ماشین که در ایستگاه توقف میکند چند نفر دورهاش میکنند. «غذا میدین؟» «همونایی هستین که ماکارونی میدادین؟» «آنقدر زود غذا تموم شد؟ای بابا بازم که دیر رسیدیم».
رأی میدی؟
هان؟
تو انتخابات؟ شرکت میکنی؟
چشمهایش نای حرکت ندارد رویش را برمیگرداند و میگوید:
انتخابات چیه؟
انتخابات ریاستجمهوری، شورای شهر.
* نه. برام مهم نیست.
چرا؟
این جایی نیست که من هفت سال براش جنگیدم. یه بار تا دم مرگ رفتم. جانباز ٥٥ درصدم. اما حالا کجام؟
خانوادهات کجان؟
بیرونم کردن. پسرم دندانپزشکه، دخترم حقوق میخونه. چهار سال پیش که شیشه رو شروع کردم بیرونم کردن.
فکر نمیکنی اگه رأی بدی وضع بهتر میشه؟
چند سال پیش رأی دادم. به کسی که توی جنگ پابهپای ما اومده بود. اون که رئیسجمهور نشد، منم دیگه رأی نمیدم.
زندگی شبانه، پایانه خاوران
به گزارش جی پلاس، ماشین که در ایستگاه توقف میکند چند نفر دورهاش میکنند. «غذا میدین؟» «همونایی هستین که ماکارونی میدادین؟» «آنقدر زود غذا تموم شد؟ای بابا بازم که دیر رسیدیم».
ساعت یک بامداد؛ اینجا پایانه اتوبوسرانی «خاوران» است. کارتنخوابها در گوشهای از پایانه جمع شدهاند تا جای خانه نداشتهشان باشد. آن وسط مردی بساط کوچکش را پهن کرده و چند وسیله بیربط به هم میفروشد. از سیم تلفن تا چکش و کفش: «اگر چکش چشمت را گرفته ١٠ تومن میفروشمش». ظرف غذای یکبارمصرف را وسط بساط باز میکند و سفرهاش میشود. اطرافِ بساطِ مرد آشغال پا گرفته. میان نایلونهای سیاهِ روی زمین، چند کلاهگیس بلند و کثیف که زیر پا توی هم رفته و گلولهشده به چشم میخورد. دختر جوانی یکی از آنها را روی سرش میگذارد، چرخی میخورد، میخندد و میرود سمت رفیقهای دیگرش. آن سوتر چند مرد روی زمین نشستهاند و گپ میزنند؛ از خاطرات دورشان میگویند و کِیف میکنند. انگار نه انگار ساعت از نیمه گذشته و برای اینها با خاموشی شهر، زندگی روزانه تازه شروع شده.
کدام شورای شهر
- «دو تا پونصدی داری؟»
صورتش خیس عرق است و صدایش آنقدر آرام که به سختی شنیده میشود. تنها و دور از دیگران در گوشهای نشسته.
- «١٣سالی میشه که خونه ندارم. از وقتی شوهرم مریض شد و خونه رو فروختیم تا خرج دوا و درمونش کنیم. سر آخر هم که مُرد و من آواره کوچه و خیابون شدم. پونصدی چی شد؟داری یا نه؟».
چادر را کنار میزند و با چشمانی که نای بازشدن ندارند، نگاه میکند. پانصدتومانیها را که میبیند دست نحیفش را دراز میکند و توی هوا قاپشان میزند.
- «آقااااا، شلوار داری؟»
مرد ساقی کمی آن سوتر با کسی حرف میزند و به فاطمه بیاعتناست.
- «شلوارم پاره شده، باید یه دونه بخرم. چرا جواب منو نمیده! آهای آقااا».
با بیحالی سیگاری روشن میکند و منتظر میماند.
رأی میدی؟
«رأی؟ به کی؟»
انتخابات ریاستجمهوری، شورای شهر.
- «من که شناسنامه ندارم! چه جوری رأی بدم؟ چند سال پیش تو پارک ازم زدنش، تو چرت بودم نفهمیدم».
چرا المثنی نگرفتی؟
- «پِیشو گرفتم. کمیته امداد میگفتن باید شناسنامه داشته باشی تا کمکت کنیم. رفتم ثبت احوال گفتن باید کسی رو بیاری که بشناسدت، ضامنت بشه. ولی من تو این شهر غریب کیو میشناسم؟ گفتم نخواستیم».
