'از روزی که پا به جبهه گداشتم همواره از خودم می پرسیدم که من می توانم کسی را با شلیک گلوله از پای در بیاورم. منی که از کشتن مورچه ای متأثر می شدم، می توانم سرباز دشمن را بکشم؟' با همین چند جمله علت نامگذاری مجموعه خاطراتش مشخص می شود.
محمدرضا مروانی رزمنده اهوازی که از کوی نیرو در 20 سالگی به جبهه اعزام شد، در عملیات والفجر مقدماتی به علت اصابت ترکش جانباز و در دوران اسارت قطع عضو شد. پس از بازگشت از دوران اسارت در کنار ادامه تحصیل و اشتغال در حرفه داروسازی همچنان از خاطرات جنگ و اسارت برای شهروندان و به ویژه نسل جوان می گوید.
*از زندگی خودتان پیش از آغاز جنگ تحمیلی بگویید و سپس نحوه اعزام به جبهه
مروانی: دی ماه 1341 در شهر اهواز متولد شدم خانواده ما دارای سه پسر و پنج دختر بود. در دوران انقلاب اسلامی و پیش از شروع جنگ تحمیلی فعالیت هایی در پایگاه های بسیج و مساجد داشتم.
دی ماه سال 61 با جمعی از دوستان و هم محله ای های خود تصمیم گرفتیم به جبهه برویم با هزار ترفند خانواده را به رفتن راضی کردم و پس از یک هفته آموزش فشرده را پشت سر گذاشتیم و به جبهه و دشت امقر با گردان تازه تأسیس کوثر به فرماندهی فؤاد حویزی اعزام شدیم.
دوشنبه 18 بهمن نزدیک شد، همه ما هیجان زده بودیم. تحرکات درون گردان شدید شده بود که خبر از آغاز عملیات می داد. بین بچه های گردان برگه هایی توزیع شد و از همه خواسته شد چنانچه وصیتی دارند بنویسند و به تعاون بدهند. از صبح 18 بهمن 1361 ولوله ای در گردان افتاد. فرماندهان، نیروها را توجیه می کردند و نیروها نیز تجهیزات خود را تحویل گرفته و مجهز شدند. یکی سربند می بست، یکی کوله پشتی اش را مرتب می کرد، دیگری نوار تیربار را دور کمرش می بست و دیگری با ماژیک روی لباس یا کلاهش مرامنامه اش را می نوشت... عصر شد، نفربرهای بسیج (کامیون) هر دسته را جداگانه حمل کرده با سرود: گردان کوثر عازم کرب و بلاست امشب...
*از نحوه مجروحیت و اسارت بگویید
مروانی: نزدیک غروب طرف خط مقدم حرکت کردیم. در خط مستقر شدیم و تا پاسی از شب در تب و تاب شروع عملیات بودیم، از هم خداحافظی ld ;vndl و حلالیت می طلبیدیم...که خبر لغو عملیات آمد اما ساعتی بعد پس از درگیری تند بین 2 فرمانده قرار به از سرگیری عملیات شد. شب از نیمه گذشته بود. غرش توپها و خمپاره ها و منورها که خط را مانند روز روشن می کرد خبر از آغاز عملیات داد، شوق حرکت به سمت جلو و آغاز رویارویی، نفس ها را به شماره انداخته بود. از آنجاییکه گردان کوثر گردان پشتیبان بود، با تأخیر وارد عمل شد. به یک دشت وسیعی رسیدیم که فاقد موانع طبیعی بود و نمیشد خود را براحتی از تیررس دشمن در امان نگه داشت.
پس از گذراندن ساعت های پر التهاب سرانجام ترکشی در سمت راست صورتم و ترکشی در کتف راست و دو ترکش در زانو و ترکشی نیز از میان دو استخوان ساق پای راستم عبور کرد. ترکشی که به زانویم اصابت کرده بود هم موجب خونریزی شدید من شد و هم آسیب جدی به عصب پایم وارد آورد به طوری که در همان ضربه اول پایم جمع شد و دیگر باز نشد.در آن حال چند بار از هوش رفتم و به هوش آمدم. به دلیل خونریزی شدید توان حرکت نداشتم.
