اسرای ایرانی چگونه اسباب عصبانیت سروان عراقی را فراهم کردند؟

گفت: چرا خمینی جنگ را تمام نمی کند که ناگهان صدای صلوات بچه ها بالا رفت، بلند فریاد زد: عیدی من که نام پیامبر (ص) را نیاورده ام اینها چرا صلوات می فرستند؟!

لینک کوتاه کپی شد

جی پلاس ـ منصوره جاسبی: خورشید خرداد ماه روی محوطه حیات اردوگاه می تابید و نسیم هم برای اینکه خودی نشان بدهد هر چند لحظه یک بار وزیدنی می گرفت و می رفت. سروان هادی، معاون اردوگاه به حیات آمد و روی صندلی فلزی که کناری بود نشست و از پشت عینک دودی طوری که هیچ کس نمی توانست متوجه بشود الان چه کسی را زیر نظر گرفته، به بچه ها نگاه می کرد.

صندلی دیگری هم آوردند و کنار صندلی سروان گذاشتند و معلوم شد که خبرهایی هست. «عیدی»، مترجم سروان روی آن نشست و سروان برای اینکه به بچه ها بفهماند قصد سخنرانی دارد، چند باری صدایش را صاف کرد و بعد گفت: پیغمبر (ص) رحمت للعالمین بود و صلح حدیبیه را پذیرفت حالا نمی دانیم چرا ایران صلح را نمی پذیرد و مدام دم از جنگ می زند وقتی امام دومتان هم صلح را پذیرفت و...

خمیازه و وول وول خوردن های بچه ها از شنیدن حرف های تکراری سروان شروع شد و ...

هر جا که سروان نام پیامبر (ص) را می آورد صدای صلوات بچه ها بالا می رفت تا رسید به جایی که گفت: چرا خمینی جنگ را تمام نمی کند؟ که فریاد سه صلوات پی در پی فضا را پر کرد. سروان هراسان در حالی که چشمانش دو دو می زد، گفت: عیدی، من که نام پیامبر (ص) را نیاوردم و عیدی که با روش ایرانی ها آشنایی بیشتری داشت، گفت: قربان این رسم آنهاست که وقتی نام خمینی را می برند سه صلوات می فرستند.

هر لحظه که می گذشت، حرکات سروان غیر طبیعی تر می شد و رنگ از رخسارش می پرید، دست هایش می لرزید و برای اینکه بر خود مسلط شود، انگشتانش را در هم می فشرد.

رنگ و لعاب حرف هایش تغییر کرد و شروع کرد به تهدید و ارعاب بچه ها و از تحریم غذا و شکنجه آشوبگرها گفت و اینکه جاسوس هایش همه جا چشم و گوش او هستند و خبرها را برایش می برند و او می داند که هر کسی چه کاره است در اردوگاه.

حالا ورق برگشته بود، بچه ها خوشحال، و سروان از عصبانیت در حال فروریختن بود...[1]  

 
  1. برگرفته از خاطره نقل شده از آزاده دفاع مقدس، قربانعلی عظیمی در کتاب روایت هجران.

 

دیدگاه تان را بنویسید