اگه میتونستی رأی میدادی؟
خاکستر سیگارش را میتکاند و از لابهلای چشمانش که به سختی باز مانده، نگاه بیاعتنایی میاندازد: «مگه فرقیام داره؟ اصلا این شورا که گفتی چی هست؟ چیکار میکنه؟».
آنجا تنها فاطمه نیست که اسم شورای شهر به گوشش آشنا نیست و هیچ از فعالیتهایش نمیداند؛ کارتنخوابهای دیگر هم مانند او هستند. اتفاقی که شاید حاصل عملکرد ضعیف شورای شهر تهران در سالهای اخیر باشد. حبیبالله مسعودفرید، معاون امور اجتماعی سازمان بهزیستی عملکرد این دوره شورای شهر را پذیرفتنی نمیداند: «من فکر میکنم شورای شهر تهران نظارتی بر شهرداری نداشته است. برخی از اعضا فعال بودند اما متأسفانه همگرایی لازم برای اجرای برنامهها و اساسنامهها وجود نداشت. گرچه برخی از اعضای شورای شهر فعال بودند و حتی از جیب خودشان برای کمک به مسائل اجتماعی هزینه میکردند. افرادی مثل خانم دانشور و دکتر حافظی». او تهران را الگویی برای سایر شهرها میداند و معتقد است با اجرای یک ایده درست یا غلط کل کشور تحت تأثیر قرار میگیرد. «شورای شهر تهران و شهرداری جایگاهش با دیگر شهرها بسیار متفاوت است. هر ایده خوب در تهران میتواند به کل کشور کمک کند و بالعکس. شورای شهر آینده باید اعضای متخصصتری داشته باشند و نسبت به مسائل شهری کاربلد باشند. با یک نگاه سیستمی تمام مسائل شهری اعم از فرهنگی، اجتماعی و عمرانی را نه تک به تک بلکه با هم ببینند. از زاویه خاصی به شهر نگاه نکنند. از همه مهمتر اینکه بر شهرداری نظارت داشته باشند».
حقوق شهروندی؟!
- «عدسی میخوای؟» منتظر جواب نمیماند - «کاسهای دو تومن، چند کاسه بریزم؟» محمد در گوشهای از پایانه، دیگ عدسی بار گذاشته و چند نفر دورش جمع شدهاند. بین کارتنخوابها مردی با کت و شلوار مشکی و ظاهری آراسته ایستاده و برایشان از حقوق شهروندی میگوید. «نباید هرکی، هرچی گفت گوش بدین. اجازه ندین بهتون توهین کنن. حتی پلیس هم نمیتونه بیدلیل شما رو بازداشت کنه. حق و حقوق خودتونو بدونید».
رأی هم میدید؟
حرفهایش را قطع میکند و نگاه کنجکاوی میاندازد. بقیه هم انگار که منتظر حرف معلمشان باشند، خیره میمانند.
- «شما اول کارت شناساییت رو نشون بده، ببینیم کی هستی چرا باید جوابتو بدیم». مطمئن که میشوند مأموری در کار نیست، پشت سر هم شروع میکنند به حرفزدن.
- «رأی بدیم که چی بشه؟»، «من یه درخواستی دارم، میشه بگید بهمون نگن معتاد؟ حرف زشتیه. به جاش بگن بیمار. همین» «ما از مقام و مسئول خیری ندیدیم که حالا بیایم رأی هم بدیم، ولی یه گروهی هست به اسم مردمان بیادعا. خدا خیرشون بده، هرازگاهی میان غذا پخش میکنن و میرن. کاش اونا یه مسئولی چیزی میشدن». «من نمیدونم چرا هر اتفاقی که میافته اول میان سراغ کارتنخوابا! انتخابات باشه یا هر چیز دیگهای! میان ما رو جمع میکنن. ما چیزی نمیخوایم فقط به ما کار نداشته باشن».
یعنی فکر میکنید انتخابات تأثیری نداره؟
کمی به فکر فرو میروند. «بستگی به آدمش داره. مثلا من فکر میکنم اگه قالیباف میموند و رأی میآورد وضع مام بهتر میشد». مرد میانسالی که کمی آن سوتر نشسته از جایش بلند میشود و توی حرف مرد جوان میپرد.
«قالیباف؟ حالت خوبه؟ همین چند روز پیش مأمورای شهرداری زدنتها! مثل اینکه یادت رفته؟ هنوز جاش مونده رو بدنت». با استیصال نگاهش میکند «چند ساله مدیر این شهره. خب باید یه چیزی بدونه».