این شرایط تا ظهر روز بعد ادامه داشت آرام آرام به هوش آمدم هوا روشن شده بود از موقعیت آفتاب در وسط آسمان حدس زدم ساعت حدود 12 ظهر است. سایه هایی از دور به ما نزدیک می شدند. تصویرشان مبهم بود. پیش خود گفتم بچه های ما هستند، انشاء الله ما را به عقب خواهند برد. آنها لا به لای کشته ها و مجروحین می گشتند. هر چه به ما نزدیک تر می شدند و تصویرشان واضح تر می شد. پی بردم که گویی سربازان عراقی هستند. سه یا چهار نفر بودند. مرا به درون جیپ منتقل کردند. گویی کسی غیر از من در آن جمع یا زنده نمانده بود یا صحنه را ترک کرده بود.
پس از مدتی خود را در پاسگاه عراقی ها دیدم، افسر پایگاه به همراه چند تن دیگر وارد پاسگاه شده و به طرف ما آمدند وگفتگویی بین او و برخی اسرا صورت گرفت، به من که رسید یکی از کسانی که ما را به اسارت گرفته بود گفت:سیدی هذا عربی، کان یتکلم عربی(یعنی این عرب است، داشت عربی حرف می زد). آن افسر ادامه و گفت برای چه او را به اینجا آوردید، او را بکشید، بی خود کردید او را آوردید اگرچه تصور می کردم در همان لحظه مرا می کشند اما این امر رخ نداد و ما را با یک کامیون نظامی به مرکز جوانان در شهر العماره بردند.
نیمرورزی را در آن مرکز گذراندیم. پس از ثبت اسامی و مشخصات مجروحین، با چند دستگاه اتوبوس به سمت پایگاه نیروی هوایی واقع در شهری بنام حُبانیه که 2-3 ساعتی با بغداد فاصله داشت حرکت کردیم. تمام مجروحین را در یک سالن بزرگ که دو طرف آن تخت بیمارستانی چیده بودند، مستقر کردند.
پس از پیاده شدن و به صف شدن، یک افسر بلندپایه با چوب دستی که زیر بغل گداشته بود و چند درجه دار و سرباز که دور او را گرفته بودند، به سمت ما آمدند. همه سربازان به احترام او پا جفت کرده و سلام نظامی دادند. افسر عراقی (سرگرد محمودی) چاق و قدی متوسطی داشت، فارسی را با لهجه عربی صحبت می کرد. بعدا متوجه شدیم او فرمانده اردوگاه است.
مجموعه تازه وارد را در 2 آسایشگاه اول و دوم جای دادند. این سالن ها فاقد هر گونه امکانات بود، نه دستشویی و نه آبخوری. دو ظرف سفالی بزرگ بود حاوی آب شرب بنام 'هبانه' بود، زیر هر هبانه یک تشت فلزی بود که آب تراوش شده از بدنه هبانه در آن جمع می شد و به مصرف می رسید. پتوهای نظامی را بعنوان فرش روی زمین پهن کرده بودند. به هر نفر یک کیسه بزرگ نظامی بعلاوه دو پتو و یک بالش دادند.
*قطع پای شما چقدر پس از اسارتتان رخ داد؟
مروانی: در آسایشگاه محلی را به درمانگاه اختصاص داده بودند و 2 پزشک ایرانی به نام های دکتر بیگدلی و جلالوند به درمان مجروحان می پرداختند. شرایط پای من روز به روز بدتر می شد یک روز پای زخمی من مجدد خونریزی کرد 2 نیروی عراقی برای جابجایی من به درمانگاه آمدند از من خواستند که پای خود را صاف کنم درحالیکه به آنها توضیح دادم از زمان برخورد ترکش تاکنون قادر به صاف کردن آن نیستم اما با فشار به پایم برای صاف کردن آن باعث پاره شدن عروق ان شدند که بعدها زمینه قطع پا را فراهم کردند. 2 ماه از این جریان گذاشت تا آنکه یک روز درد پا امانم را برید با اصرار زیاد دکتر ایرانی مرا به بیمارستان نیروی هوایی منتقل کردند روزها می گذشت و هر روز شاهد بی توجهی نیروهای آنجا بودم که شرایط من را بدتر می کرد.
یک شب قبل از بازدید نیروهای صلیب سرخ از بیمارستان برخورد نیروهای بیمارستانی با من تغییر کرد و اکسیژن و کیسه خون را به من وصل کردند. تمام حوادث پیش امده را برای نیروهای صلیب سرخ توضیح دادم.
