به گزارش جی پلاس، میتوانست در تمام مجالس در ردیف اول باشد. از همه مراسم سینمایی گرفته تا مجامع ورزشی. مهاجم باکلاس و خوشفکر سالهای دور فوتبال ایران اما همیشه کناره میگرفت و همچنان کناره میگیرد. ترجیح میدهد وقتش را در کتابخانهها و در مقابل پردههای سفید و پرنور بگذراند. حمید علیدوستی که امروز جوانها چندان با نامش آشنا نیستند، روزگاری بُت سکوهای فوتبال بود. مهاجمی با حرکات چشمنواز. ستارهای که میتوانست در تیمهای محبوب بازی کند اما دلش نخواست. اراده کرد در هما بماند. دلش خواست دور از استادیومهای شلوغ و تشویق تماشاگران راه خودش را برود. کار خودش را بکند. همان روزهایی که میخواست همه وقت آسودگی را در میان کتابها و نوارهای کاست بگذراند. بوی کاغذ و صفحههای سیو سه دور. مثل همین حالا. در سینمای کوچک خانگیاش. در کتابخانه غبطهبرانگیزش. در زندگی حسرتبرانگیزش. چه کسی میتواند حسودی نکند. مهاجم تمامعیار فوتبال باشی و از همه زیر و بالای زمینهای سبز لذت برده باشی، همه تجربههایی را که یک بازیکن سطح بالا و یک مربی درجه یک میتواند از سر بگذراند، در خاطره داشته باشی و فراغتت را صرف همانهایی کنی که دوست داری. ادبیات و روانشناسی و موسیقی و سینما. چه کسی ممکن است حسودیاش نشود حمیدخان؟ چه کسی میتواند ستایش نکند.
حمید علیدوستی برای آنها که او را میشناسند کاراکتری تکرارنشدنی است. در خلوتی که فقط خودش میتواند داشته باشد. در تواضع و انزوایی که از ستارهها هم برنمیآید. کاش فوتبال ما صدها حمید علیدوستی داشت. کاش بچههای امروز میتوانستند بیشتر در کنارش باشند. کجا داریم دنبال الگو میگردیم؟
مهمترین سؤال در مورد «حمید علیدوستی» این است که آدمی با چنین تفکرات و سطح مطالعات و مدل شخصیتی، چگونه سر از فوتبال در آورده؟
در دوران کودکی ما، «کتابهای طلایی» بود. من از کودکی، به خاطر تخیلات زیادی که داشتم و به خاطر حس و احساسم، کتابهای طلایی را میخواندم و با قهرمانهای داستانها همذاتپنداری میکردم. در حقیقت، از همان زمان دوست داشتم کتاب بخوانم؛ چون در دنیای تخیل، زندگی و بین شخصیتهای داستانها سیر میکردم. جایی که ما زندگی میکردیم، فوتبال خیلی مرسوم بود و این ورزش فقط با یک توپ انجام میشد. فوتبال هم به موازات کتاب جلو آمد و به آن علاقهمند شدم. از نظر من، فوتبال با هنرهای زیادی عجین است. من برای فوتبال هدفگذاریهای دیگری داشتم و آن را ورای قهرمانی، از منظرهای دیگری میدیدم. شاید خیلیها فکر کنند من پس از دوران بازنشستگی از فوتبال، به خواندن کتاب روی آوردهام اما کتاب و موسیقی از کودکی با من بودهاند.
اگر زمانی شرایطی پیش میآمد که پزشکان به شما میگفتند در صورت ادامه بازی، زندگیتان به خطر میافتد، بین فوتبال و زندگی کدام را انتخاب میکردید؟
از نظر من هر دوی آنها یکی است. فوتبال و زندگی از هم مجزا نیستند. اگر عشق را از زندگی من بگیرید، بیمعنا میشود.
