به گزارش ایرنا "راهی برای رفتن"، ماجرای زندگی بانوی مبارز نیشابوری است که با شهادت برادرش در آغاز جنگ تحمیلی تصمیم می گیرد سلاح برادر را برداشته و در نقش امدادگر جنگی به نبرد دشمن برود، این بانوی قهرمان در عملیات خیبر دچار آسیب شیمیایی می شود.
نویسنده این کتاب به خبرنگار ایرنا گفت: نگارش کتاب "راهی برای رفتن" حدود ۶ سال به طول انجامید و پارسال توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
مریم عرفانیان افزود: این کتاب واقعیتی محض از زندگی این بانوی قهرمان است و به نوعی تاریخ معاصر ایران می باشد که خاطرات این زن مبارز از دوران رضاشاه تا جنگ تحمیلی و دوران اسارتش به دست مامورین آل سعود در مراسم برائت از مشرکان در آن ثبت شده است.
وی ادامه داد: اگر "دختر شینا" و "فرنگیس" کتاب های سرگذشت قهرمانان ملی هستند کتاب "راهی برای رفتن" نیز سرگذشت بانو خورشائی به عنوان یکی دیگر از قهرمانان ملی ایران زمین است که علاوه بر حضور در جبهه های دفاع مقدس در حادثه کشتار حجاج در مراسم برائت از مشرکین در سال ۱۳۶۶ نیز حضور داشته و اسیر شده است.
عرفانیان گفت: فصل به فصل این کتاب حادثه است، پس از خلق این اثر دیگر هر سوژه ای را برای نگاشتن انتخاب نمی کنم.
این نویسنده مشهدی افزود: برای خلق این اثر حدود ۲۰۰ ساعت مصاحبه های متعدد داشتم و سرانجام این کتاب در سال ۱۳۹۷ با شمارگان هزار و ۲۵۰ نسخه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شد.
وی ادامه داد: این کتاب چهارم مهر ماه پارسال نیز در شب خاطره توسط بتول خورشاهی به رهبر معظم انقلاب تقدیم شد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
"با شروع عملیات (خیبر- اسفند ۱۳۶۲) همه گروه ها برای خدمت در بیمارستان حاضر شدند، با دیدن آن همه مجروح، گاهی وحشت زده می شدم. نمی دانستم باید اول به کدام یک رسیدگی می کردم. آنجا جایی بود که آه و ناله و داد و فریاد و درد نبود. آنجا جایی که دارو می خواهم و به من هم برسید نبود. آنجا جایی بود که همه بانگ "یا حسین (ع)"، "یا زهرا (س)" و "یا خدا" سر می دادند. فقط و فقط ذکر الله بود. یکی پایش قطع شده بود و دیگری دستش. یکی ترکش به سینه اش اصابت کرده بود و دیگری به سرش. وقتی بالای سر مجروحی میرسیدم، رزمنده ای دیگر را نشان می داد تا مداوا کنم و زمانی که بالای سر رزمنده می رفتم، او هم مجروح دیگری را نشان می داد. هیچ کس به فکر خودش نبود."
در بخش دیگری می خوانیم: "کربلای خیبر با آوردن پسربچه ۱۰ ساله ای کامل شد، پسر بچه ای که علی اکبر آن عملیات بود. دو پایش از بالای زانو قطع شده بود و ذکر "یا زهرا (س)" بر لب داشت. غرق خون بود ولی هنوز نفس می کشید و چشمانش باز بود. خودم را به سرعت بالای سرش رساندم. او را از روی برانکارد بلند کردم و در آغوش گرفتم. کمی دقیق تر شدم. پسربچه ناله نمی کرد. فقط مدام می گفت: "خدا، خدا، خدا"، یک نفر گفت: روی مین رفته، دیگری گفت: "چقدر کم سن و ساله!"، پسرک را آرام روی تخت خواباندم. صورت خاک آلود و خون آلودش را با دو دست پاک کردم. یکباره چهره مرتضی به جای صورت پسربچه در ذهنم تداعی شد، پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: "عزیزم، من مادرت هستم، هر چی میخوای بگو. چه کاری از دستم برمیاد؟»
۷۵۰۵/۶۰۵۳