پس از آن برای ادامه درمان به بیمارستان الرشید بغداد منتقل شدم که همانجا دکتر با اعلام شرایط اورژانسی دستور انتقال به اتاق عمل را داد. به دلیل باند پیچی های بسیار در درمانگاه لخته خون بزرگی در زانویم ایجاد شد به طوریکه مجبور شدند بار دیگر پانسمان را ببند. به هر روی به اتاق عمل منتقل شدم و پس از به هوش آمدن متوجه قطع پایم شدم.
آرام آرام بهوش آمدم. صدای پرستارانی که بالای سرم بودند را می شنیدم. یکی از آنها گفت: فلان فلان شده چه خوب عربی حرف می زند. در بیهوشی به عربی هذیان می گفت. دیگری می گفت: پایش در سطل زباله است. متوجه نشدم منظورش پای قطع شده من است. سوزش شدیدی از ناحیه بالای زانوی پای راستم احساس می کردم، هر بار می خواستم دستم را دراز کرده وآنرا لمس کنم، پرستار حاضر مانع می شد. پایم را بخوبی احساس می کردم و فکر می کردم هنوز خم است، پیش خود گفتم: من که توی اتاق عمل بیهوش بودم چرا در آن حالت پایم را درست نکردند و آنرا به حالت اولیه برنگرداندند؟ آرام سرم بلند کردم و به پایین پایم نگاه کردم، در آن لحظه متوجه شدم که پایم را قطع کرده اند. این جمله را در پاسخ به سؤال خودم گفتم: اصلا پایی نیست که درستش کنند!
نیمه دوم شعبان بود و من با پایی که حالا دیگر نداشتم به اردوگاه بازگشتم از دور اردوگاه به قدری تغییر کرده بود که آن را نشناختم بسیار سفید و مرتب شده بود. بعدها متوجه شدم سربازان عراقی اسرای ایرانی را مجبور کرده اند که تمام دیوارهای اردوگاه را تمیز و رنگ آمیزی کنند.
*شما عرب بودید آیا این مساله برای شما دردسری هم ایجاد کرد؟
مروانی: همیشه یکی از مهم ترین چالش هایی که در اسارت با ان مواجه بودم همین مساله بود. نیروهای عراقی معتقد بودند هر عربی که در جبهه های ایران علیه آنها می جنگد خائن است. همچنین توقع داشتند که اسرای عرب با آنها در اردوگاه همکاری کنند که البته بیشتر نیروها هم زیر بار این توقع بیجا نمی رفتند. این امر سبب شده بود که همیشه به دنبال مخفی کردن هویت خودم باشم تا از بروز دردسرهای بعدی جلوگیری کنم.
*خاطره ای از دوران اسارت که هنوز هم شما را منقلب می کند را تعریف کنید.
مروانی: پس از آنکه برای درمان مرا به بیمارستان نیروی هوایی منتقل کردند با چند اسیر زخمی دیگر آشنا شدم یکی از آنها جوان کاشانی بود که ترکش به سرش خورده بود و قادر به صحبت کردن نبود. پزشک به نیروهای بیمارستان گفته بود که این بیمار حالت تهوع دارد و باید روی پهلو بخوابد در غیر این صورت امکان خفگی وی وجود دارد. یک روز این جوان کاشانی تلاش بسیاری کرد تا نام خود را به من بگوید و از حال او خبر برسانم اما هرچه سعی کرد نتوانست صحبت کند. متاسفانه در اثر بی توجهی بهیاران یک روز اتفاقی که نباید افتاد و این جانباز بر اثر خفگی شهید شد. هربار که به وضعیت ان رزمنده فکر می کنم بسیار منقلب می شوم.
