چند قدم همراهی با نور چشم خمینی
«نورچشم محترم!مصطفى خمینى- ایّده اللَّه تعالى واعزّه- من اکنون در بورساى ترکیه بحمداللَّه باسلامت زندگى مىکنم»، «مصطفى خمینى،نوربصرم و مُهجَه قلبم،دار فانى را وداع کرد» این تنها جملاتی کوتاه از علاقه خالصانه پدری است که هماره فرزندش را نور بصر خود خطاب میکند اما در فراق میوه دل خود به بزرگواری عمهشان زینب کبری (س) تأسی کرده و آن را جز، الطاف خفیه الهی نمیداند.
جی پلاس ـ منصوره جاسبی: آخرین روزهای پاییز ۱۳۰۹ بود که شور و هیجانی در خانه روح الله برپا شده بود و مادر در انتظار آمدن فرزندی که نمیدانست دختر است یا پسر لحظهشماری میکرد. بیست و یکم آذر بود که درد بر مادر مستولی شد و اولین فرزند قدم به هستی گذاشت. مادر، پدر را راضی کرد تا نامش را مصطفی گذارند و بدین سان بار دیگر نام سید مصطفی خمینی در خاندانشان جان گرفت. دیرتر از همسن و سالانش به زبان آمد، اما با این وصف در چهار سالگی او را به مکتبخانهای فرستادند که تأثیر فراوانی داشت. در لابهلای کودکیهایش، هوش سرشار خود را مینمایاند چنانکه نه تنها پدر ومادر که دیگران نیز بر این امر آگاه میشدند. دبستان «سنایی» و «باقریه» قم شاهد رشد گام به گام سید مصطفی بود تا اینکه در ۱۴ سالگی مانند پدر حجرههای حوزه علمیه قم را برای درس و بحث انتخاب کرد تا درخششی تازه را آغاز کند. خوش فهمی،حافظه و هوش سرشارش، او را زبانزد دیگران کرده بود و چنان با شتاب در محضر اساتید تلمذ میکرد که هنوز ۱۷ سال بیشتر نداشت که به جامه روحانیت ملبس شد و همین مسأله پدر را بر آن داشت تا برای تشویق بیشترش مهمانیای ترتیب دهد. سید مصطفی در این مجلس با شادی فراوان و با پوشش جدیدش به مهمانان خوشآمد میگفت. روح الله چون بر قامت رعنای نوجوانش مینگریست که روز به روز در حال رشد جسمی و معنوی است خدا را سپاس میگفت و عاقبت به خیریاش را از او طلب میکرد هر چند که میدانست فرزندش از ذخایر الهی است. عمق ارتباطشان و حرفشنوی مصطفی از پدر همه را به تحیر وا میداشت اما همین فرزند مطیع، در کلاس درس که وارد میشد مدام مسائل مطرح شده را به چالش میکشید و با پدر به بحث مینشست. سال ۱۳۳۵ بود که میان همکلاسیهایش شایع شد که وی به دامادی خانه آیت الله مرتضی حائری در آمده است و همین موجب شد تا پدر ـ که از سالها پیش با شیخ مرتضی دوست و همدرس بود ـ ماجرای خواستگاری از دختر او را با مصطفی درمیان گذارد و پسر جواب مثبت خود را بااین جمله که من قبلاً خواب معصومه را دیده بودم، اعلام کرد و بدین گونه بود که وصلت سر گرفت و حاصل ازدواج، یک دختر به نام مریم و پسری نیز به نام حسین شد. نه ازدواج، نه پدر شدن و نه هیچ تغییر دیگری در زندگی نتوانست به عزم جزم سید جوان آسیب زند و وی نه تنها محضر پدر که محضر اساتید برجسته حوزه آن روز مانند علامه طباطبایی، آیات عظام حجت، بروجردی و... را نیز از نزدیک درک کرد و چنان نردبان علم و معرفت را بالا رفت که در ۲۷ سالگی به درجه اجتهاد رسید. روزگار بر مردم سخت گرفته بود و پدر که خود را در مقابل دین و مردم مسئول میدید، مسائلی را مطرح میکرد که رفته رفته حالت جدی به خود گرفت و مصطفی که مرید پدر بود در همه لحظهها همگام با او پیش رفت تا اینکه رژیم حاکم، حاج آقا روح الله را تاب نیاورد و قصد اعدامش را کرد که با تلاش مراجع، نقشهشان ابتر ماند. اما پهلوی بیکار نماند و سید روح الله را به