- «ولی من فقط میخوام حقوق شهروندیم رعایت بشه» این را میگوید و سرش را بالا میگیرد. کمی آنسوتر روی کیسه پلاستیکیاش چنبره زده و دنبال چیزی میگردد. «هر شهروندی برای خودش حق و حقوقی داره. قانون پیشبینی کرده برای حفظ امنیت جامعه، هر شهروند یه کاری انجام بده؛ اما معتادا یه جاهایی هنجارشکنی دارن البته شهروندا هم حقوق شهروندی معتاد رو در نظر نمیگیرن. بذار یه مثال بزنم روشن شین». سر پا میایستد و قیافهای جدی به خود میگیرد. «فرض کنین من میخوام از مولوی بیام اینجا. سوار همین بیآرتیها میشم. راننده اتوبوس منو سوار نمیکنه! چون میگه بو گند میدی. خب حق شهروندی من ضایع میشه. من باید بو ندم!! چون حق شهروندی اونم ضایع میشه. اما آیا من امکانات برطرفکردن بو رو دارم؟ خونهای هست که هر روز برم خودمو بشورم و لباسمو عوض کنم؟ این یه حق و حقوق حداقلیه که ندارم. پس اینجا حقوق شهروندی من داره ضایع میشه!» اسمش مرتضی است و تنها سواد خواندن و نوشتن دارد. «یه چیز دیگهای هم این سالا مد شده! اونم گرفتن معتاد است. بیدلیل معتاد رو میگیرن میبرن. اگه من مزاحمتی نداشته باشم چرا باید منو بازداشت کنن؟ میگن به زیبایی شهر آسیب میرسونین. یعنی ما آدم نیستیم؟» با ناراحتی کبودی بازوی نحیفش را نشان میدهد. «یه طرح هست به اسم طرح انتخابات ریاستجمهوری، جمعآوری معتادان خیابانی. یعنی تا قبل انتخابات کارتنخواب رو جمع کنن، ببرن سروسامون بِدَن تا ترک کنه. من دیروز تو شوش بودم، مأمورا که اومدن، یکی دستش شکست، یکی پاش جر خورد، اون یکی سرش شکست، دست منم که میبینین. ضربوشتم شدید در این حد. سؤال من اینه آیا دولت که یه قانون رو تصویب میکنه میگه با ضربوشتم اجراش کنین؟» - حالا میخوای رأی بدی؟ «نه» - چرا؟ «چون رئیسجمهور تو این مملکت نمیتونه کاری بکنه. همه میخوان تو کارش دخالت کنن. نمیذارن قانون رو اجرا کنه، اینه که حقوق شهروندی هم اجرا نمیشه» - شورای شهر چطور؟ «راستش تا حالا تو قید و بندش نبودم. قاعدتا واسه ما باید بیشتر کارایی داشته باشه، ولی من هیچکدوم رو نمیشناسم. این چند سالم ندیدم کار مثبتی واسه ما کرده باشن. پس رأی نمیدم».
طرحی که مرتضی به آن اشاره میکند، طرحی ضربتی است که پیش از انتخابات در خیابانهای تهران در حال اجراست. اما این طرحهای ضربتی جمعآوری کارتنخوابها و معتادان سطح شهر، پاککردن صورت مسئله است یا حل آن؟ «طرحهای ضربتی پاسخگو نیستند. ما بارها طرحهای ضربتی را تجربه کردهایم. واقعا جواب نمیدهد و جز هزینهکردن و حیفومیلکردن بیتالمال، چیزی ندارد. مگر اینکه برنامه درازمدتی داشته باشیم». مسعود فرید، ساماندهی کارتنخوابها در درازمدت را تنها راه چاره میداند. «ما باید به سمت ساماندهی این افراد در محیطهای کوچک برویم. آنجا چندین ماه میمانند. روی رفتارهایشان رواندرمانیها انجام میشود، تا اینکه کمکی به آنها کرده باشیم. ما باید اعتیاد را باور کنیم. اعتیاد یک بیماری روانی مزمنِ عودکننده است. مثل خیلی از بیماریهای دیگر. نیاز به پیگیری مداوم و همهجانبه دارد و باید یک تیم پزشکی کامل برای درمان آنها کمک کنند؛ وگرنه کاری از پیش نمیرود. تصور کنید یک بیمار فشار خونی را بیاورید، پس از یک ماه دارو و نگهداری رهایش کنید. معلوم است که دوباره به حالت اولش برمیگردد».