*از آن دوران خاطرات شیرینی هم دارید؟
مروانی: عید نوروز سال 63 بود. همه برای استقبال از عید در جنب و جوش بودند. در آن سال آزاده ها ابتکار جالبی به خرج دادند و آن هم پختن حلوا بود. از قبل صمون ها (نوعی نان محلی) را که قسمت اعظم آن خمیر بود تخلیه و خمیرها را در آفتاب خشک کرده بودند و سپس خمیر خشک شده را به قطعات ریز تبدیل و با آسیاب دستی آرد درست کردند. آرد حاصل را روی بخاری تفت دادند و با مقداری روغن و با شیره خرما مخلوط کرده و خمیر حاصل را روی بخاری آرام آرام دم دادند تا شکل و قوام گرفت. در همین هنگام سوت نگهبان بلند شد سوت بی موقع معمولا شوم بود و آزار دهنده، یا خبر از تفتیش عمومی بود یا بلایی آسمانی. به هر حال خبر دادند که فرمانده اردوگاه است. گفتند فرمانده برای تبریک عید آمده است. این برای اولین بار بود که فرمانده برای تبریک عید می آید.همه بیرون آمدند و به صف شدند. سرگرد علی، فرمانده اردوگاه همراه خود یک جعبه شیرینی آورده بود، نمی دانم چطور می خواست این جعبه را بین اسرا تقسیم کند. این جا بود که بچه ها برگ برنده خود را رو کردند آن حلوای تزیین شده که به شدت مورد توجه سرگرد قرار گرفت و از نحوه پخت آن با اعجاب می پرسید.
*از نحوه آزادی بگویید
مروانی: در سال 63 کشور ایران به صورت یکطرفه و از روی حسن نیت تعدادی از اسرای عراقی را آزاد کرد پس از آن کشور عراق هم از آزادی شماری اسرای ایرانی خبر داد. افراد قطع عضو، قطع نخاع، جانبازان شدید اعصاب و روان و پیرمردها در اولویت قرار گرفتند که من هم به علت قطع عضو بالای زانو در این لیست قرار گرفتم و سرانجام در خرداد سال 64 از طریق مرز هوایی ترکیه به تهران و سپس اهواز منتقل شدیم.
پس از آنکه شرایط روحی و جسمی ام کمی بهتر شد به سراغ درس رفتم دیپلم را گرفتم و در سال 70 وارد دانشکده داروسازی اهواز شدم. در سال 72 ازدواج کردم که ثمره آن 2 فرزند دختر است.
26 مرداد 1369 اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سالها اسارت در زندان های رژیم بعث عراق با ورود به کشور به جمع خانوادههای خود بازگشتند.
استان خوزستان با داشتن 2 هزار و 750 آزاده، رتبه پنجم کشور را از نظر تعداد آزادگان دارد.
مصاحبه: ندا رضاپور
9887/6002
محمدرضا مروانی رزمنده اهوازی که از کوی نیرو در 20 سالگی به جبهه اعزام شد، در عملیات والفجر مقدماتی به علت اصابت ترکش جانباز و در دوران اسارت قطع عضو شد. پس از بازگشت از دوران اسارت در کنار ادامه تحصیل و اشتغال در حرفه داروسازی همچنان از خاطرات جنگ و اسارت برای شهروندان و به ویژه نسل جوان می گوید.
*از زندگی خودتان پیش از آغاز جنگ تحمیلی بگویید و سپس نحوه اعزام به جبهه
مروانی: دی ماه 1341 در شهر اهواز متولد شدم خانواده ما دارای سه پسر و پنج دختر بود. در دوران انقلاب اسلامی و پیش از شروع جنگ تحمیلی فعالیت هایی در پایگاه های بسیج و مساجد داشتم.
دی ماه سال 61 با جمعی از دوستان و هم محله ای های خود تصمیم گرفتیم به جبهه برویم با هزار ترفند خانواده را به رفتن راضی کردم و پس از یک هفته آموزش فشرده را پشت سر گذاشتیم و به جبهه و دشت امقر با گردان تازه تأسیس کوثر به فرماندهی فؤاد حویزی اعزام شدیم.
دوشنبه 18 بهمن نزدیک شد، همه ما هیجان زده بودیم. تحرکات درون گردان شدید شده بود که خبر از آغاز عملیات می داد. بین بچه های گردان برگه هایی توزیع شد و از همه خواسته شد چنانچه وصیتی دارند بنویسند و به تعاون بدهند. از صبح 18 بهمن 1361 ولوله ای در گردان افتاد. فرماندهان، نیروها را توجیه می کردند و نیروها نیز تجهیزات خود را تحویل گرفته و مجهز شدند. یکی سربند می بست، یکی کوله پشتی اش را مرتب می کرد، دیگری نوار تیربار را دور کمرش می بست و دیگری با ماژیک روی لباس یا کلاهش مرامنامه اش را می نوشت... عصر شد، نفربرهای بسیج (کامیون) هر دسته را جداگانه حمل کرده با سرود: گردان کوثر عازم کرب و بلاست امشب...