ترکیه تبعید کرد و چون مصطفی در غیاب پدر، سید روحاللهی دیگر شده بود، زندانی ساواک شد و پس از حدود دو ماه زندانی و فراق پدر، وقتی شرط آزادیاش را تبعید عنوان کردند در پوست خود نمیگنجید چون به خواسته خود رسیده بود. برای فرصت کوتاهی به قم رفت و دیداری با خانواده تازه کرد و مسأله تبعید را با علما مطرح کرد و آنها در قم ماندن را ارجح دانستند و وی نیز پذیرفت که بماند. ساواک که تحرکات مجدد او را تاب نیاورد، تنها پس از پنج روز دوباره به دنبال او رفت و این بار لحظهای هم درنگ نکرد و اینگونه بود که مصطفی راهی ترکیه شد. شوق دیدار پدر، هوش و قرارش را گرفته بود. لحظه موعود فرا رسید و فراق دوماهه به پایان و پدر و پسر سخت یکدیگر را در آغوش کشیدند. اما روح الله بلافاصله از فرزند پرسید: به پای خود آمدهای؟ یا شما را آوردهاند؟ و وقتی پاسخ شنید که مرا آوردهاند، خیالش راحت شد و گفت: اگر با پای خود آمده بودی، همین الآن برت میگرداندم. آنها که انیس و مونس هم بودند، بیشتر لحظات خود را به مباحثه میپرداختند و پس از بحثهای طولانی به چای خوردن مینشستند و ساواک حیران که این چه دعوایی است که چای خوردن به همراه دارد. روزها گذشت و دولت ترکیه که حضور حاج آقا روح الله را خطرناک دید، بنای ناسازگاری گذاشت که وی را از اینجا ببرید و این شد که سعادتی به پدر و پسر روی آورد و آن هم حضور در کنار بارگاه امیرمؤمنان علی (ع) بود. برای سید مصطفی که چند سالی بود به کسوت استادی درآمده بود، فرصتی شد تا از محضر اساتید حوزه نجف مانند آیات عظام خویی، شاهرودی و حکیم بهرهها ببرد و یار غار پدر شود. روزهای نجف با تلخیها و شیرینهای بسیار در حال گذر بود و جوان روح الله مراحل تکاملش را طی میکرد و چنان پدر را همراهی میکرد که همه را به تعجب وامیداشت. در نبود مادر سعی میکرد تمام لحظات را در خدمت پدر باشد و ملازمی امین برای او؛ اما با تمام این رفتارها، هیچگاه از در سایه پدر بودن سودی نبرد و مستقل رفتار کرد که مبادا به آقازادگی متهم شود. سید مصطفی با شوخ طبعی و سادگیهایش دوست و دشمن را شیفته خود کرده بود و همراهی روح الله در همه امور سیاسی، دشمنان را سخت آمد که مبادا روزی جانشین وی شود. تا اینکه در سحرگاه روز اول آبان، خبر مرگ مشکوک وی در نجف پیچید. نمیدانستند این خبر جانکاه را چگونه به گوش حاج آقا روح الله برسانند که خود در مقابل رفتارهای دیگران متوجه امر شد و آیه استرجاع را خواند و گفت: امید داشتم که مصطفی برای ملت مسلمان مفید باشد ولی خدا نخواست. در ورودی نجف مسجدی است که علما و بزرگان را از آنجا تشییع میکردند و سید روح الله نیز در بعضی از مراسم تشییع شرکت میکرد. تشییع سید مصطفی نیز از همان مسجد آغاز شد و پدر به رسم همیشه حدود ۱۰-۱۵ دقیقهای در مراسم شرکت کرده و تا نزدیک بازار پیکر نورچشمیاش را مشایعت کرد سپس از جمعیت جدا شد و به منزل رفت. رفتار حاج آقا روح الله در فقدان ثمره زندگیاش همه را به حیرت واداشته بود و اطرافیان نگران حال وی بودند تا اینکه پس از ۱۰ روز از شهادت، درس خود را آغاز کرد و پس از سپاسگزاری از همه افرادی که از جاهای متفاوت نسبت به خاندان روح الله اظهار محبت کرده بودند، گفت: این امور از الطاف خفیه الهی و برای تربیت ما انسانهاست. این دنیا محل عبور است و اگر بتوانیم مستقیم این راه را طی کنیم سعادتمند خواهیم بود.
انتهای پیام
دیدگاه تان را بنویسید