اگر مسئله به انتخاب میرسید و پای جانتان به میان میآمد، چه کار میکردید؟
خیلی از صدمههای فوتبال هست که اگر پس از آن فعالیت کنید، امکان دارد دردش مضاعف یا به قول فوتبالیها کهنه شود اما ما بازی میکردیم. به خاطر دارم یک بار، حین بازی انگشتم شکست و افتاد کف دستم! سپس صافش کردم و به بازی ادامه دادم! بعد از بازی انگشتم را گچ گرفتم و هفته بعد زمان آغاز مسابقه، داور گفت که با این دستِ گچگرفته نمیتوانی بازی کنی، چون ممکن است به دیگران آسیب برسانی. من هم گچ دستم را باز کردم و به همین خاطر، میتوانید ببینید که انگشتم کج شده. دقیقاً مفهوم زندگی همین است و من اگر آن بازی را انجام نمیدادم، به نوعی زندگیام را از دست داده بودم. من در تمام زندگی مبارزه کردهام. همیشه تنها بوده و از لحاظ روانی، درونگرا هستم. زمانی که پا به عرصه قهرمانی گذاشتم، با یک اجتماع بزرگ مواجه بودم و دشوار است که بتوانید هدف و مبارزه در راه آن را با تنهایی و سکوت شخصیتان تطبیق بدهید. من همیشه در خلوت خودم غرق بودم اما تا آنجا که دلم خواست، توانستم به اهدافم برسم.
ظاهراً خانواده هم برایتان همیشه جدی بوده است. شنیدهام همیشه در سفرهایی که به عنوان بازیکن میرفتید، خانواده هم همراهتان بودهاند.
از ابتدا این در من نهادینه شده که تنهاییام را با خانواده پر کنم.
گفتهاید که موسیقی از کودکی در زندگی شما جریان داشته ولی در عین حال، خانواده مذهبیای هم داشتید.
موسیقی بخش ناپیدای وجود من بود. خودم هم نمیدانم از کدام لایههای درونیام نشأت میگیرد و چرا از کودکی، تا این حد، آدم تخیلگرا و ساکتی بودم. شاید این در ضمیر ناخودآگاهم نهادینه شده بود. کمتر حرف میزدم و بیشتر میدیدم و میشنیدم. موسیقی تأثیر عجیبی روی من میگذاشت و در دوران گرامافون که هدفونی وجود نداشت، روی آن میخوابیدم تا صدای موسیقی را بشنوم.
چه موسیقیای بود؟
موسیقی کلاسیک. آن موسیقی را باید با تمام وجود بشنوید و به حدی تأثیرگذار است که نمیتواند پسزمینه باشد. موسیقی هم مثل کتاب حس خیال من را به پرواز وامیداشت و به گوشهگوشه هستی میبرد. از کودکی هنر شنیدن را در خودم نهادینه کردم. زیر و بم موسیقی را میشنیدم. هنر شنیدن به من کمک کرد تا در بزرگسالی، مرحلهای بالاتر از گوش دادن را تجربه کنم.
آن دورهای که گفتید ساعتها به دیوار خیره میشدید و موسیقی گوش میکردید، احتمالاً همزمان با دوران فوتبالی شما بوده است. دو معشوق همزمان داشتید؟
آن زمان با تیم ملی جوانان، قهرمان آسیا شدیم. در آن سال درس هم میخواندم و شاگرد زرنگ بودم! در شمیرانات نفر سوم شدم و در دانشگاه در رشته الکترونیک به تحصیل پرداختم. ریاضی و فیزیک را هم خیلی دوست داشتم. اگر دقت کنید، میبینید که موسیقی هم ارتباط پررنگی با ریاضیات دارد. وقتی در فلسفه هم به مطالعه بپردازید، میبینید که بزرگانی مثل شوپنهاور، نیچه، ویتگنشتاین و... درباره موسیقی نظریات جالبی دارند.
غرق شدن در موسیقی کلاسیک، حس غریبی دارد. این موسیقی را با آوازهای «گریگوریان» و آوازهای کلاسیک شروع کردم. سپس به باروک رسیدیم و در ادامه به مدرنها مثل «شوئنبرگ» و «استراوینسکی» و دیگران. هر کدام از اینها روی من تأثیر عجیبی میگذاشت. لذت بیانناپذیر است و در فلسفه هم میگویند «زبان به مثابه امرِ بیانِ بیانناپذیر است».