*از نحوه مجروحیت و اسارت بگویید
مروانی: نزدیک غروب طرف خط مقدم حرکت کردیم. در خط مستقر شدیم و تا پاسی از شب در تب و تاب شروع عملیات بودیم، از هم خداحافظی ld ;vndl و حلالیت می طلبیدیم...که خبر لغو عملیات آمد اما ساعتی بعد پس از درگیری تند بین 2 فرمانده قرار به از سرگیری عملیات شد. شب از نیمه گذشته بود. غرش توپها و خمپاره ها و منورها که خط را مانند روز روشن می کرد خبر از آغاز عملیات داد، شوق حرکت به سمت جلو و آغاز رویارویی، نفس ها را به شماره انداخته بود. از آنجاییکه گردان کوثر گردان پشتیبان بود، با تأخیر وارد عمل شد. به یک دشت وسیعی رسیدیم که فاقد موانع طبیعی بود و نمیشد خود را براحتی از تیررس دشمن در امان نگه داشت.
پس از گذراندن ساعت های پر التهاب سرانجام ترکشی در سمت راست صورتم و ترکشی در کتف راست و دو ترکش در زانو و ترکشی نیز از میان دو استخوان ساق پای راستم عبور کرد. ترکشی که به زانویم اصابت کرده بود هم موجب خونریزی شدید من شد و هم آسیب جدی به عصب پایم وارد آورد به طوری که در همان ضربه اول پایم جمع شد و دیگر باز نشد.در آن حال چند بار از هوش رفتم و به هوش آمدم. به دلیل خونریزی شدید توان حرکت نداشتم.
این شرایط تا ظهر روز بعد ادامه داشت آرام آرام به هوش آمدم هوا روشن شده بود از موقعیت آفتاب در وسط آسمان حدس زدم ساعت حدود 12 ظهر است. سایه هایی از دور به ما نزدیک می شدند. تصویرشان مبهم بود. پیش خود گفتم بچه های ما هستند، انشاء الله ما را به عقب خواهند برد. آنها لا به لای کشته ها و مجروحین می گشتند. هر چه به ما نزدیک تر می شدند و تصویرشان واضح تر می شد. پی بردم که گویی سربازان عراقی هستند. سه یا چهار نفر بودند. مرا به درون جیپ منتقل کردند. گویی کسی غیر از من در آن جمع یا زنده نمانده بود یا صحنه را ترک کرده بود.
پس از مدتی خود را در پاسگاه عراقی ها دیدم، افسر پایگاه به همراه چند تن دیگر وارد پاسگاه شده و به طرف ما آمدند وگفتگویی بین او و برخی اسرا صورت گرفت، به من که رسید یکی از کسانی که ما را به اسارت گرفته بود گفت:سیدی هذا عربی، کان یتکلم عربی(یعنی این عرب است، داشت عربی حرف می زد). آن افسر ادامه و گفت برای چه او را به اینجا آوردید، او را بکشید، بی خود کردید او را آوردید اگرچه تصور می کردم در همان لحظه مرا می کشند اما این امر رخ نداد و ما را با یک کامیون نظامی به مرکز جوانان در شهر العماره بردند.
نیمرورزی را در آن مرکز گذراندیم. پس از ثبت اسامی و مشخصات مجروحین، با چند دستگاه اتوبوس به سمت پایگاه نیروی هوایی واقع در شهری بنام حُبانیه که 2-3 ساعتی با بغداد فاصله داشت حرکت کردیم. تمام مجروحین را در یک سالن بزرگ که دو طرف آن تخت بیمارستانی چیده بودند، مستقر کردند.
پس از پیاده شدن و به صف شدن، یک افسر بلندپایه با چوب دستی که زیر بغل گداشته بود و چند درجه دار و سرباز که دور او را گرفته بودند، به سمت ما آمدند. همه سربازان به احترام او پا جفت کرده و سلام نظامی دادند. افسر عراقی (سرگرد محمودی) چاق و قدی متوسطی داشت، فارسی را با لهجه عربی صحبت می کرد. بعدا متوجه شدیم او فرمانده اردوگاه است.
