بیشتر از 10 سال به نظر نمی رسد در حالی که نگاهش را از چشم هایم بر نمی دارد، گره روسری رنگی اش را سفت تر می کند و پلاستیکی که چند دستمال کاغذی جیبی در آن است را به خواهر کوچکش می دهد و او را به سمت من می فرستد.
سه سال بیشتر ندارد اما کارش را بلد است و خوب می داند چه بگوید تا مشتری اش شوم، در میان اصرارهای بی وقفه اش اسمش را می پرسم، خواهر بزرگ تر مجال پاسخ نمی دهد و می گوید: من «ستاره» و این هم «سارا» است.
و سپس دست هایش را در جیب لباسش که چند جای آن پاره است، فرو می برد و در حالی که با نگاهش به «سارا» می فهماند که نباید دست از اصرار برای فروش دستمال جیبی ها بردارد، می گوید: تا تمام دستمال ها را نفروشیم حق نداریم به خانه برویم چون پدرم دعوا می کند.
آن طور که تعریف می کند: او و 2 برادرش شاگردهای زرنگی هستند و هر روز از مدرسه که تعطیل می شوند برای فروش دستمال کاغذی راهی خیابان می شوند و تا دانه آخر را نفروشند حق ندارند به خانه برگردند و از مدتی پیش «سارا» سه ساله هم همپای آن ها شده است.
«باید یاد بگیرد»، این پاسخ را می دهد وقتی می پرسم چرا در سرمای هوا سارا را همراهش می آورد.
ساعت 22 و هوا سرد است و این 2 خواهر همچنان در خیابان مدرس هستند و تا چند دستمال باقی مانده را نفروشند قرار نیست به خانه بروند.
آن طور که «ستاره» می گوید: شب ها پیاده به خانه بر می گردند ولی گاهی برخی برایشان دل می سوزانند و آن ها را با خودرو به خانه می رسانند و تحویل خانواده شان می دهند.
با این حال این 2 خواهر خانواده شان را دوست دارند و آن طور که می گویند خوراکی و غذاهایی را که برخی برایشان می خرند حاضر نیستند تنها بخورند و به خانه می برند.
نزدیک عید است و زیر پوست این شهر «ستاره و سارا» هایی زندگی می کنند که فارغ از عیدانه و خوشی های کودکانه زیر نگاه های سنگین و پر از سوال دیگران از چرایی کودکان کار تمام فکر و ذهنشان تامین هزینه مواد مخدر خانواده ای است که دود اعتیادش آینده آن ها را روز به روز تاریک و خاموش می کند.
3215*3028
سه سال بیشتر ندارد اما کارش را بلد است و خوب می داند چه بگوید تا مشتری اش شوم، در میان اصرارهای بی وقفه اش اسمش را می پرسم، خواهر بزرگ تر مجال پاسخ نمی دهد و می گوید: من «ستاره» و این هم «سارا» است.
و سپس دست هایش را در جیب لباسش که چند جای آن پاره است، فرو می برد و در حالی که با نگاهش به «سارا» می فهماند که نباید دست از اصرار برای فروش دستمال جیبی ها بردارد، می گوید: تا تمام دستمال ها را نفروشیم حق نداریم به خانه برویم چون پدرم دعوا می کند.
آن طور که تعریف می کند: او و 2 برادرش شاگردهای زرنگی هستند و هر روز از مدرسه که تعطیل می شوند برای فروش دستمال کاغذی راهی خیابان می شوند و تا دانه آخر را نفروشند حق ندارند به خانه برگردند و از مدتی پیش «سارا» سه ساله هم همپای آن ها شده است.
«باید یاد بگیرد»، این پاسخ را می دهد وقتی می پرسم چرا در سرمای هوا سارا را همراهش می آورد.
ساعت 22 و هوا سرد است و این 2 خواهر همچنان در خیابان مدرس هستند و تا چند دستمال باقی مانده را نفروشند قرار نیست به خانه بروند.
آن طور که «ستاره» می گوید: شب ها پیاده به خانه بر می گردند ولی گاهی برخی برایشان دل می سوزانند و آن ها را با خودرو به خانه می رسانند و تحویل خانواده شان می دهند.
با این حال این 2 خواهر خانواده شان را دوست دارند و آن طور که می گویند خوراکی و غذاهایی را که برخی برایشان می خرند حاضر نیستند تنها بخورند و به خانه می برند.
نزدیک عید است و زیر پوست این شهر «ستاره و سارا» هایی زندگی می کنند که فارغ از عیدانه و خوشی های کودکانه زیر نگاه های سنگین و پر از سوال دیگران از چرایی کودکان کار تمام فکر و ذهنشان تامین هزینه مواد مخدر خانواده ای است که دود اعتیادش آینده آن ها را روز به روز تاریک و خاموش می کند.
3215*3028
کپی شد