روزی به کسی گفتم دلم نمیخواهد بمیرم، چون دیگر نمیتوانم موسیقی گوش کنم. آن شخص به من گفت در عوض در جهان دیگر، وارد موسیقی خواهی شد. عشق و علاقه من به موسیقی خیلی زیاد است و از ابتدا دوست داشتم آثار موسیقی را آرشیو کنم. آن زمان صفحه بود و سپس نوار کاست آمد و بعداً Midi و در ادامه CD. صفحه گرامافون یا حلقه ریل برای من مملو از ایجاز و شبیه تونل زمان بود که کثرت را به دایره وحدت میرساند. اگر به هر کدام از این ادوات موسیقی دقت کنید، میبینید که در تمام آنها چرخش وجود دارد. ساعت، نوار کاست، صفحه گرامافون، حلقه ریل، سیدی و... همه، حول یک مرکز در دَوَران و گردش هستند؛ مثل دوران روزگار. جایی برای یکی از دوستانم نوشتم: «پای سوزن را روی صفحه گردش صفحه گرامافون بگذارید که محیط رفتن را مساحتِ عشق میکند.»
گوش کردن حرفهای به موسیقی را با همان آثار کلاسیک شروع کردید یا پیش از آن چیزهای دیگری هم گوش میکردید؟
موسیقی برای من از صفحات عامهپسند شروع شد؛ ولی کمکم ارتقا پیدا کرد و در ادامه به موسیقی فیلم علاقهمند شدم. کمکم سر از موسیقی کلاسیک در آوردم و به موسیقی جَز هم بسیار علاقه دارم. موسیقی جَز مکالمه انتزاعی توده مردم است و حس بداهه آن را میپسندم. موسیقی برای من پر از ایماژ و تصویر است. موسیقی جَز، پرسهزدن را به تصویر میکشد؛ مثل راه رفتن بیهدف. سبکهای مختلف را گوش میکنم اما بیش از هر چیز دیگری، از موسیقی کلاسیک لذت میبرم.
آن دوره، موسیقی چه فیلمهایی را دنبال میکردید؟
در میان موسیقی فیلمهای ایرانی به طور مثال، ساختههای «اسفندیار منفردزاده» برایم جذاب بود. در سینمای جهان، مثل مسیری که در مطالعاتم طی کردم، به تدریج به موسیقی سینمای کلاسیک، سینمای وسترن، سینمای عاشقانه و... علاقهمند شدم؛ مثل موسیقی فیلمهای «جان فورد»، «برگمان»، «برسون» و... به طور مثال فیلم «همچون در آینه» که موسیقی اعجابآورش، سوئیت ویلنسل «ساراباند» از باخ بود. حتی در بسیاری از موارد، علاقهمان به فیلمها در اثر علاقه به ساوندترک آنها بود. داخل سینما خیلی تحت تأثیر قرار میگرفتیم و سپس به صفحهفروشی میرفتیم و با پول توجیبی یک هفته خودمان، صفحه سه تومانی میخریدیم! هنوز هم موسیقی فیلمها برایم جذاب است. ارتباط هنرمندانی مثل پرایزنر و کیشلوفسکی یا موریکونه و تورناتوره بینظیر است. جالب است که زمانی که تورناتوره برای موسیقی فیلم «سینما پارادیزو» با موریکونه تماس میگیرد، میگوید که چنین فیلمی ساختهام و موریکونه از او میخواهد که داستان فیلم را پای تلفن برایش تعریف کند. شنیدهام که موسیقی تأثیرگذار پایانی فیلم، از همین تماس تلفنی حاصل شده است. یعنی ببینید اینها تا چه حد ارتباط قلبی، حسی و کلامی داشتهاند.
فیلمی بوده که بیش از ده بار دیده باشید؟
فیلمهایی هستند که شاید سه چهار بار از ابتدا تا انتها دیده باشم؛ ولی سکانسهایی که دوست دارم را دهها بار دیدهام. سینما دیوانهکننده است. الان هم فیلمهای جدیدی ساخته میشوند که خوب است اما شاید من زیاد از حد اهل نوستالژیکام که هنوز هم فیلمهای برگمان و برسون را میبینم و ستایش میکنم. چند وقت پیش «مرگ در ونیز» ویسکونتی را مجدداً دیدم یا فیلمهای «گودار» را زیاد میبینم. الان حس میکنم نگاه من به دنیا پختهتر و متفاوت شده است. مثلاً امروز که «هشتونیم» فلینی را میبینم، نگاهم با آن زمان تفاوت دارد و چیزهایی را میبینم که آن زمان نمیدیدهام. شاید به خاطر مطالعاتی است که در فلسفه داشتهام. میگویند با هر خوانش کتاب، متن باردار میشود. یعنی هر کسی که هر بار کتابی را میخواند، زایش جدیدی ایجاد میشود.
