هم مثل من مخالف، مریم این جمله را هم گفت و ادامه داد: اما در نهایت این داوود بود که بازی را برد.
مریم می گوید: من نمی توانستم با این سفر کنار بیایم، یک روز کنار من و دخترانمان نشست و گفت 'فکر می کنید چرا خیلی ها از قافله امام حسین(ع) در کربلا جا ماندند؟ یکی همسرش مخالفت کرد، دیگری فرزندش و یکی هم فریب مال دنیا را خورد، امروز هم درست مثل شرایط کوفه است و امام حسین(ع) در کربلا، ما می رویم تا از حریم حرم دفاع کنیم.'
مریم تعریف می کند این را که گفت راضی شدیم اما همچنان دلمان بی تاب بود انگار دلمان از خودمان با خبرتر بود که این سفر آخر است، دوستانش تاکید می کردند مثل همه ماموریت ها 45 روزه یا حداکثر سه ماه دیگر بر می گردد، اما خودش می گفت من 15 روز دیگر در زنجانم.
15 روز هم شد، هفت اسفند 94 رفت، 21 اسفند شهید شهید، 23 اسفند 94 پیکر تکه و پاره اش، به زنجان رسید، 15 روزه آروزی شهادت همچون امام حسین(ع) برایش برآورده شد.
مریم تعریف می کند هر بار که تلفن زنگ می خورد، تمام تنم به لرزه در می آمد، چشم انتظار صدای داوود بودم، صدایی که حداکثر سه دقیقه فرصت شنیدنش را داشتم، سه دقیقه ای که فقط می شد از حال و دل تنگ گفت و آواز دل تنگی سر داد.
مریم می گوید: بار آخر که تماس گرفت تاکید کرد جایی می روم که امکان تماس ندارم، سه چهار روز تماس نخواهم گرفت، نگران نشو و پیگیرم نباش.
داوود تاکید داشت به رسم تمام زنجانی ها، عیدی خواهرها و دخترانش را برای چهارشنبه آخر سال ببرم، می گفت صله رحم است مریم این جمله را می گوید و اضافه می کند: سه روز گذشت، جمعه بود و از صبح دلتنگی و بی قراری امان من و دخترانم را بریده بود، آرام و قرار نداشتم، عیدی خواهرش را بردم، به جای بگو و بخند، نشستیم و گریه کردیم.
مریم می گوید: در خانه تنها بودم، حوصله هیچ کسی را نداشتیم، دلتنگی اجازه نمی داد، زهرا می پرسید کسی پیشت هست می گفتم الهام، الهام می پرسید کسی در خانه هست می گفتم زهرا.
سه روز سپری می شود و کسی از اعضای خانه از داوود خبر ندارد، فردا در زنجان چهارشنبه سوری است و همه عیدی می برند، اما مریم حوصله عیدی بردن برای دختر تازه عروسش را هم ندارد.
شب هلی کوپتری از بالای خانه رد می شود ، بالگردی که حامل پیکیر شهید داوود مرادخانی و شهید رحمان بهرامی است اما کسی از خانواده داوود از ماجرا خبر ندارد، مریم و دخترانش الهام و زهرا بی قرار به تماشای هلی کوپتر می نشینند، دامادها خبردار شده اند و نمی دانند چگونه خبر را به گوش خانواده برسانند.
صبح زود مریمی که شبش را با بیداری و دلتنگی بی امان سپری کرده همه فامیل و آشنایان را یک جا در پارکینگ خانه می بیند و دلش ندا می دهد خبری که نباید، آمده است و بی اختیار روی پله می نشیند.
مریم شوکه است و حتی متوجه اتفاقات اطرافش نیست، می بیند اما نمی تواند واکنش درستی داشته باشد، سردار کرمی فرمانده سپاه انصارالمهدی(عج) همراه با چند نفر از مسئولان استان زنجان تابلوی شهید به دست وارد خانه اش می شود، اما مریم هنوز هم درک درستی ندارد.
الهام می گوید: همسرم از شب بی قرار و بی تاب بود، در راه خانه 10 بار مسیر را گم کرد، به من گفت ساعت هفت صبح کلاس داریم باید برویم، تعجب کردم، هفت صبح آماده بودیم اما بازهم متعجب بودم که چرا راهی خانه مادرم هستیم.
الهام می گوید: به خانه که رسیدیم همه اقوام و آشنایان دم در ایستاده بودند و همسایه در را باز نمی کرد تا مادرم ناغافل خبردار نشود، مادرم را صدا کردم، وقتی رسید با دیدن ما و اقوام روی پله ها نشست، شوکه بود اما نمی دانست خبری که شنیده چیست.
مریم ادامه می دهد: داوود همیشه می گفت 'شهادت فقط مثل امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)'، هیچ وقت فکر نمی کردم داوودم شهید شود، تخریب چی زبردستی که 29 سال به سلامت و دقت کارش را به انتها رسانده بود، حتی به آخرین دیدارمان نرسید، یعنی اجازه ندادند، گفتند خانواده اش طاقت دیدن چنین پیکری را ندارند.
مریم که اینها را تعریف می کند، توان محکم نگه داشتن سد اشک هایش را ندارد همانگونه که آرام همه را تعریف می کند، اشک می ریزد، زنی که می گوید: داوود همیشه همراه ماست، شاید جسمی دیگر در کار نیست، اما هنوز هم چشم به راه بازگشتش نشسته ام.
مریم 44 سال دارد و طی مدتی که دوستش داوود، همسرش داوود، همراهش داوود و تخریب چی اش داوود را از دست داده، احساس تنهایی نکرده و می گوید: داوودی که حتی یک بار مناسبت هایمان را بدون هدیه نگذاشت، هنوز هم چشممان را چشم انتظار نمی گذارد، به بهانه هر مناسبتی هدیه ای دریافت می کنیم، هنوز حامی بزرگی مثل او داریم.
مریم تعریف می کند که قبل از اعزام دستگاه کوچکی ساخته بود و می گفت این دقت خنثی سازی مین ها را بالا می برد، ساخته ام که در سوریه از آن استفاده کنم، وقتی شنیدم که در تله مین ها شهید شده است، باورم نمی شد.
مریم اضافه می کند: دقت داوود بالا بود، همه از دقت بالای کار او اطمینان داشتند، می دانستند این تخریب چی جایی که پا بگذارد به حتم پاکسازی شده خارج می شود، اما کسی هم نمی توانست باور کند همین تخریب چی در میدان مین شهید شود.
دوستانش بارها به داوود گفتند که بروی و شهید شوی، همسرت تنها می ماند و داوود هر بار گفت او توانش را دارد، می تواند از عهده کارها بر آید، او خدا را دارد.
3001/8068
کپی شد