شراره
ساعت از دو بامداد گذشته که سروکله «شراره» پیدا میشود. زنی جوان با چهرهای آرایشکرده و جدی. گوشهای مینشیند و بقیه به دورش. «١٦ سال پیش شروع کردم به موادکشیدن. یه کم که گذشت دیدم پول فروششم بد نیست و زدم تو کار خریدوفروش. همون اولاش بود که شوهرم ولم کرد و رفت». همان موقع ماشین پرایدی توی کوچه ترمز میکند و دختر نوجوانی پیاده میشود. دخترک با عجله خودش را به شراره میرساند. پول را میدهد، مواد را میگیرد و همانجا شروع به دودگرفتن میکند. «همسن و سال دختر خودمه. من ٣٩سالمه، دخترم ١٩سال. زود شوهرم دادن».
راستی تو رأی هم میدهی؟
سرش را کج میکند و انگار که عجیبترین حرف زندگیاش را شنیده باشد نگاه میکند و به خودش زحمت جوابدادن هم نمیدهد. همه کارتنخوابها ازش حساب میبرند و هرچه میگوید، قبول میکنند. «جلوی این بچه مواد نکش. اصلا پاشو برو اون طرف، امشب نمیخوام ریختتو ببینم». مرد بیهیچ چون و چرایی، بار و بندیلش را جمع میکند و میرود آنوَرِ اتوبوسها. توی خیابان، مادرِ دخترک، سرش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و صدایش میزند. «بیا اینجا بِکِش. الان مأمورا میان تو دردسر میوفتیم». همین را که میگوید پلیس سر میرسد و کارتنخوابها پا به فرار میگذارند. شراره بلند میشود و با آرامش و قدمزنان از پایانه میرود بیرون.
اتوبوس قرمز
پلیس کنار ِبساط مرد عدسیفروش ایستاده و چند کارتنخوابی را که نای دویدن و فرارکردن نداشتند دستگیر کرده است. «به ما طرحی را ابلاغ کردهاند که تا پیش از انتخابات ریاستجمهوری باید کارتنخوابها را جمعآوری کنیم و به گرمخانهها ببریم». امیر رحمتی، مأمور نیروی انتظامی است. میگوید ١٨ سال سابقه کار دارد و اگر مأموران این کار را نکنند کاری از پیش نمیرود. «شدت عمل لازمه کار ماست. اگر با اینها خوشاخلاق باشی سنگ روی سنگ بند نمیشود و خلاف کل محله را میگیرد. باید طوری با اینها حرف زد که وقتی میآیی بگویند «گرگ آمد». با سر اشارهای به سربازی که همرایش آمده میکند و مرد کتوشلواری را نشان میدهد. «این را ببر توی ماشین». خودش هم میرود به کمک سرباز و در ماشین را میبندد. «همین را میبینید. این موادفروش است. شبها میآید برای این بیچارهها موعظه میکند و بعد هم موادش را میفروشد». اتوبوس قرمزی را نشان میدهد. «اگر ما اینها را به گرمخانه نبریم شبها اینجا میخوابند. سالهاست در این اتوبوس زندگی میکنند. گرمخانه برایشان بهتر است».
شما رأی هم میدهید؟
«ریاستجمهوری؟ بله، قطعا»
شورای شهر چطور؟
«کاندیداها را نمیشناسم، ولی رأی میدهم».
این آنچه که هفت سال برایش جنگیدم نبود
ساعت از سه صبح گذشته و مرد چکشفروش بساطش را جمع میکند تا برود و در گوشهای بخوابد.
رأی میدی؟
هان؟
تو انتخابات؟ شرکت میکنی؟
چشمهایش نای حرکت ندارد رویش را برمیگرداند و میگوید:
انتخابات چیه؟
انتخابات ریاستجمهوری، شورای شهر.
نه. برام مهم نیست.
چرا؟
این جایی نیست که من هفت سال براش جنگیدم. یه بار تا دم مرگ رفتم. جانباز ٥٥درصدم. اما حالا کجام؟
خانوادهات کجان؟
بیرونم کردن. پسرم دندانپزشکه، دخترم حقوق میخونه. چهار سال پیش که شیشه رو شروع کردم بیرونم کردن.
فکر نمیکنی اگه رأی بدی وضع بهتر میشه؟
چند سال پیش رأی دادم. به یه نفر، اونم که رئیسجمهور نشد، منم دیگه رأی نمیدم.