مجموعه تازه وارد را در 2 آسایشگاه اول و دوم جای دادند. این سالن ها فاقد هر گونه امکانات بود، نه دستشویی و نه آبخوری. دو ظرف سفالی بزرگ بود حاوی آب شرب بنام 'هبانه' بود، زیر هر هبانه یک تشت فلزی بود که آب تراوش شده از بدنه هبانه در آن جمع می شد و به مصرف می رسید. پتوهای نظامی را بعنوان فرش روی زمین پهن کرده بودند. به هر نفر یک کیسه بزرگ نظامی بعلاوه دو پتو و یک بالش دادند.
*قطع پای شما چقدر پس از اسارتتان رخ داد؟
مروانی: در آسایشگاه محلی را به درمانگاه اختصاص داده بودند و 2 پزشک ایرانی به نام های دکتر بیگدلی و جلالوند به درمان مجروحان می پرداختند. شرایط پای من روز به روز بدتر می شد یک روز پای زخمی من مجدد خونریزی کرد 2 نیروی عراقی برای جابجایی من به درمانگاه آمدند از من خواستند که پای خود را صاف کنم درحالیکه به آنها توضیح دادم از زمان برخورد ترکش تاکنون قادر به صاف کردن آن نیستم اما با فشار به پایم برای صاف کردن آن باعث پاره شدن عروق ان شدند که بعدها زمینه قطع پا را فراهم کردند. 2 ماه از این جریان گذاشت تا آنکه یک روز درد پا امانم را برید با اصرار زیاد دکتر ایرانی مرا به بیمارستان نیروی هوایی منتقل کردند روزها می گذشت و هر روز شاهد بی توجهی نیروهای آنجا بودم که شرایط من را بدتر می کرد.
یک شب قبل از بازدید نیروهای صلیب سرخ از بیمارستان برخورد نیروهای بیمارستانی با من تغییر کرد و اکسیژن و کیسه خون را به من وصل کردند. تمام حوادث پیش امده را برای نیروهای صلیب سرخ توضیح دادم.
پس از آن برای ادامه درمان به بیمارستان الرشید بغداد منتقل شدم که همانجا دکتر با اعلام شرایط اورژانسی دستور انتقال به اتاق عمل را داد. به دلیل باند پیچی های بسیار در درمانگاه لخته خون بزرگی در زانویم ایجاد شد به طوریکه مجبور شدند بار دیگر پانسمان را ببند. به هر روی به اتاق عمل منتقل شدم و پس از به هوش آمدن متوجه قطع پایم شدم.
آرام آرام بهوش آمدم. صدای پرستارانی که بالای سرم بودند را می شنیدم. یکی از آنها گفت: فلان فلان شده چه خوب عربی حرف می زند. در بیهوشی به عربی هذیان می گفت. دیگری می گفت: پایش در سطل زباله است. متوجه نشدم منظورش پای قطع شده من است. سوزش شدیدی از ناحیه بالای زانوی پای راستم احساس می کردم، هر بار می خواستم دستم را دراز کرده وآنرا لمس کنم، پرستار حاضر مانع می شد. پایم را بخوبی احساس می کردم و فکر می کردم هنوز خم است، پیش خود گفتم: من که توی اتاق عمل بیهوش بودم چرا در آن حالت پایم را درست نکردند و آنرا به حالت اولیه برنگرداندند؟ آرام سرم بلند کردم و به پایین پایم نگاه کردم، در آن لحظه متوجه شدم که پایم را قطع کرده اند. این جمله را در پاسخ به سؤال خودم گفتم: اصلا پایی نیست که درستش کنند!
نیمه دوم شعبان بود و من با پایی که حالا دیگر نداشتم به اردوگاه بازگشتم از دور اردوگاه به قدری تغییر کرده بود که آن را نشناختم بسیار سفید و مرتب شده بود. بعدها متوجه شدم سربازان عراقی اسرای ایرانی را مجبور کرده اند که تمام دیوارهای اردوگاه را تمیز و رنگ آمیزی کنند.