گفتید در خانوادهای بزرگ شدهاید که بستر گرایش به هنر و موسیقی چندان در آن فراهم نبود اما شما این بستر را برای فرزندانتان آماده کردید. «ترانه» که در هنرستان موسیقی تحصیل کرده و پسر مرحومتان هم گیتار مینواخته. هیچ زمان آنها را مجبور به رفتن سمت هنر کردهاید؟
هیچ وقت در هیچ زمینهای بچههایم را مجبور به کاری نکردهام. تا جایی که از دستم برمیآمده، به عنوان یک حامی، کمکها و نصیحتهایی به آنها کردهام اما همیشه انتخاب از خودشان بوده است. به دلیل علاقهام به موسیقی، «ترانه» را در هنرستان موسیقی ثبتنام کردم و اصلاً به همین دلیل هم نام او «ترانه» است. در آن رشته پیشرفت خوبی کرد و در ادامه به بازیگری علاقهمند شد و به کلاسهای آقای «امین تارخ» رفت. در زندگی هیچ چیز با اجبار به نتیجه نمیرسد و حس لازم است. زندگی پدر و مادرها روی فرزندانشان تأثیر میگذارد و خودشان انتخاب میکنند. من به عنوان یک پشتوانه، ایدههای خودم را بیان میکردم و خودشان در نهایت تصمیم میگرفتند.
«ترانه» زبان انگلیسی را هم به خوبی صحبت میکند.
من زمانی که در آلمان فوتبال بازی میکردم، ترانه کوچک بود و آنجا زبان باز کرد و به مهدکودک رفت. آلمانی را به خوبی صحبت میکند و به دلیل علاقهاش، زبان انگلیسی را هم یاد گرفت. ترانه نقاش خوبی هم هست.
زمانی که ماجرای فیلم «من ترانه پانزده سال دارم» پیش آمد، از این نترسیدید که ورود یک دختر در آن سن به دنیای سینما مناسب نباشد؟
با آقای صدرعاملی و آقای تارخ مشورت کردیم، ولی من و مادرش به عنوان یک حامی پشت او بودیم. «ترانه» در آن زمان به لحاظ عقل و درک در سطح بالایی بود و توانست همهچیز را به خوبی کنترل کند. حتی در لوکارنو که جایزه گرفت، خیلی آگاهانه با این اتفاق برخورد کرد و به خوبی توانست آن را برای خودش تجزیه و تحلیل کند. هیچکدام از کارهای «ترانه» جلوی پیشرفتاش را نگرفت و با تعقل جلو رفت و تا الان هم به همین صورت است. آن زمان در هجدهسالگی هم به خوبی فکر کرد و تصمیم گرفت.
ورودش به دنیای سینما تمایل شما هم بود؟ نمیترسیدید که مانع درساش شود؟
مثل ورود خودم به دنیای فوتبال بود. من در تمام دوران تحصیل، ساعی بودم اما همیشه در اردو بودیم و چنین تجربهای داشتم اما هنر این است که بتوانید عشقتان را با درس و کارهای دیگر مدیریت کنید. شما پدر هستید؟
نه.
یک پدر یا مادر همیشه در همه زمینههای رشد فرزندشان، نگراناند. این نگرانی همیشه بوده و تا زمانی که زنده باشم، با من خواهد بود و نگرانی، خمیره وجود یک پدر است. «ترانه» هم خودش تصمیم گرفت که میخواهد بازیگر شود و من هم قبول و از او حمایت کردم. زمان فیلم «من ترانه پانزده سال دارم» وقتی دیدم که اینطور صاحب شعور و ایدئولوژی است، نگرانیام کمتر شد و از این اتفاق خوشحال بودم.
