دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق فرماندهی برد و به فرمانده های گروهان معرفی کرد: سعید آقا از بچه های گل و قدیمی تیپ! افتخار دادن تو گردان خدمت کنن! و بقیه را به من معرفی کرد: جلیل اسلامی، محمد رضا بدیهی، خوشقدم و... غافلگیر شدم!
جی پلاس: پانزدهم بهمن 1362
اول صبح، گوش سپرده بودم به صحبت های چند رزمنده جدیدی که جلو پرسنلی لشکر المهدی جمع شده بودند.
- صداش می زنن اشلو!
- اخلاقش عجیبه...
- امام پیشونی اونو بوسیده...
- با محسن رضایی و صیاد شیرازی رفیقه!
- رفسنجانی یه خطبه نماز جمعه تهرون رو اختصاص داده به رشادت اون و گردانش!
- گردانش، حوزه علمیه است... گود زور خونه هست، تیم فوتباله، تفریحگاهه، میدون جنگه. یه خونواده سیصد، چهار صد نفره...
- عمو مرتضی پر از تعجبه!
پشت لبی برگرداندم و راستش حسودیم شد، به خودم گفتم: سعید علیزاده، غلو می کنن اینا، بزرگش می کنن... بی کله تر و نترس تر از خودت کسی نیست!
چند سال توی جنگ بودم و اولین بار بود که از کسی چنین تعریف و تمجیدی می شنیدم. وقتی توی تیپ و شهر، حرف و حدیث مرتضی جاویدی[1] به گوشم رسید، کنجکاو شدم تا بروم و مدتی عضو گردانش بشوم و همه چیز را خودم سبک و سنگین کنم. برگ معرفی را از کارگزینی لشکر المهدی گرفتم و به طرف ساختمان گردان حرکت کردم. وارد ساختمان که شدم، مرتضی منتظرم بود، جلو آمد.
- خوش اومدی برادر علیزاده!
دستم را گرفت و با خود به داخل اتاق فرماندهی برد و به فرمانده های گروهان معرفی کرد: سعید آقا از بچه های گل و قدیمی تیپ! افتخار دادن تو گردان خدمت کنن! و بقیه را به من معرفی کرد: جلیل اسلامی، محمد رضا بدیهی، خوشقدم و... غافلگیر شدم! سرم پایین بود و فکر می کردم: از کجا منو می شناخت... انگار منتظرم بود؟! درونم آشوب بود و سیگار می توانست کمی تسکینم دهد. گیج و منگ پاکت سیگار را در آوردم و به مرتضی تعارف کردم.
- بفرمایید سیگار!
- ممنون برادر!
بعد یکی یکی به بقیه تعارف کردم کسی برنداشت. نخی بیرون آوردم و آتش زدم. پُک اول را که زدم و دود را توی هوا فرستادم، متوجه شدم بقیه به غیر از مرتضی حالت خندان قبل را ندارند! سیگار را که تمام کردم، مرتضی دستم را گرفت و به داخل سالن برد و به مسلم رستم زاده فرمانده گروهان یک گفت: علیزاده از بچه های با تجربه جنگه، تو گروهان از تجربه اش خوب استفاده کن!
مسلم من را پیش بچه های فسا برد و به تک تک آنها معرفی کرد. آنها هم صلوات فرستادند و جلو آمدند و همدیگر را در آغوش گرفتیم و دست و صورت هم را بوسیدیم. انگار رسم استقبال از نیروهای ورودی جدید، همین بود.
نیم ساعت گذشت و دوباره هوس سیگار کردم. نخی از پاکت بیرون آوردم و زیر لب گذاشتم. یکی از بچه های جوان فسا جلو آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت: برادر، مگه مقررات رو نمی دونی!
با تعجب پرسیدم: کدوم مقررات؟!
تو گردان، کشیدن سیگار ممنوعه!
به صورت جوان نگاه کردم و گفتم: برو تو هم خوشی، نیم ساعت قبل تو اتاق فرماندهی، جلو...
سکوت کردم و زدم پشت دستم: ای دل غافل![2]
- شهید مرتضی جاویدی، فرمانده گردان فجر و تنها رزمنده ای که امام بر پیشانی او بوسه زد. وی در تاریخ هفتم بهمن ماه سال 65 در عملیات کربلای پنج و در شلمچه به شهادت رسید.
- برشی از کتاب تپه جاویدی و راز اشلو؛ نوشته اکبر صحرایی.