*شما عرب بودید آیا این مساله برای شما دردسری هم ایجاد کرد؟
مروانی: همیشه یکی از مهم ترین چالش هایی که در اسارت با ان مواجه بودم همین مساله بود. نیروهای عراقی معتقد بودند هر عربی که در جبهه های ایران علیه آنها می جنگد خائن است. همچنین توقع داشتند که اسرای عرب با آنها در اردوگاه همکاری کنند که البته بیشتر نیروها هم زیر بار این توقع بیجا نمی رفتند. این امر سبب شده بود که همیشه به دنبال مخفی کردن هویت خودم باشم تا از بروز دردسرهای بعدی جلوگیری کنم.
*خاطره ای از دوران اسارت که هنوز هم شما را منقلب می کند را تعریف کنید.
مروانی: پس از آنکه برای درمان مرا به بیمارستان نیروی هوایی منتقل کردند با چند اسیر زخمی دیگر آشنا شدم یکی از آنها جوان کاشانی بود که ترکش به سرش خورده بود و قادر به صحبت کردن نبود. پزشک به نیروهای بیمارستان گفته بود که این بیمار حالت تهوع دارد و باید روی پهلو بخوابد در غیر این صورت امکان خفگی وی وجود دارد. یک روز این جوان کاشانی تلاش بسیاری کرد تا نام خود را به من بگوید و از حال او خبر برسانم اما هرچه سعی کرد نتوانست صحبت کند. متاسفانه در اثر بی توجهی بهیاران یک روز اتفاقی که نباید افتاد و این جانباز بر اثر خفگی شهید شد. هربار که به وضعیت ان رزمنده فکر می کنم بسیار منقلب می شوم.
*از آن دوران خاطرات شیرینی هم دارید؟
مروانی: عید نوروز سال 63 بود. همه برای استقبال از عید در جنب و جوش بودند. در آن سال آزاده ها ابتکار جالبی به خرج دادند و آن هم پختن حلوا بود. از قبل صمون ها (نوعی نان محلی) را که قسمت اعظم آن خمیر بود تخلیه و خمیرها را در آفتاب خشک کرده بودند و سپس خمیر خشک شده را به قطعات ریز تبدیل و با آسیاب دستی آرد درست کردند. آرد حاصل را روی بخاری تفت دادند و با مقداری روغن و با شیره خرما مخلوط کرده و خمیر حاصل را روی بخاری آرام آرام دم دادند تا شکل و قوام گرفت. در همین هنگام سوت نگهبان بلند شد سوت بی موقع معمولا شوم بود و آزار دهنده، یا خبر از تفتیش عمومی بود یا بلایی آسمانی. به هر حال خبر دادند که فرمانده اردوگاه است. گفتند فرمانده برای تبریک عید آمده است. این برای اولین بار بود که فرمانده برای تبریک عید می آید.همه بیرون آمدند و به صف شدند. سرگرد علی، فرمانده اردوگاه همراه خود یک جعبه شیرینی آورده بود، نمی دانم چطور می خواست این جعبه را بین اسرا تقسیم کند. این جا بود که بچه ها برگ برنده خود را رو کردند آن حلوای تزیین شده که به شدت مورد توجه سرگرد قرار گرفت و از نحوه پخت آن با اعجاب می پرسید.
*از نحوه آزادی بگویید
مروانی: در سال 63 کشور ایران به صورت یکطرفه و از روی حسن نیت تعدادی از اسرای عراقی را آزاد کرد پس از آن کشور عراق هم از آزادی شماری اسرای ایرانی خبر داد. افراد قطع عضو، قطع نخاع، جانبازان شدید اعصاب و روان و پیرمردها در اولویت قرار گرفتند که من هم به علت قطع عضو بالای زانو در این لیست قرار گرفتم و سرانجام در خرداد سال 64 از طریق مرز هوایی ترکیه به تهران و سپس اهواز منتقل شدیم.
پس از آنکه شرایط روحی و جسمی ام کمی بهتر شد به سراغ درس رفتم دیپلم را گرفتم و در سال 70 وارد دانشکده داروسازی اهواز شدم. در سال 72 ازدواج کردم که ثمره آن 2 فرزند دختر است.
26 مرداد 1369 اولین گروه آزادگان ایرانی پس از سالها اسارت در زندان های رژیم بعث عراق با ورود به کشور به جمع خانوادههای خود بازگشتند.
استان خوزستان با داشتن 2 هزار و 750 آزاده، رتبه پنجم کشور را از نظر تعداد آزادگان دارد.
مصاحبه: ندا رضاپور
9887/6002
کپی شد