درباره توئیت او درباره نرفتن به اسکار چه نظری دارید؟
آن هم نظر خودش است و راضی بودم.
چقدر فکر میکنید اسکار «فروشنده» به خاطر حواشی ترامپ بود؟
نمیخواهم راجع به این موضوع صحبت کنم و مهم این است که «فروشنده» موفق بوده و هست و پیامشان به لحاظ سیاسی و نرفتنشان به مراسم هم بد نبود. این رسالت هنر است که باید همنوا با نسل خودش باشد. خوشحالم که توانستند جایزه را کسب کنند.
غیر از موسیقی کلاسیک و جَز، برای مواقع دیگر موسیقیهای پاپ و راک و... گوش نمیکنید؟
من همه نوع موسیقی گوش میکنم ولی علاقهمندیام کلاسیک و جَز است. مگر میشود بگویید که بیتلز یا راجر واترز و گیلمور گوش نمیکنید؟ آنها انقلابی در موسیقی ایجاد کردند و همه این کارها را گوش میکنم اما در موسیقی کلاسیک، معرفت، طریقت و شریعت و روزنهای به وجود قرار دارد که دوستش دارم.
موسیقی سنتی ایرانی چطور؟
خیلی علاقهمند موسیقی سنتی نیستم اما برخی آثار این سبک را گوش میکنم.
اینکه آدمی با چنین جهانبینی، از فوتبال به عنوان یکی از علاقهمندیهای اصلیاش فاصله گرفته، به خاطر جدی شدن فلسفه و موسیقی و هنر بوده یا دلیل دیگری از جانب خودِ فوتبال دارد؟
من از فوتبال دور نشدهام و با آن عجین هستم. در این مدت کلاسهای زیادی را گذراندهام و چند سال هم مربیگری کردم؛ ولی نمیخواهم و نمیتوانم به هر شکلی در این زمینه فعال باشم. شاید یک دلیلش این باشد که من آدم درونگرایی هستم و نمیتوانم ارتباطهای زیادی برقرار کنم. من تا چهلسالگی بازی میکردم و با «سایپا» قهرمان شدم و از شصت سال زندگیام، حدود چهلوپنج سالش به صورت مفید با فوتبال عجین بوده است. من تمامی مدارج فوتبال را طی کردهام و از اولین کسانی بودم که به بوندسلیگا رفتم و به موازات آن، مطالعات دیگری هم داشتهام. شاگردان زیادی تربیت کردهام که در مقاطع مختلف بازی میکردند. معلمی را دوست دارم و همیشه برایم اخلاق مهم بوده است. دوست دارم این بیهویتی و بیعشقی فوتبالیستهای امروز را از بین ببرم.
الان دنیای اینترنت و فضای مجازی است و زندگی همه تحت تأثیر آن. اینکه از فضای مجازی دور هستید، سخت نیست؟
اصلاً علاقهمند به فضای مجازی نیستم و کار با موبایل را هم خیلی یاد نگرفتهام. البته نمیخواهم بگویم چون من آن را دوست ندارم، چیز بدی است. همین فضای مجازی میتواند گنجینهای باشد که به شما کمک کند. ولی ساختن آدمهای بیهویت و از خود بیگانه با ذهنهای پراکنده خوب نیست. ذهن و اندیشه نباید تنبل شود و اینها باعث بیهویتی جامعه میشود. الان جوری شده که آدمها در ترافیک و مهمانی هم با موبایلهایشان مشغولاند و انگار در جایی که هستند، حضور ندارند. این ذهنهای پراکنده و این آدمهای سطحیِ محصولِ دنیای مجازی، جالب نیست. درست است که دنیا در این فضای مجازی جای گرفته اما راه دنیای واقعی و دریچههایی به جهانهای دیگر، به حس، به قلب، به عشق و... را سد کرده است. برای من، قرمزی قلبهای دنیای مجازی، هرگز جای قرمزی عشقی که نگاهم را به آن معطوف کردهام، نمیگیرد. من علاقهمند به فضای مجازی نیستم و دوست دارم بیشتر کتاب در دست داشته باشم؛ نه به عنوان فضیلت و روشنفکری، بلکه به علت تلاشی برای غلبه بر ندانستههایم.